قسمت 16: راز رشد خواندن
قسمت 16: راز رشد
قسمت شانزدهم: راز رشد
درخت گردو از بالا نگاهی به اوضاع و احوال باغ کرد، همهچیز به نظرش آرام و مطلوب میرسید؛ سپس با نفسی عمیق رو به آسمان کرد و با خود گفت: «چقدر دیگر باید در این دنیا بمانم؟ کاش تقدیر برای من هم پایانی رقم میزد.»
جوانه خرما به درخت گردو نگاهی انداخت و او را در نهایت سکوت و آرامش یافت. هرچند که صدایی از گردو نشنید، اما گویی در دل میدانست که او چگونه مناجاتی با خورشید دارد. او به درخت گردو گفت: «ای گردوی عزیزم، من طلب بسیاری دارم که مانند تو قد کشیده و رشد کنم. میدانم ممکن است هرگز به اندازه تو متعالی نشوم اما میخواهم همه تلاش خود را در راه این تعالی انجام دهم. میخواهم مثل تو از این خاک تیره عبور کنم و سر در آسمانها برآورم؛ این بزرگترین آرزوی من است، ولی هدف تو را از زندگی درک نمیکنم. میخواهم بدانم تو با این همه عظمت و بزرگی، دیگر چه آرزویی در سر داری؟»
گردو که در دل خود بار غم سنگینی را به دوش میکشید و بیصبرانه منتظر لحظهی پایان مأموریت خویش بود، نگاهی به جوانه خرما و سپس نگاهی به دیگر بذرها کرد. شوق جوانهی خرما برای رشد را از پس برق چشمان منتظرش دید و سپس آن شوق، قلب او را هم فرا گرفت.
گردو دیگر علاقهای به رشد نداشت و لزومی هم برای آن نمیدید. پیری او باعث خستگی مفرطش شده بود، همچنین خوب میدانست که رشد بیشتری در تقدیر او نیست، اما ذوق و هیجان جوانهی خرما را نمیتوانست نادیده بگیرد؛ خصوصاً که بهخوبی میفهمید که آن شوق و اشتیاق، در وجود همهی گیاهان باغ موج میزند. آنها بیصبرانه منتظر بودند تا روزی به درختی تبدیل شوند و به ثمر رسیدن میوههای خود را تجربه کنند؛ زیرا میخواستند که به بزرگترین ممکنِ خود تبدیل شوند.
درخت گردو هنگامی را به خاطر آورد که بذری کوچک بود. روزهایی که رنج و مشقت بسیار را تحمل کرده بود تا روزی بتواند جوانه بزند و سر از خاک بیرون آورد. به خاطر آورد زمانی را که نهالی کوچک بود و چه شوقی برای رشد کردن و بارور شدن داشت. روزگاری که در بذر خویش بود و از سفتی و سختی پوست خود مینالید؛ زیرا نمیتوانست آن را بشکند و بیرون بیاید. او در هنگام ناامیدی که تصمیم گرفته بود تا دیگر به تلاش خود برای رشد ادامه ندهد، میوهاش که در خواب دیده بود را به یاد آورد که با آن حرف زده بود. از همان رؤیا، او دیگر شیفتهی آن میوه شده بود. آن رؤیا به وضوح در برابر چشمانش ظاهر شد، درحالیکه میوه به او میگفت: «فرزندم، چرا اینقدر خسته و ناامید هستی؟»
بذر خستهی گردو میگفت: «زیرا من نمیتوانم پوستهی خود را بشکافم. این پوسته بسیار سفت و سخت است. من دیگر میلی برای رشد ندارم. اصلاً نمیفهمم چرا من به این شکل و به این سختی آفریده شدهام. تمام بذرهای دیگر بهراحتی پوستهی خود را میشکافند و بیرون میآیند، اما من در انجام آن کار بسیار ناتوان هستم.»
میوهی گردو نگاهی به دانهی در حال تلاش کرد و گفت: «فرزندم، تو برای این آفریده شدهای که میوههای ماندگاری بسازی؛ میوههایی که بهراحتی پوسیده و فاسد نخواهند شد.»
لحظهای بعد، بذر گردو بیدار شد، به خود آمده و فهمید که در رؤیا بوده است. او نمیتوانست چهرهی کسی که در رؤیا دیده بود را فراموش کند و همان مدت کوتاه کافی بود تا خود را مجذوب او بیابد. با لذتی عمیق، بارها و بارها آن چهره را در ذهن خود مرور کرد تا هیچ گذر زمانی نتواند او را از داشتن آن زیبارو محروم کند. او با خود فکر میکرد، با اینکه اولین بار بود او را میدیدم، اما چقدر به من نزدیک بود، چقدر آشنا و چه اندازه برایم محبوب بود.
همان رؤیا کافی بود تا دانهی گردو دوباره جان بگیرد. همان یک رؤیا، شوقی عظیم را برایش به ارمغان آورده بود. با همان امید او دوباره حرکت خویش را آغاز کرده بود. دوباره تلاش کرد و آنقدر ادامه داده بود تا اینکه جوانه زد.
سالهای زیادی از آن روزها گذشته بود. بذر گردو به درختی تنومند تبدیل شده و میوه داده بود. وقتی که اولین میوه به ثمر نشست، او نگاهی به آن کرده و از ته دل گریسته بود. او به میوه خود گفته بود: «ای جان جانانم! من تو را خوب میشناسم. ای میوهی مقدس و ای حاصل عمرم، تو همانی هستی که در دردناکترین لحظات رشد به دادم رسیده بودی. تو در تمام آن مراحل در کنارم بودی. هرچند که تو را به چشم نمیدیدم، اما حضور مقدست را همواره احساس میکردم.»
یادآوری آن تجربهی زیبا تمام وجود گردو را غرق در شادی کرد. اشک در چشمانش حلقه زد سپس نگاهی به دانهی خرما کرد که او هم سراسر شوق و ذوق بود، و گفت: «بزرگترین آرزوی من این است که میوه بدهم.»
بذر خرما با تعجب پرسید: «مگر تو هماکنون میوه نمیدهی؟ به یاد دارم که گفته بودی، میوههای بسیار میدهی. اکنون نمیدانم که تو از چه سخن میگویی؟»
درخت گردو که تا دقایقی قبل خسته و غمگین بود، با شادی و امید پاسخ داد: «درست است. من هر سال میوههای بسیاری دادهام، خودم رشد کردهام و موجودات دیگر را هم از میوههای خود بهرهمند ساختهام. من سختی بسیاری کشیدهام تا چیزی را تولید کنم که در محیط اطرافم سودمند و ماندگار است و حالا در تلاش هستم که به دیگر بذرها هم کمک کنم تا آنها نیز رشد کنند. من میخواهم که باغ پر میوهای را برای باغبان خود به ارمغان آورم. زمانی بود که هدف من، تنها تولید میوه برای خودم بود اما امروز هدف من، تولید میوه برای کل باغ است، ازاینرو برای کمک به رشد دیگر گیاهان در حال تلاش و تکاپو هستم.»
بذر خرما که از قبل میدانست گردو او را دوست میدارد، با این اعترافِ او مطمئنتر شد که گردو چه عشقی برای کمک به دیگران دارد. پس با طنازی گفت: «حالا من سؤال دیگری دارم. گفتی که بذرهای بسیاری در زیر خاک میپوسند و فاسد میشوند، برخی از آنها هم رشد میکنند و قد میکشند. میخواهم بدانم راز رشد و فساد یک بذر در چیست؟»
درخت گردو که کاملاً غم و خستگی خود را فراموش کرده بود و حالا دیگر مانند نهال جوانی با هیجان صحبت میکرد، رو به همهی بذرها کرد و گفت: «جوانهی خرما سؤال خوبی از من پرسیده است، برای همین من هم میخواهم با علاقه، یکی از رازهای رشد و فساد یک بذر را با شما در میان بگذارم. آنچه میخواهم برایتان بگویم حاصل یک عمر تلاش و تجربهی من است.»
سپس گفت: «همهی ما میدانیم که برای رشد نیازمند نیرو و توان هستیم. همچنین میدانیم که این نیرو و توان را طبیعت از طریق چهار عنصر به ما عطا کرده است.»
همه بذرها گفتند: «آری، آنچه که گفتی را از قبل میدانستیم. همهی ما میدانیم که نیروی عناصر؛ خاک، باد، آب و آتش به ما توان میدهد.»
درخت گردو ادامه داد: «بذرهای زیادی بودند که نیرو و توان بسیاری را دریافت کردند، اما پوسیدند و هرگز نتوانستند جوانه بزنند.»
همه با تعجب نگاه کردند و پرسیدند: «چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چطور میشود که گیاهی نیروی بسیاری دریافت کند اما به جای آنکه رشد کند، بپوسد و فاسد شود؟»
درخت گردو آهی کشید و پاسخ داد: «دریافت نیرو بهتنهایی باعث رشد یک گیاه نخواهد شد. هر بذری باید نیمی از توجه خود را به دریافت نیرو معطوف کند و نیمهی دیگر آن را متوجه رشد خود سازد. اگر توجه یک گیاه برای دریافت و جذب نیروها در زندگی افقیاش، با مقدار توجه او به رشد خود در راستای عمودی متناسب نباشد، رشد واقعی صورت نخواهد گرفت.
رشد واقعی، حاصل توجه همزمان به دریافت نیروها و تحولات درون خود است. اگر دریافت نیرو برای یک بذر بسیار باشد اما نتواند آن نیرو را صرف تحول درونی خویش کند، رشدی حاصل نخواهد شد و مسلماً آن بذر، دیر یا زود خواهد پوسید؛ اگر هم دریافتی از نیروها حاصل نشود، پس توانی برای رشد فراهم نخواهد شد.»
خرما که با دقت به سخنان گردو گوش فرا داده بود، پرسید: «اگر ما دریافت کافی نداشته باشیم، چه اتفاقی برایمان خواهد افتاد؟ چطور میتوان نیروی دریافتی خویش را افزایش داد؟»
گردو پاسخ داد: «باغبان همیشه مراقب باغ خود است و به آن رسیدگی میکند، اما اگر بذری شرایط حاکم بر خود را سخت میبیند، باید از باغبان درخواست کمک کند؛ پس او میتواند نام مخفی باغبان را صدا بزند. این نام رازی میان بذر و باغبان است.»
خرما که صبر و طاقت خود را تمام شده میدید، با اشتیاق و عجله گفت: «ای گردو، آیا تو آن نام را میدانی؟ اگر تو از آن راز آگاه هستی، لطفاً آن را برای ما هم بگو.»
گردو با طمأنینه و با صدایی محکم که از عمق وجودش برمیخواست گفت: «یا زارع! یا زارع! یا زارع!»
خرما کمی فکر کرد و سپس گفت: «من از شرایط حاکم بر خویش و میزان نیروهای دریافتیام راضی هستم پس لازم نیست که باغبان را با آن هدف صدا بزنم، اما نیازمند رشد بیشتر هستم؛ زیرا رشد خود را متناسب با نیروهای دریافتیام نمیبینم. من جوانه زدهام اما به اندازه کافی رشد نکردهام. برای رشد بهتر چگونه رحمت باغبان را بهسوی خویش فرا بخوانم؟»
گردو گفت: «رشد کار باغبان نیست، بلکه درونِ خورشید نهفته است. رشد درون نور است و در حرکت بهسوی آن اتفاق خواهد افتاد.»
خرما پرسید: «خورشید را چگونه صدا بزنم؟»
گردو با آرامش پاسخ داد، بگو: «یا راشد! یا راشد! یا راشد!»
خرما دوباره پرسید: «پس تو میگویی که برای رشد، تنها کافی است که همین نام را چندین بار تکرار کنیم؟! آیا به همین سادگی اتفاق خواهد افتاد؟ چقدر عجیب است که گفتن تنها یک کلمه باعث رشد خواهد شد!»
گردو پاسخ داد: «تنها با گفتن یک کلمه رشدی برای تو حاصل نخواهد شد.»
خرما که دیگر کاملاً گیج و کلافه شده بود پرسید: «اما تو خودت گفتی که آن کلمه را بگویید تا رشد کنید!»
گردو در نهایت آرامش پاسخ داد: «اگر چیزی را از دل و جان و از همهی اعماق وجودت بخواهی، باید تمام تلاش و کوشش خود را برای رسیدن به آن به کار ببندی، آنگاه گفتن این کلمه به ثمر خواهد نشست. درحقیقت گفتن این کلمه پیوندی میان نیت دل و سعی و تلاش تو برقرار خواهد کرد؛ سپس آن دو را با یکدیگر همراستا نموده و رشد و حرکت تو را تا زمان به وقوع پیوستن هدفت، هدایت خواهد کرد.»
خرما روشن شدن نقطهی نوری را در دل خویش احساس کرد، هرچند آنچه را که شنیده بود به طور کامل درک نکرد پس رفت تا در مورد آنچه شنیده بود بیشتر تأمل کند.
تمامی گیاهان باغ به فکر فرو رفتند و باغ را سکوتی عمیق فرا گرفت.