مرد درون و مرد بیرون
نکته مهمی را اینجا ذکر میکنم که هر جا از اصطلاح مرد استفاده شده، چه در اینجا و چه در کتابهای عرفانی دیگر، منظور از مرد، انسان میباشد و هم شامل مرد و هم شامل زن میشود. به هیچ عنوان مرد و زن در عرفان با هم تفاوت ندارند و فقط تکمیل کننده همدیگر هستند. علت استفاده از کلمه مرد به خاطر مرد سالاری بودن تمدنها در قرون گذشته بوده است و به شکر خدا کمکم در حال تغییر است. انسانهای روی زمین نصف مرد و نصف زن هستند ولی در خیلی از کتابها و نوشتهها و حرفها فقط از مرد یاد شده است و قطعاً و با تأکید میگویم که این کلمه همهجا به معنی مرد و زن است.
شاید بگوییم که چرا از کلمه انسان استفاده نشده است ولی عارفان این مردان و زنان را حیوان باهوش دو پا میدانند و گاهاً استفاده از کلمه انسان، معنی و مفهموم ویژهای داشته و دارد.
در دنیا دو نوع مرد وجود دارد: مرد بیرونی و مرد درونی که موضوع بحث این فصل میباشد.
مرد بیرونی در بیرون زندگی میکند و درباره بیرون میداند، در دنیای بیرون که شامل دنیای فیزیکی است زندگی میکند.
مرد درون در درون زنده است و درباره درون میداند. هر کدام از ما میتوانیم مرد بیرون و یا مرد درون و یا هر دو باشیم.
به زبان ساده میتوانیم بگوییم کسی که مرکز توجهاش به اتفاقات بیرون است و توجه چندانی به درون ندارد مرد بیرونی است و بالعکس، مردی که در مورد درون خود میداند و توجه خاصی به درون خود میکند مرد درونی است. هر چقدر به هر عالم توجه کنیم، از آن عالم یاد میگیریم.
مرد درونی مردی است که توجهاش به درون هم هست و توجه او تنها به بیرون از خودش نیست. او به اتفاقاتی که درون او میافتد آگاه است و از همه نیروها و قدرتها و احساساتی که در درون او است اطلاع دارد.
عرفان میخواهد به ما یاد دهد که چطور تنها مرد بیرونی نباشیم بلکه مرد درون هم باشیم. به این معنا نیست که مرد درون چیزی از بیرون نمیداند و یا به اندازه کافی خردمند و زرنگ نیست، بلکه برعکس مردی که مرد درون است، در دنیای بیرون موفقتر خواهد بود. در واقع انسانی که مهارت مشاهده کردن و سپس تغییر انرژیهای درون خود را دارد، پس میتواند در درون و همچنین دنیای بیرون موفق به تغییر باشد. این رازی بسیار بزرگ است برای کسی که بتواند این موضوع را درک کند. عکس آن صادق نیست و چیزی که انسان امروزی سعی دارد انجام دهد این است که دنیای بیرون را آنقدر عوض کنند که در دنیای درون تأثیر بگذارد.
هر کسی فکر میکند که اگر من زنم را تربیت کنم و اخلاق او را عوض کنم و یک کار بهتر بگیرم و ماشین بهتر و خانه بهتر و غیره، پس میتوانم دنیای درون خود را آرام کنم و آرامش به دست بیاورم. این اشتباه، امروزه باعث شده است که همگی سعی در تغییر دیگران بکنند. اگر همسر و خانواده و همسایه و مدیر و همکار و غیره، همگی به شکلی که من میخواهم باشند، من آرامش میگیرم. این جمله بسیاری از ما آدمهاست. ولی این نه تنها امکانپذیر نیست بلکه واقعیت هم ندارد حتی اگر توانایی تغییر تمام دنیا را داشته باشیم.
رییس جمهوری میرود و رییس جمهور بعد میآید که آنها در بیرون دو مرد متفاوت هستند، ولی اوضاع همینطور هست که هست و تغییر نمیکند چراکه هر دوی آنها در درون عین هم هستند. همینطور تمام وزرا عوض میشوند و وزرای جدید هم نمیتوانند کاری از پیش ببرند چراکه همه وزرا هم در درون یکی هستند. جرج بوش رفت و اوباما آمد و کلی سیاستمداران به ظاهر صلح دوست حتی با نیت خوب روی کار آمدند ولی چیزی از جنگها و خشونتهای جهان کم نشد. اگرچه اوباما و بوش به ظاهر متفاوت هستند و ایدههای متفاوت دارند ولی در درون یکی هستند. شخصیت درونی هر دوی آنها یکی است و فقط شخصیت بیرونی آنها متفاوت است.
دنیای ما تنها در صورتی عوض میشود که مرد درون باشیم و بتوانیم دنیای درون خود را عوض کنیم. تغییر دنیای بیرون امکانپذیر نیست مگر با مردی که توانایی تغییر درون خود را دارد.
ارتباط بسیار جالب و نزدیکی بین مرد درون و مرد بیرون وجود دارد ولی مرد بیرون و مرد درون یکی نیستند. متأسفانه بعضی انسانها به دنیا میآیند و میمیرند ولی چیزی از مرد درون و دنیای درون نمیفهمند. آنها زندگی غریزی و یا رباتی دارند. تجربه انسانهای کامل و انسانهای کبیر نشان میدهد که مرد درونی اهمیت بسیار بیشتری نسبت به مرد بیرونی دارد. هیچ چیزی در زندگی درست نمیشود و هیچ آرامش و شادی به وجود نمیآید مگر مرد درون اصلاح شود. ما نمیتوانیم شادی، آرامش، صلح، خوبی، سلامتی و غیره را با درست کردن و ترمیم دنیای بیرونی به دست بیاوریم.
دنیای امروزی نتیجه همه این تغییرات در بیرون برای رسیدن بشر به آرامش است ولی نتیجه تنها جنگ، بدبختی، مشکلات، گرسنگی بوده است.
دوباره مروری بکنیم بر انسان درون و بیرون. انسان بیرون انسانی است که با دنیای فیزیکی سر و کار دارد و ما همگی آن را خوب میدانیم و میشناسیم. پس بگذارید بیشتر در مورد انسان درون حرف بزنیم. انسان درون، انسانی است که به درون خود توجه میکند و اولین سؤال پس از مراجعه به درون این است که من که هستم؟ من چی هستم؟ از چه ساخته شدهام؟ چطور کار میکنم؟ چطور شاد میشوم؟ چرا درد و رنج میکشم؟ احساسات و عواطف ما با چه چیزی کنترل میشوند؟ زندگی چیست و ما چه هستم؟ چرا ضعیفم و یا چرا قوی هستم؟
اگر جواب این سوالات را ندانم چطور میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم؟ ما دروغ میگوییم ولی میخواهیم راستگو باشیم، ما عصبانی میشویم ولی میخواهیم آرام باشیم. همه این سؤالات مربوط به عالم درون میشود نه دنیای بیرون. چطور تمام خواستههای ما مثل آرامش، شادی و غیره در درون است و ما در بیرون به دنبال آن میگردیم. از کسی وقتی میپرسیم تو کی هستی چه جواب میدهد؟ من نجارم! من کارگرم! من آهنگرم!
این شغل ما است ولی ما نیستیم. در واقع این مربوط به دنیای بیرون است ولی ما در دنیای درون چه هستیم؟
آیا اگر از خودمان بپرسیم من چه و که هستم چه جوابی به خود میدهیم. اگر جواب من شامل بیرون است پس من مرد بیرونی هستم و اگر قسمتی از آن مربوط به درون است بسیار جالب خواهد بود.
اگر چیزهایی که ما هستیم همگی در بیرون هستند پس ما در درون چه هستیم؟ اگر ما خود را با وسایل و خصوصیات دنیای فیزیکی میشناسیم پس مرد درون نیستیم. ولی نکته مهم این است که اگر دنیای بیرون عوض شود ما هم عوض میشویم. اگر کسی خود را با کار خود، حرفه خود، پول خود، دارایی های خود تعریف میکند پس اگر آنها عوض شوند او هم عوض میشود. اگر ما خود را با کارمان میشناسیم و بعد از کار اخراج شویم چه میشود؟ چون کار ما از بین رفته، آیا دیگر وجود نداریم؟
به طور خلاصه وقتی ما خودمان را با آنها میشناسیم و بعد آنها عوض میشوند و تغییر میکنند ما رنج میبریم و درد میکشیم. ما بر چیزهایی تکیه میکنیم که گاها هر روز عوض میشوند و در کنترل ما نیستند؛ ولی زندگی تکرار این تغییرات و دردها نیست.
فکر میکنم همه ما به اندازه کافی این موضوعات را دیدهایم و تجربه کردهایم که این راهی که همه میروند به جایی به نام زندگی نمیرسد و فقط به مرگ منتهی میشود. فقط باید راه درست دیگری را بیابیم.
ما گاها فکر میکنیم که قدرتمند هستیم بخاطر اینکه در کارمان مدیر یا رییس شدهایم ولی شش ماه بعد ما را اخراج میکنند و تمام قدرت را از دست میدهیم و احساس ضعف میکنیم و با خود میگوییم: "من همان مرد شش ماه پیش هستم ولی آن موقع احساس قدرت میکردم و الان احساس ضعف"، ولی من همان مرد در درون خود هستم ولی احساسات من مثل قدرت و ضعف و دیگر انرژیهای درونم به یک کار بستگی دارد. ما باید بفهمیم که ارزش واقعی من به این است که چه در ذهن من است، به چه فکر میکنم، در قلب من چه میگذرد و در انتها در روح خود چه دارم.
اگر به جای کار بر روی درون و تکیه بر مرد درون بر روی مرد بیرون و چیزهای بیرونی تکیه کنیم، پس همیشه قربانی شرایط و اتفاقات بیرونی میشویم و اینگونه است که این زندگی ما را به بردگی دارد و ما را زندانی کرده است و ما حتی این زندان زیبا را نمیفهمیم و درک نمیکنیم.
باعث رنج همدیگر میشویم، همدیگر را ناراحت میکنیم، رقابت و دعوا و خشم و مزخرفات دیگری که در همین زندگی یاد گرفتهایم. همه ما در یک بازی احمقانه شرکت کردهایم و همه ما در این بازی احمقانه عذاب میکشیم و رنج میکشیم. ولی باز هم همه ما این رنج و دردها را برای خودمان و دیگران ادامه میدهیم. هر روز گله میکنیم از چیزهایی که خودمان باعث آنها هستیم و هر روز همان اشتباهات را تکرار میکنیم و دوباره باعث همان مشکلات میشویم و در این حلقه باطل گیر افتادهایم.
برای مرد درون بودن باید چه کار کرد؟ باید کار پیدا کنیم و یا استعفا بدهیم؟ باید چیزی را در بیرون عوض کنیم؟ باید شهر، زندگی، محیط را عوض کنیم، باید جایی برویم؟ خیر، خیر ، خیر.
این زندگی را در بیرون به همان شکلی که هست بپذیریم و این حقیقت را بپذیریم که این زندگی معادل لیاقت ما است و برای تغییر آن از درون خود شروع کنیم. مرد درون را زنده کنیم، بیدار کنیم و او را تغییر دهیم. شرایط بیرون مثل کار و پول و ماشین و خانه و غیره را همانطور که هستند بپذیریم ولی بدانیم و بفهمیم که ما آنها نیستیم و اگر آنها کم یا زیاد میشوند نباید بر روی ما تأثیر بگذاردند. این اولین قدم برای شروع کار است.
مثلاً کاری که دارید را مثل کاپشنی که میپوشید تصور کنید و از پوشیدن آن لذت ببرید ولی بدانید که فقط مدتی آن را خواهید داشت. بعضی آدمها تا زمانی که کار میکنند سر حال هستند و به محض بازنشستگی افسرده میشوند. این به خاطر نداشتن مرد درون و وابستگی کامل به مرد بیرون است.
آدمی را میشناسم که وقتی به استرالیا آمده بود نوزده سالش بود و شغل او موزاییک کاری خیابانها بود. او برنامه داشت تا هفتاد سالگی کار کند و الان شصت و دو سالش است. تمام چهل و سه سال گذشته را برای یک شرکت، صادقانه کار کرد و او در کار خود درستکار بود. مدتی پیش ناگهان مدیرش صدایش زد و به او گفت که متأسفیم دیگر برای تو کار نداریم. چند روز بعد از بیکار شدنش او را دیدم که پوست به استخوان شده بود و احساساتش بسیار خراب بود، غمگین، افسرده و مریض. تمام زندگی فکر میکرده که او، همین کارش است و همهچیز را بخاطر کار و پول ناشی از کارش به دست میآورد و حالا دیگر هیچ چیزی ندارد. چون شغلی ندارد و او نمیداند چیست و باید بدون کارش چه کار کند.
احساس اینکه ما چه هستیم بسیار مهم است و تمرین کنید و فکر کنید که شما خودتان را با چه میشناسید. کار، مدرک تحصیلی، پول، ثروت، چیزهایی که در دنیای بیرون داریم، زبان، فرهنگ و غیره همگی بیرونی هستند. بیابید چقدر درونی هستیم و در درون خود چه داریم؟ در راه عرفان یاد میگیریم که چطور هوشیاری و توجه خود را به درون منعطف کنیم و مرد درون را زنده کنیم. باید نگاه خود را به جای چیزهای بیرونی و دیگران، به درون خود منتقل کنیم. این به این معنا نیست که به بیرون ننگریم و زندگی بیرون را رها کنیم.
انسانهایی به اشتباه این زندگی را رها کردند و با فقر و ریاضت، به کوه و دشت زدند تا به مرد درون برسند. ولی میتوان در همین زندگی روزمره و با انجام همین کارهایی که هر روز میکنیم به مرد درون رسید و لازم نیست مرد بیرون را رها کنیم تا به مرد درون برسیم. کما اینکه زندگی در کوه به تنهایی ساده است و دستاوردهایی را دارد ولی به سعادت کامل و خود شناسی کامل نمیرسد. (در مورد این موضوع بعداً گفته خواهد شد.) ما باید در این دنیا باشیم ولی جزیی از آن نباشیم و یا به روایت عارفان پارسیگو، جسم ما از سیاره زمین است ولی روح ما از ستارهها است.
شخصی را تصور کنیم که به باشگاه بدنسازی میرود و ماهیچههای عالی دارد و اگر کسی قوی تر با عصبانیت به گوش او سیلی بزند چه میشود؟ او مثل بچه گریه میکند و در درون خشمگین و ناراحتی و عصبی میشود. او در مییابد که با اینکه ماهیچههای بزرگی دارد ولی هنوز ضعیف است، امنیت درونی و بیرونی ندارد و دوست دارد همگی او را نوازش کنند و وقتی کسی به او توهین میکند همه چیز او بهم میریزد.
به عنوان تمرین برای این هفته فکر کنیم که ما چی هستیم و چطور با تأثیر دنیای بیرون تغییر میکنیم؟ اگر شرایط بیرونی تغییر کند چه تأثیری بر ما میگذارد؟ این تمرین را برای یک هفته انجام دهید.
در اینجا بجا است اگر شعری که منسوب به مولانا، عارف بزرگ پارسی زبان، است را ذکر کنم:
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم؟ آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین میدانم رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم؟ یا کدامست سخن مینهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟ جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
ما نمیدانیم در این زندگی چه هستیم و چی میکنیم. همانطور که مولوی بزرگ میگوید. این راهی است که باید بدانیم و یاد بگیریم که چطور باید به مقصد برسیم.
در این درس، اولین قدم این است که ما بفهمیم چه چیزهایی نیستیم و در انتها کمکم بیابیم که ما چه چیزی هستیم. در پایان میخواهم اشارهای به جملهای از متون کهن بکنم که میگوید: واقعیت چیزی است که ما احساس میکنیم.
این یعنی این مدرسه و این دنیا و این آدمها و این ماشین و خانهها و غیره همگی وجود دارند ولی این ما هستیم که چه چیزی را از آنها احساس میکنیم، این برداشت ما از این دنیا است.
تصادفی اتفاق میافتد و عدهای از مردم در حال تماشا هستند. اتفاقی که آنها میبینند یک چیز است ولی پاسخ آنها به این واقعه متفاوت است. یکی ناراحت میشود و یکی هیجانی و یکی مقصر را فحش میدهد و دیگری دنبال مقصر میگردد و دیگری میدود کمک کند و غیره.
اتفاق یکی است ولی پاسخهای ما متفاوت است. احساسات ما متفاوت است. حقیقتاً، چیزی که زندگی ما را شکل میدهد، احساسات ما و برداشتهای ما هستند. اگر ما طبیعت فکرمان، طبیعت احساساتمان، ذات خودمان و همچنین غرور و خشم و شادی و غم و غیرهی خودمان را پیدا نکنیم، پس ما هیچوقت نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم.
امیدوارم در این مدرسه به جای این دنیایی که در آن زندانی هستیم، بتوانید دنیای واقعی را احساس کنید و دنیاهای برتر را بیابید.