قصه یک درخت خواندن
بخش اول
تا چشماشو باز کرد یهو به خودش اومد. تعجب کرد که هست. آخه یه لحظه پیش نبود. هیچی نبود. اما حالا هست. وجود داره و داره حضور خودش رو حس میکنه.
به خودش گفت: من کیام؟ اینجا کجاست؟ از کجا به اینجا اومدم؟ اصلاً واسه چی اومدم؟
صدایی بهش گفت: تو بذری.
بذر گفت: بذر؟ بذر دیگه چیه؟
صدا: بذر یه ذره است، خیلی ریزه. اما توش یه دنیاست.
بذر: یعنی چی که ریزه اما توش یه دنیاست؟
صدا: یعنی به ریزی و زشتیش نگاه نکن. همین ذره ریز میتونه به چیزی بزرگ و زیبا تبدیل بشه.
بذر: با منی؟
صدا: بله با تو هستم. با خود تو.
بذر: من که همین الان فهمیدم که هستم. هنوزم نمیدونم کی هستم. اونوقت تو به من میگی میتونم بزرگ و زیبا بشم؟
صدا: بله. درسته من همینو گفتم.
بذر: مثلاً به چی میتونم تبدیل بشم؟
صدا: به یک گل زیبا که همه از زیبایی و عطرش لذت ببرن، به یه درخت پربار که همه از میوههاش بخورن و استفاده کنن، به یه درخت تناور که سایهاش پناهی بشه برای خستههای راه.
بذر: چه هیجانانگیز. چه زیبا. چه دوستداشتنی. چه رویایی. چقدر این توصیفهای تو آدم رو به هیجان میاره. ولی من از کجا بدونم چی میشم؟
صدا: شاید الان نتونی بفهمی که چه چیزی در درونت داری، ولی من میتونم کمکت کنم.
بذر: تو؟ تو کی هستی؟
صدا: من باغبونم.
بذر: باغبون یعنی چی؟
باغبون: باغبون یعنی کسی که بذر رو میکاره و بهش هر چیزی که لازم داره رو میده و ازش مراقبت میکنه تا بذر به هدفش برسه و نهان درونش رو به تجلی برسونه.
بذر: چقدر طول میکشه تا همونی بشم که در درون هستم؟
باغبون: به خیلی چیزها بستگی داره. حتی شاید هیچوقت این اتفاق نیفته.
بذر: نه؛ تو داری منو میترسونی.
باغبون: من همچین قصدی ندارم. ولی از الان صادقانه دارم بهت میگم که این مسیر خطراتی داره که میتونه تو رو بپوسونه. آفتهایی وجود داره که ممکنه تو رو بسوزونه.
بذر: ولی بازم میگم که تو داری منو میترسونی. ازت انتظار داشتم که مثل حرفهای اولت همیشه از خوبیها بگی و منو دلگرم کنی. انتظار داشتم که عشق داشته باشی. باغبون باید عاشق باشه و عشق یعنی اینکه فقط از خوبی و شادی بگی تا آب توی دل من نلرزه.
باغبون: یعنی حتی اگه ببینم که شدت آفتاب داره تو رو میسوزونه بهت نگم؟ اگه آب سمی بود چی؟ اگه آفتها بهت حمله کردن بهت نگم و راههای مقابله با آفتها رو بهت یاد ندم؟
بذر کمی فکر کرد و گفت: یعنی نمیشه فقط در شادی رشد کنم و خطری نباشه؟
باغبون با مهربونی گفت: نه بذر عزیز. فقط در سکون و بیتحرکیه که خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خوب رشدی هم در اینجا وجود نداره و تو هم عمر جاودان نداری. بالاخره پیر میشی و یه روزی هم میمیری. بذر اومدی و بذر هم میری. نه گلی میشی و نه درختی. نه سایهای، نه میوهای، نه عطری، نه حاصلی!
بذر: کاش میشد خطرات نبود. رشد بود ولی بدون آفت. کاش درخت میشدم ولی بدون پژمردگی.
بذر اما در اعماق دلش شوق فراوونی میجوشید. فکر درخت شدن یک لحظه آرومش نذاشت. با خودش فکر کرد که حاضره هر خطری رو به جون بخره و با همه مشکلات بجنگه ولی در آخر کار به هدفی که در دلش نهان بود برسه و به یک گل یا درخت زیبا تبدیل بشه.
به باغبون گفت: خب باغبون عزیز، میشه از همین الان شروع کنیم؟
باغبون گفت: آره عزیزم چرا که نه. پس با نور و گرمای خورشید و هوای تازه خداحافظی کن.
بذر تا اومد بفهمه چی شده و بگه چرا باید از این همه زیبایی خداحافظی کنه باغبون با دوتا انگشتش اونو بلند کرد و داخل خاک نمدار فرو کرد.
دیگه بذر هیچ چیزی رو نمیدید. همهجا تاریکی بود و بوی بد و انواع حشرات و...
میخواست دهن باز کنه و بگه که باغبون بهش ظلم کرده، اما نه فرصتش رو داشت و نه دیگه کسی صداش رو میشنید.
احساس میکرد گول خورده. با خودش فکر کرد هدفی که باغبون بهش گفته بود خیلی قشنگ بود و متعالی، اما به محض این که مطمئن شد که بذر، خام حرفهاش شده اونو با بیرحمی در همچین جای تاریکی فرو کرده بود.
بخش دوم
روزها و هفتهها گذشت و دیگه از تاریکی خبری نبود. مدتها بود که بذر کوچک قصه ما، دلش شکافته شده بود و کمکم سر از خاک درآورده بود و روزبهروز رشد بیشتری میکرد.
دیگه یاد گرفته بود به باغبون اعتماد کنه.
باغبون هم حواسش به بذر، که حالا برای خودش نهالی شده بود، بود.
هنوز راه درازی مونده تا درخت شدن و میوه دادن ولی نهال دیگه با دیدن ناملایمات فقط به باغبون نگاه میکرد. دیگه ناامید نبود، دیگه نمیترسید، دیگه شک نداشت.
همه عشقش باغبون بود و همه عشق باغبون هم، نهال.
بخش سوم
رهگذر دستش رو بالا برد و یه سیب چید. اولین گازی که زد از شیرینی سیب به وجد اومد. زیر سایه درخت نشست و تا ته سیب رو خورد.
حالا سالها از تولد بذر گذشته و دیگه بذری وجود نداره. نهالی وجود نداره. حالا اون یه درخته. یه درخت پرمحصول. دیگه اون به هدفی که از روز اول تو دلش بود رسیده.
اما یاد باغبون همیشه توی ذهنش باقی بود.
درسته درخت سالهاست که باغبون رو ندیده، اما همیشه قدردان اونه. چون بدون باغبون این رشد و تعالی محال بود.
اما باغبون قصه ما یه باغبون معمولی نبود.
اون چشمداشتی به میوههای باغ نداشت.
کارش فقط این بود که بذرها رو میکاشت و ازشون نگهداری میکرد و وقتی خیالش راحت میشد که اونا به اندازه کافی رشد کردن و دیگه نیازی به مراقبت ندارن، میرفت سراغ بذرهای دیگه.
میرفت که از یک جهان بذر، گلستانی به وسعت جهان بسازه.