حکایت پنجاه و هفتم: وفای به استاد خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت پنجاه و هفتم وفا به استاد


روزی فردی که شاگرد ملارضاالدین بود به همراه تنی از یارانش، به نزد ملا رسیدند و شخص با افتخار گفت: «ملا جان! ایشان فلانی هستند و بسیار مشتاق‌اند که شاگرد شما شوند.»

ملارضاالدین با دلی باز به ایشان خوشامد گفت و از ایشان پذیرایی کرد و دقایقی با میهمان سپری گشت.

سپس ملا رو به شخص تازه‌وارد کرد و گفت: «شما را به شاگردی نپذیرم و توصیه به همان کنم که پیش‌تر گفتم.»

میهمان نیز با شرمساری ملا را ترک کرد.

شاگرد ملارضاالدین نگاهی به ملا کرد و او را غضبناک یافت. پس از وی پرسید: «ملا جان! تو را چه شده؟! رفیق من چه گفت؟! آیا خطایی از او سر زد که چنین غضبناک گشتی و او را هنوز به شاگردی نگرفته، اخراج نمودی؟!»

ملا با جبروت، رو به شاگرد کرد و گفت: «او کار اشتباهی نکرده است؛ اما با ساده‌دلی فریب تو را خورده بود! تو، به او و به من و به خداوندگار خیانت نموده‌ای!»

شخص که حیران گشته بود با تعجب پرسید: «آخر چرا ملا؟! من که کاری نکردم.»

ملارضاالدین پرسید: «تو می‌دانستی که او عضو مدرسه‌ای دیگر است؛ درست می‌گویم؟!»

شخص گفت: «بلی.»

ملارضالدین گفت: «تو می‌دانستی که او را استادی دیگر باشد؛ این‌گونه است؟!»

شخص گفت: «بلی، چنین باشد ملا.»

سپس ملا گفت: «پس بگو چطور آن فرد علاقه‌مند شد تا به مکتب ما بیاید، در حالی‌ که خود مکتبی و استادی داشت؟»

شخص گفت: «ملا جان! برای او از شما و طریقِ شما سخن‌ها گفته و تمجیدها نمودم، سپس به او گفتم که مکتبشان متعالی نیست و درس و تمرینات درخوری ندارند. سپس از منافع و رجحان مکتبمان و ویژگی‌های احسنت شما برشمردم و ساعاتی به اتفاق به تفحص سپری گشت تا عاقبت، او پذیرفت که مکتب ما بهتر است و این‌چنین شد که به خدمت شما رسیدیم.»

ملارضاالدین گفت: «فقط یک شیطان است که می‌تواند موجبات خراب شدن رابطه‌ی بین یک استاد و شاگرد را فراهم کند.»

شاگرد گفت: «ولی ملا جان! مدرسه‌ی ما بهتر است و من تنها ایرادات مدرسه‌ی او را برشمرده و از نیکویی شما گفتم و چنین اندیشیدم که این به صلاح او نزدیک‌تر باشد.»

ملا پرسید: «اشکالات آن‌ها و مدرسه‌شان را برشمردی؟! آیا این شیطانی نیست؟!»

شاگرد سر خود فرو افکند و خاموش ماند.

ملارضاالدین گفت: «تو دل شاگردی را نسبت به استادش سرد نمودی و سپس او را دعوت به شاگردی من کردی؛ بالواقع شاگردی را نزد من آوردی که دل او نسبت به استادش تباه گشته. من چنین شاگردی نخواهم ای دوست. من خواهان شاگردی باشم که با دلی روشن، علاقه‌ای وافر و طلبی افزون، نزد من آید؛ نه آنکه تمجید تو از من و برشمردن اشکالات دگر استادی، آن را سبب باشد. بسیار دیده‌ام دعوت‌هایی که از سر غرور، کینه، ترس و تعاریف دروغین بوده‌اند. چرا نمی‌توانیم آزاد باشیم و دیگران را نیز آزاد گذاریم تا هر کسی با طلب دل خویشتن، چیزی را بیابد که لیاقت آن دارد و دگران را یاری رسانیم تا در همان جایی که هستند استقامت کافی برای ماندن به خرج دهند.»