حکایت پنجاه و نهم: نیک خواندن
حکایت پنجاه و نهم نیک
فردی به نزد ملارضاالدین آمد و گفت: «ملا جان! من نیت کردهام برای انجام کار خیر؛ و نیازمند رهنمود و یاری هستم.»
ملارضاالدین گفت: «حتماً دوست عزیز! من راههای بسیاری میشناسم که برای کار خیر و خیرات به تو کمک میکند. حال بگو که نیت تو از این خیرات چیست؟ به کدامین گروه از مردم قصد کمک کردن داری؟ کهنسالان و یا کودکان؟»
شخص گفت: «ملا جان نمیدانم! میخواهم وقتی به دیار باقی شتافتم، نام نیکی از خود بر جای بگذارم. از این رو گمانم بر آن باشد که خیرات برای کودکان را بیشتر میپسندم. بدین ترتیب، مردمان سالهای طولانیتری نام مرا به نیکی یاد کنند.»
ملارضاالدین با تعجب پرسید: «نام نیک میخواهی؟!»
شخص گفت: «بلی ملا!»
ملا پرسید: «چرا چنین چیزی میخواهی؟!»
شخص پاسخ داد: «ملا! مگر ندیدی که بسیاری از بزرگان، عارفان و نیکانِ روزگار، نامشان برای هزاران سال به نیکی باقی مانده است؟ من نیز خواهان نامی نیک باشم.»
ملارضاالدین که گویی تازه متوجه شده بود ماجرا آنگونه که تصورش را میکرده، زیاد هم خیر نبوده است گفت: «پس میخواهی نامت نیک بماند و از برای این هدف حاضری که هزینهای نیز بپردازی؟ باشد! من گمان میکنم که راه خوب و ارزانی میشناسم. اگر مقادیری پول به من دهی، من هر روز ذکر خوبیهای تو را گویم، تو را در زمرهی امامزادگان و نیکان نامم. آنقدر سخنها از تو گویم و آنقدر خوبیها از تو سازم تا مردم باور کنند که تو، امامزادهای بزرگمرد بودهای.»
شخص با تعجب گفت: «ملا جان یعنی میخواهی دروغ بگویی؟! میخواهی پولی بستانی و دیگران را فریب دهی؟! آخر مردم که باور نمیکنند.»
ملارضاالدین گفت: «مگر هدفِ تو پول دادن و خرید نامی نیک نبود؟»
لحن و کلام شخص کمی آرامتر گشت و پاسخ داد: «گمان کنم متوجه شدهام که نیت من از کار خیر و خیرات، صحیح نبوده است.»
ملارضاالدین با تکان دادن سر تأیید کرد و گفت: «آنان که امروز نامشان به نیکی باقی مانده، در زمان حیات خویش نیک بودهاند و نیک زیستهاند، نه آنکه به دنبال نام نیک باشند و نه برای نام نیک، دست به کارِ خیر شوند.»