درس دوم - واقعیت دنیای درون و بیرون

درس دوم - واقعیت دنیای درون و بیرون

درس دوم - واقعیت دنیای درون و بیرون

واقعیت دو دنیای درون و بیرون

در این فصل درباره واقعیت درون و دو دنیا می‌گوییم. فهمیدن این مطلب که در درون چه می‌گذرد کلید اصلی این ماجرا است و همچنین باید فرق آن را با دنیای بیرون بدانیم. ما یک بدن فیزیکی داریم و بخاطر داشتن این بدن فیزیکی یک هویت فیزیکی داریم. همه ما می‌فهمیم که یک بدن داریم پس یک هویت هم همراه آن است ولی چیزی که بعضی از ما نمی‌دانیم این است که همچنان که یک هویت فیزیکی داریم، یک هویت درونی نیز داریم؛ هویت باطنی، هویت روانی.

هویت فیزیکی به همراه بدن فیزیکی به ما می‌گوید که چطور زندگی کنیم و چطور با آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنیم و چطور کارهایمان را انجام دهیم و چطور در هارمونی با بدن خود و با طبیعت باشیم و دانستن این مطالب به ما کمک می‌کند تا زندگی راحتی داشته باشیم.

بدن ما ابزار بسیار قوی است، بسیار مقدس است و همچنین قابل احترام (همچنین در آیه ۱۴ سوره مؤمنون قران میخوانیم «فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» (احسنت بر خالقی که انسان را آفرید) و باید این بدنمان و اجزای آن را بفهمیم و یاد بگیریم که چطور از آن مراقبت کنیم و چه کارهایی برای بهبودش انجام دهیم و غیره. این قسمتی از زندگی خردمندانه است و قسمتی از خرد در این زندگی به بدن فیزیکی ما بر می‌گردد. ولی بعد از همه این بررسی‌ها در این بدن فیزیکی می‌فهمیم که فقط این بدن فیزیکی کافی نیست و علاوه بر آن چیزهای دیگری هم وجود دارند و همینطور که نیاز داریم در مورد این بدن فیزیکی بدانیم، باید در مورد هویت درونی خود نیز بشناسیم.

در اینجا واقعیت را به دو نوع تقسیم می‌کنیم:

۱) واقعیت درونی و واقعیت بیرونی

۲) واقعیت فیزیکی و واقعیت مِتافیزیکی

مِتا به معنی بالاتر و برتر است و متافیزیک به معنی دنیای برتر از فیزیک می‌باشد که اصطلاحاً دنیای عرفانی هم گفته می‌شود. اگر ما به قانون‌های مرتبط به بدن خود و قانون‌های اجتماع توجه نکنیم، رنج خواهیم کشید و مریض خواهیم شد و مشکلات زیادی خواهیم داشت. ولی داشتن این دنیا و اطلاعات آن و بدن فیزیکی کافی نیست. برای بیداری و آگاهی کامل، باید هویت درونی خود را بشناسیم و آن را هم رشد دهیم؛ که آن، واقعیت درون ما، باطن ما و یا روان ماست.

روان و روانشناسی، در قدیم به معنی روح و روح شناسی بوده است ولی این روزها، دانشمندان روانشناس فقط ذهن را می‌شناسند. آن‌ها نمی‌دانند برتر و بالاتر از ذهن، بسیار وجود دارد. بعضی از آن‌ها فکر می‌کنند این همه چیزی است که آفریده شده و ما هم همین هستیم که می‌توان با همین چشم فیزیکی همین جا دید. ولی این اشتباه است و ما شامل چیزهای بسیار زیاد دیگری نیز هستیم که روح یکی از آن‌ها است.

در زمانهای باستان، روان شامل ذهن و روح و ماورای آن بود. اگر ماورای ذهن را ندانیم، نمی‌توانیم چیزهایی که نمی‌دانیم را تغییر دهیم. مثلاً ما از احساسات و عواطف هم تشکیل شده‌ایم؛ ما شامل اراده و خواست نیز هستیم و اینها جزوی از کانشسنس ما هستند. به‌هرحال در این قسمت اگر خواننده‌ی باهوش تحقیق کند می‌تواند چیزهای زیادی را بیابد که برتر از ذهن هستند و ذهن جواب آن‌ها را نمی‌داند، ولی از مبحث کلاس ما خارج است.

اگر ما در این مطلب کلمه روان و یا باطن را ذکر می‌کنیم، مقصود ما فقط ذهن نیست، بلکه قسمت وسیع تری را در نظر داریم و معمولا اشاره ما به روح است. ذهن، قسمت کوچکی از روح است و روح، قسمتها و بخشهای زیادی همانند بدن فیزیکی ما دارد. روح، حتی پیچیدگی بیشتری هم نسبت به بدن فیزیکی ما دارد. منظور عرفان از کلمه روان، ذهن و روح و قسمتهای دیگر هم می‌باشد. حال اول باید بپرسیم که اگر ما روح را نمی‌بینیم و نمی‌دانیم چیست پس چطور باید آن را مطالعه کنیم؟

جواب این سوال، بسیار زیبا و جالب است. همانطور که گفتیم، روح، قسمتها و جنبه‌های زیادی دارد و هر بخش آن در جایی دیده می‌شود و تاثیری بر چیزی دارد. افکار ما، احساسات ما، عواطف ما، وضعیت کانشسنس و چیزهایی که می‌دانیم و نمی‌دانیم و چیزهایی که تجربه کرده‌ایم و نکرده‌ایم همگی بخشی از روح ما است. بعداً در این مورد بیشتر توضیح خواهیم داد. هر کدام از ما متفاوت با دیگران هستیم و تجربیات متفاوتی داریم. البته که روح ما است که تجربیاتش متفاوت است. در ابتدای این مسیر، همگی ما کاملا متفاوت هستیم؛ افکار متفاوت، احساسات متفاوت و رفتار متفاوت و غیره. ولی در انتهای مسیر اگر به ذات الهی متصل شویم -که قدم اول آن شناخت خود است- همگی یکی می‌شویم.

شناختِ خودمان هم قدم به قدم اتفاق می‌افتد؛ فکر به فکر، یکی یکی برای هر احساس و هر عمل و غیره. میلی‌متر به میلی‌متر، با سعی زیاد و صبر بسیار. این‌طور نخواهد بود که مثلاً بگوییم برویم به دنیای درون و همه چیزها را پیدا و کشف کنیم و سپس بیرون بیاییم. بعنوان مثال ما می‌دانیم که افسردگی داریم و مریض هستیم، خستگی و بیحالی مفرط داریم، همگی در این زمان جزئی از وجود ما هستند و ما می‌خواهیم علت داشتن این مشکلات منفی را بیابیم و از آن‌ها رهایی یابیم. به دنیای درون می‌رویم تا ریشه آن‌ها را بیابیم و راه از بین بردن آن‌ها را پیدا کنیم و یا گاهاً انسان سالمی که اصلاً فکر نمی‌کند افسردگی دارد، وقتی به مراقبه (مدیتیشن) می‌رود و چیزهایی را که نشان می‌دهد افسردگی پنهان دارد را پیدا می‌کند. آن فرد در حالت عادی نمی‌داند ولی آن افسردگی، خودش را جایی دیگر طوری نشان می‌دهد که آن فرد هیچ ایده‌ای ندارد.

بطور معمول ما ایگو‌ها و نَفْس‌ها و اشکالات دیگران را براحتی می‌بینیم و می‌گوییم وای نگاه کن او را چقدر حسود است و چقدر مغرور است و غیره. ولی هیچ وقت ایگوهای خود را نمی‌بینیم و همیشه فکر می‌کنیم ما هستیم که کار درست را انجام می‌دهیم و دیگران اشتباه می‌کنند. علت اصلی این است که هیچ وقت یاد نگرفته‌ایم به درون برویم و درون خود را ببینیم. کلید اصلی موفقیت ما در همین جا است. اگر ما مشکلات دیگران را ببینیم هیچ وقت نمی‌توانیم تغییر کنیم و فقط وقتی می‌توانیم تغییر کنیم و گامی به‌سوی موفقیت بر‌داریم که بتوانیم درون خود و مشکلات خود را ببینیم و با صبر و سعی بسیار به رفع آن‌ها اقدام کنیم.

اگر این دنیای فیزیکی است و ما این دنیا را می‌شناسیم پس چطور باید دنیای درون را بشناسیم؟ جواب ساده است: همانطوری که توانستیم این دنیا را بشناسیم؛ با تحقیق، سعی و تجربه. لمس کردیم، قدم زدیم، مشاهده کردیم، سفر رفتیم و غیره. همین دنیا، به همین شکل در درون ما است و ما باید به همین صورت، قدم به قدم، آن را بشناسیم و کشف کنیم. یکی از آن قسمت‌ها که بعضاً به آن دسترسی داریم، رویای زمان خواب ما است. تجربه‌ی خواب، هرچند گاهاً ساده و بی‌منظور به نظر می‌رسند ولی همیشه وضعیتی از دنیای درون ما را نشان می‌دهند. زیرا این فکر و ذهن و احساسات ما است که در خواب ما نمایان می‌شود.

به استثنای نوع خاصی از خواب که پیام از بالا می‌باشد معمولا همه خوابهای ما نشان دهنده وضعیتی است که ما در آن هستیم. مثل محتویات ذهن و احساسات و عواطف و همچنین خاطرات، ترسهای ما، آرزوهای ما، امیدهای ما، ضعفهای ما، تنهایی‌های ما، غرور و حسادت و طمع، نور و تاریکی و غیره.

تصور کنید شخصی را که کور است و به‌سختی می‌تواند حرکت کند و به‌سختی می‌تواند زندگی فیزیکی را تجربه کند. به راحتی هر کسی می‌تواند بگوید شخصی که کور و کر است و نمی‌تواند لمس کند، پس نمی‌تواند در این زندگی فیزیکی زندگی کند و این زندگی از نظر مردم قابل قبول نیست. ولی با تعجب فراوان باید بگوییم که برای مردم قابل قبول است که در دنیای درون کورکورانه زندگی کنیم. حتی آن را عادی می‌دانند ولی واقعاً عادی نیست. ما در بیرون همه چیز را می‌بینیم و می‌فهمیم ولی در درون، جایی شلوغ و به‌هم‌ریخته و ناشناس داریم که آن را نمی‌دانیم و نمی‌شناسیم و متأسفانه فکر می‌کنیم که می‌دانیم و می‌شناسیم. ممکن است بعضی ایده و یا نظری داشته باشند ولی احتمالا فاصله زیادی با حقیقتِ درون دارد، مگر استادی که بر روی خود، سالهای طولانی کار کرده باشد.

چطور دنیای درون را ببینیم؟ واضح است که با چشم معمولی نمی‌شود دید. وقتی که یک احساس قوی در ما بوجود می‌آید، چه احساس بد و چه خوب، آیا می‌توانیم آن را ببینیم؟ قطعا نمی‌توانیم. ولی می‌توانیم تاثیر آن و حالاتی که این احساس در ما و شاید در دیگران ایجاد می‌کند را ببینیم. گاهی ذهن ما به یک فکر گیر می‌کند و دائماً فکر کردن در مورد آن موضوع را تکرار می‌کند. ولی ما نمی‌توانیم آن فکر را ببینیم و این فکر خودش را در ما بطور خیلی واقعی نشان می‌دهد.

این افکار بسیار واقعی و با انرژی واقعی هستند. آن‌ها وجود دارند ولی با چشم فیزیکی نمی‌توان دید. اگر چشمان‌مان را همین الان ببندیم، برای مدتی دیگر هیچ نمی‌بینیم و فقط به‌زور می‌توانیم نور و همچنین روشنی و تاریکی را تشخیص دهیم و شاید بعضی بتوانند رنگ و تصویر را هم ببینند. ولی اگر ادامه بدهیم، می‌توانیم فکر را هم ببینیم؛ مثل یک شی، مثل یک فیلم در سینما. بعد باید در این سینما بنشینیم و فیلم ذهن خودمان را ببینیم که قطعاً این فیلم خوشایند نخواهد بود. قسمتی ترسناک و قسمتی خشن؛ مثل تاریخی از بشریت.

اگر ما همت خود را در دنیای بیرون بگذاریم، قطعا نخواهیم توانست آرامش و صلح را در دنیای درون خود بیابیم و همچنین اینکه «ما واقعاً که هستیم» را نخواهیم یافت و نمی‌توانیم خطاهای خود را اصلاح کنیم. ولی اگر ما همت خود را علاوه بر بیرون بر درون هم بگذاریم، خواهیم دید که ما در درون چه هستیم و کم‌کم یاد می‌گیریم و خود را می‌شناسیم. همانطور که بودا گفته است ما شیء نیستیم، ما اشیای زیادی در اطراف خود داریم ولی ما آن‌ها نیستیم. پس چطور می‌خواهیم با تغییر چیزهایی که ما نیستیم، خودمان را شاد کنیم و بشناسیم. ما با همسر، بچه، مادر، پدر و خیلی‌های دیگر رابطه داریم ولی ما آن‌ها نیستیم. ما از هر چیزی در این دنیا برداشت و نگاه خود را داریم.

در اینجا مثالی می‌زنم: ما خانه‌ای می‌خریم و بعد باغچه اش را درست می‌کنیم و سپس آن را نقاشی می‌کنیم و خلاصه با این خانه، رابطه نزدیکی برقرار می‌کنیم و زمان و پول زیادی را صرف می‌کنیم. سپس بطور روانی و ناخودآگاه این خانه تبدیل به قسمتی از زندگی ما می‌شود و شادی ما به این خانه متصل می‌شود. اگر اتفاقی برای این خانه بیفتد ما ناراحت می‌شویم. ما امنیت خود را، آسایش و راحتی و شادی خود را در داشتن این خانه می‌دانیم. اگر بانک، خانه را از ما بگیرد احساس بدبختی می‌کنیم. به سادگی روشن است که آن خانه، ما نیستیم ولی در طی یک پروسه طولانی، در روان ما، به قسمتی از ما تبدیل شده‌است. در واقع انرژی زیادی از خودمان را آنجا صرف کرده‌ایم، به همین دلیل احساس می‌کنیم؛ بخشی از ما است.

باید درک کنیم که خانه مهم نیست و همچنین قسمتی از ما نیز نیست. چیزی که ما را مشخص می‌کند چیزی است که در قلب و ذهن ما است. بسیاری از ما، به انسانهایی که ثروتمند هستند ولی شاد و راحت زندگی نمی‌کنند، برخورد کرده‌ایم. اینجا بیشتر انسانهای ثروتمند، همیشه مست و یا نشئه هستند؛ زیرا که زندگی شادی ندارند. البته می‌دانیم که امکان پولدار بودن و شاد بودن وجود دارد ولی بیشتر انسان‌ها نمی‌توانند و نمی‌دانند. چرا که داشتن مال و اموال در دنیای بیرون، نشان دهنده دارایی در درون ما نیست و اگر پیدا نکنیم که چه چیزهایی در درون داریم، پس در آرامش نخواهیم بود. مردم سعی می‌کنند صلح و آرامش و شادی را از بیرون تأمین کنند. ولی واقعا چیزی که ما روز به روز با آن زندگی می‌کنیم، چیزی است که در درون ما است.

واکنش‌های ما به یک واقعه‌ی مشابه بسیار متفاوت است. مثلا یکی از همسر خود طلاق می‌گیرد و تا ماه‌ها مریض و عصبی است و مشکلات بسیار پیدا می‌کند و دیگری بعد از چند روز، خوب خواهد شد و می‌تواند زندگی شاد مجددی را شروع کند. واقعه در دنیای بیرون، یکی است ولی هر کس بازتاب متفاوتی دارد زیرا بازتاب و تجربه‌ی ما بستگی به دنیای درون ما دارد و ما در دنیای درون متفاوت هستیم. چیزی که ما ابتدا در درون حس می‌کنیم، احساسات و ذهن ما است. مشکل این است که ما در ابتدای راه نمی‌توانیم احساس و ذهن خود را کنترل کنیم.

مثلا وقتی از چیزی که نمی‌دانیم چیست، می‌ترسیم و نمی‌توانیم آن ترس را که در درون ما است تحلیل کنیم و بفهمیم و بشناسیم که بتوانیم آن را از بین ببریم. چه کسی می‌خواهد بترسد؟ هیچ کس ترجیح نمی‌دهد که ترسو باشد و بترسد ولی می‌ترسیم و نمی‌توانیم آن را کنترل کنیم. نمی‌دانیم چه چیزی در درون ما است. نمی‌دانیم چرا می‌ترسیم، چرا خواسته‌های زیادی داریم که گاهی ما را به انجام کارهای مسخره وادار می‌کنند. ما با یک نفر ازدواج می‌کنیم و در درون خود به دیگران علاقه مندیم. نمی‌دانیم چرا این علاقه‌مندی بوجود می‌آید. می‌خواهیم برویم تا با مدیر خود حرف بزنیم ولی در درون خود ترس و استرس داریم؛ همزمان می‌دانیم که ما از مدیر و یا رئیس خود، هیچ‌چیز غیرمنطقی را نمی‌خواهیم بپرسیم ولی نمی‌دانیم چرا این ترس و استرس در درون ما است. این تجربیات معمولا بیرونی نیستند، بیشتر درونی هستند و ما چون و چرای آن‌ها را نمی‌دانیم و نمی‌شناسیم.

آیا زندگی بیرونی در دنیای درون تاثیر دارد؟ البته که دارد. ولی بسیار عالی خواهد بود اگر ما قدم به قدم، تاثیرات دنیای بیرون را تغییر دهیم و تاثیر آن‌ها را بر دنیای درون تحت کنترل بگیریم. حتی تصور آن هم بسیار زیبا است، آزادی مطلق خواهد بود اگر کسی به این درجه برسد. حال اگر می‌خواهیم دنیای درون را تغییر بدهیم پس چه چیزی قدم اول خواهد بود؟ چطور می‌توانیم شروع کنیم؟ البته که خواست و اراده برای تغییرِ آن، به همراه دانشِ مناسب از دنیای درون، قدم اول است. دانش، به تنهایی کمکی نمی‌کند. کما اینکه ما دانش زیادی داریم ولی در زندگی بر اساس دانشی که داریم تغییر نکرده‌ایم. باید تصمیم به تغییر بگیریم و عزم و اراده را در این راه راسخ کنیم.

انسانی که در این راه وارد می‌شود، کسی است که می‌خواهد حقیقت را بداند هرچند این حقیقت زیبا و خوشایند نباشد. این عده انسان‌ها نمی‌خواهند خیال خوشی برای خود درست کنند و در آن زندگی کنند. آن‌ها می‌خواهند حقیقت را بطور مستقیم ببیند. این دانشِ ورودِ به حقیقتِ درون بصورت قدم به قدم است. سفر عرفانی به معنای رفتن از دانسته‌ها به نادانسته‌ها است. این سفر از چیزهایی که فکر می‌کنیم می‌دانیم شروع می‌شود و به چیزهایی که نمی‌دانیم و حتی چیزهایی که نمی‌دانیم که نمی‌دانیم ختم می‌شود. این سفر از نور به تاریکی درون خودمان به منظور روشن کردن قسمت تاریک است. این سفر از قسمتهای آگاه ما به ناخودآگاه ما است.

خیلی از ما انسانها دانش زیادی از دنیای بیرون داریم ولی از درون خود هیچ نمی‌دانیم.

مردی مشغول تماشای اخبار در تلویزیون است و به دوستش می‌گوید وای چه دنیای خشنی! نگاه کن همه همدیکر را می‌کشند و توهین می‌کنند و غیره. دقایقی بعد رو به همسر خود توهین می‌کند. چیزی که از آن گِله می‌کرد، در درون او هم وجود دارد ولی او نمی‌بیند. عمل تنفر و خشونت همان است، فقط در محیطی متفاوت. او این خشونت را در درون خود نمی‌بیند زیرا کانشسنس او رو به بیرون است و بیرون را می‌بیند و درون را نمی‌بیند، این خشونت را نمی‌بیند. نمی‌بیند که «این چه چیزی بود که در آنی در درون من پدیدار شد و من را عصبانی کرد و ذهن آرام من را خشن کرد؟ چه باید بکنم؟ این را چطور کنترل کنم؟ این مفید نبود و من انتخاب نکردم که آن را داشته باشم ولی اکنون در درون من است. حتی اگر می‌خواهم لیوان دستم را بشکنم آیا بهتر نیست که در درون عصبانی نباشم و این کار را بکنم؟»

استاد‌ان بزرگ عرفان می‌گویند که در زمان حال، کانشسنس ما نود و هفت درصد در خواب است و فقط در حال استفاده از سه درصد آن هستیم (بطور متوسط سه درصد است زیرا در هر انسان فرق می‌کند؛ می‌تواند کسی 2.8 و کسی 3.1 باشد؛ خیلی از انسانها نزدیک به صفر هستند.)

برای آزاد کردن آن نود و هفت درصد کانشسنس، باید به درون سیاهی مطلق کانشسنس شیرجه بزنیم تا بتوانیم این تاریکی را ببینیم و آن را قدم به قدم، اتم به اتم و ذره به ذره آزاد کنیم. وقتی به اعماق دنیای درون خود شیرجه می‌زنیم، هزار‌ها مسئله جدید می‌بینیم. بعنوان مثال می‌گوییم که «حالا فهمیدم چرا من هر وقت فلانی فلان کار را می‌کند، عصبانی می‌شوم!» و «چرا من بعضی وقتها بی حالم و چرا رابطه من با دوستان و خانواده اینجوری است» و «چرا همیشه محیط کاری من بد است و همکارانم خوب نیستند (یا هستند)» و «چرا همه به من دروغ می‌گویند و سرم را کلاه می‌گذارند» و غیره. وقتی توانستیم این‌ها را بفهمیم و رفع کنیم، می‌توانیم به یک لایه عمیق‌تر برویم و دوباره و دوباره و کم‌کم به اعماق آن دست پیدا خواهیم کرد.

آنگاه تاریکی به نور، ناخودآگاه به خودآگاه و ندانسته‌ها به دانسته‌ها تبدیل می‌شوند. در ابتدا ما ذهنی داریم که آن را نمی‌شناسیم و فقط به سه درصد آن دسترسی داریم و باید چیزی را که در ما تاریک است، روشن کنیم.

چقدر روح ما و چقدر غریزه حیوانی در ما تاثیرگذار است؟ این سوالی است که باید از خود بپرسیم. باید قسمتهایی که با غریزه حیوانی کنترل می‌شوند را کنترل کنیم و حرکات ناخودآگاه را آگاهانه انجام بدهیم. اگر کسی علاقه‌مند به عرفان است و در پی نور می‌گردد، پس قسمتی (حداکثر حدود سه درصد) از کانشسنس او بیدار است. این همان قسمتی است که دنبال نور می‌گردد. زیرا انسانی که صفر و یا خیلی کم (مثلا زیر یک درصد و یا کمتر) نور در وجود او است، نمی‌تواند بدنبال رهایی، آزادی، عرفان و خدا بگردد. همه آن نود و هفت درصدش نمی‌دانند نور چیست و بدنبال آن هم نمی‌گردند.

اگر کسی قسمت آزاد و فعال کانشسنس  را نداشته باشد، نمی‌تواند بصورت ذهنی و روحی استراحت کند و خستگی مفرط در ذهن و روح خود خواهد داشت. ولی کسی که ذره‌ای نور در وجودش دارد، آن همان سکه طلایی است که می‌تواند از آن برای رشد و بالا رفتن استفاده کند.

اینجا نکته ای را برای بیدار بودن کانشسنس و خواب بودن آن ذکر می کنم. انسانهای معمولی حدود سه درصد کانشسنس آزاد دارند که فقط بخش کوچکی از آن بیدار و فعال است. وقتی که کانشسنس آزاد می‌‌شود به این معنی است که دیگر در ایگو و نفس ما زندانی نیست ولی هنوز امکان استفاده کامل آن را نداریم. زمانی که شخص، سه درصد کانشسنس آزاد خود را بیدار و فعال کند، آن انسانِ خوشبخت، بیدارِ باطنی (Awakened) می‌شود و می‌تواند از آن کانشسنس استفاده نماید. پس بحث آزادی کانشسنس با بیداری بودن آن فرق می‌کند. بطور معمول وقتی از سه درصد حرف می‌زنیم از میزان کانشسنس آزاد می‌گوییم و نه از بیدار بودن آن.

بیدار شدن به معنای فعال کردن آن سه درصدِ آزاد است. تمام آن نود و هفت درصدِ دیگر، در نَفْس ما زندانی شده‌اند. نفس و ایگوها، آن‌ها را زندانی کرده‌اند تا بتوانند ما را کنترل کنند و قصد دارند تا کنترل صد‌درصد ما را در دست بگیرند. ما باید در آزاد کردن و سپس بیدار و فعال کردن کانشسنس تلاش نماییم.

بطور خلاصه، برای آزادی کانشسنس باید با نفس و ایگوها مقابله کرد و آن‌ها را از بین برد. برای فعال کردن قسمت آزاد شده، باید تمرینات تمرکز و مدیتیشن و مراقبه و تنفس و غیره انجام داد که در فصلهای بعد به آن بیشتر خواهیم پرداخت.

بعضی وقت‌ها کاری انجام می‌دهیم و بعد می‌گوییم که اصلاً نمی‌خواستم و قصدم این نبود. گاهی از جایی به جای دیگری رانندگی می‌کنیم و نمی‌فهمیم چطور رسیدیم و یکهو با خود می‌گوییم «اوه، رسیدیم!» و «من که اصلاً نفهمیدم چی شد!» این مواقع کانشسنس ما اصلا حضور ندارد و نمی‌داند چه اتفاقی می‌افتد. این زمان کانشسنس ما در خواب عمیق است.

بعضی وقتها لطف خدا شامل ما می‌شود و روح یا جانِ ما، همان قسمتی که در ایگو زندانی نیست و آزاد است را صدا می‌کند و به ما می‌گوید دنیا را و خدا را نگاه کن و راه خود را بیاب. اصطلاحاً لطف خدا برای یافتن راه حق، باعث بیداری موقت کانشسنس ما می‌شود و ما این را تلنگر می‌نامیم. آن تلنگر که شامل لطف خدا می‌باشد، دل بسیاری از مومنین را بیدار کرده و به آن‌ها کمک کرده است که راه حق را بیابند. در کتب مقدس ما گفته شده که انسان خواب است و این به معنای خواب کانشسنس ماست که هر کسی موظف است این خواب عمیقی که در آن هستیم را بفهمد و این اولین قدمِ بیدار شدن از خواب است. بیداری کامل با از بین بردن نفس و داشتن دانش عرفان امکان پذیر است. لطف خدا برای تلنگر شامل خیلی از انسانها می‌شود ولی ما معمولاً بعلت خواب عمیقی که هستیم آن تلنگر را نمی‌فهمیم و فراموش می‌کنیم و به ادامه زندگی رباتی خود می‌پردازیم.

کسانی که می‌توانند و می‌فهمند پس باید آن یک ذره نور را بیدار نگه دارند و آن را فعال کنند و کم‌کم، دیگر قسمتهای کانشسنس خود را آزاد کنند. کسانی که انسان کبیر[1] نامیده می‌شوند، دارای درصد خوبی از کانشسنس فعال هستند. مستر سامائل می‌گوید که اگر انسانها در روی زمین فقط ده‌درصد کانشسنس بیدار داشته باشند دیگر امکان ندارد که بتوانند هیچ جنگی بکنند. با ده‌درصد کانشسنس آزاد و فعال نمی‌توان هیچ خشونت و دعوایی مرتکب شد.

چطور بدانیم که کانشس[2] (دارای کانشسنس فعال یا بیدار باطنی) هستیم یا نه؟ چه کاری باید برای فعال کردن همان سه درصدِ بیدار انجام بدهیم؟

باید اجازه بدهیم ذهن ما ساکت و آرام شود و برای این کار باید ذهن را کنترل کنیم. سکوت ذهن به معنای از دست دادن ذهن نیست و فقط به معنای کنترل آگاهانه ذهن است. معمولا باید با صلح و آرامش، ذهن را به کنترل در بیاوریم. البته گاهی لازم است از نیرو هم استفاده کنیم. مثلا وقتی می‌خواهیم حرف زشتی بزنیم، سریعا باید با نیرو و زور زیاد آن را نگه داریم و چیزی نگوییم. این هم نوعی کنترل است. ولی اگر هر روز کنترل کنیم و خشونت خود را بروز ندهیم، باز هم این خشونت در درون ما وجود دارد و وقتی که ما عمل خود را کنترل می‌کنیم از بین نمی‌روند.

وقتی که هیولا را با زورِ کمِ خود به عقب هل بدهیم، او هم ما را در فرصت بعدی به عقب هل می‌دهد. مثال دیگر، کسی است که به شکلات اعتیاد دارد و هر روز خودش را وادار می‌کند که شکلات نخورد و عمل فیزیکی خود را کنترل می‌کند. ولی او هیچ‌وقت نمی‌فهمد چرا همیشه دلش شکلات می‌خواهد؟ او باید طبیعتِ اعتیاد خودش را بفهمد. در پایانِ این همه رنج برای نخوردن شکلات، یک روز در مهمانی و یا یک روز جمعه با زیاد خوردن آن جبران می‌کند. ولی اگر علت این علاقه و اعتیاد را پیدا کند، می‌تواند آن را راحت‌تر از بین ببرد. مثلا اگر بفهمد وقتی که ذهن او ناراحت است و زندگی به کام او شیرین نیست، او شکلات می‌خواهد. در این صورت او می‌داند و بجای شکلات خوردن، در لحظه‌ی ناراحتی به این فکر می‌کند که چطور زندگی را به کام خود شیرین کند و این شکلات، شیرینی بسیار کوچک و موقتی است و دوای درد او نیست. این فهم و درک به قسمتی از حل مشکل کمک می‌کند.

آدمها، همیشه چیزی را که شایستگی دارند و باید داشته باشند، می‌گویند؛ ولی ندارند. آن‌ها می‌گویند «من شایسته‌ی شادی، همسر خوب، ماشین و خانه و غیره هستم» و یا «چه چیزی از آن کسی که همه چیز دارد، کم دارم؟» و «زندگی به من به قدر شایستگی‌ام نمی‌دهد.» این جور آدمها، در انتها، به جبران این بی عدالتی مشروب می‌خورند، غذا می‌خورند و زیاده روی می‌کنند. آن‌ها باید اصل مسئله را درک کنند و اصل مشکل را کنترل کنند. در انتها باید بدانیم که نباید ذهن را ساکت کنیم، بلکه باید بگذاریم تا ذهن ساکت شود. در واقع، ما کانشسنس را فعال نمی‌کنیم، بلکه در مراقبه آن را در تمام طول زندگی فعال می‌کنیم.

در شروع اگر بتوانیم چند دقیقه‌ای (توصیه شده نیم ساعت) را در هر روز مراقبه کنیم و اجازه بدهیم تا ذهن ما ساکت شود بسیار خوب است. وقتی که کانشسنس بیدار شود، از لحظه به لحظه‌ی این زندگی شوکه می‌شویم. کسی که کانشسنس فعال دارد می‌تواند ببینید که شخص مقابل در حال گفتن چیزی به اوست ولی در ذهنش حقیقت را می‌داند و دروغ را به زبان می‌گوید. همینطور می‌تواند در خود ببیند که دلش چیزی و ذهنش چیز دیگری می‌گوید.

اگر دو نفر که در رینگ بوکس و جلوی جمعیت در حال رقابت هستند و در یک لحظه کانشسنس آن‌ها بیدار شود، با تعجب فراوان می‌گویند که ما چه کار می‌کنیم؟ چرا داریم همدیگر را می‌زنیم؟ چرا این مردم از دعوای ما لذت می‌برند و داد و هوار می‌کشند؟ و قطعاً با خجالت دستکش‌ها را در می‌آورند و به آن رقابت ادامه نمی‌دهند. کانشسنس ما شرمنده خواهد شد از اینکه مشتی بزنیم و به فرد دیگر آسیب برسانیم و همه تشویق کنند و بعد بابت این کاری که کردیم پول هم بگیریم. بیشترین تشویق در دنیا وقتی است که بیشترین خشونت وجود دارد. این ذهن است، نه کانشسنس الهی ما.

ما دو نوع هویت را در این درس گفتیم و هویت سومی هم وجود دارد که مربوط به انسانهای کبیر است و زمانی که هر کدام از ما به آن درجه برسیم آن را خواهیم دانست و آن هویت عرفانی ما است. آن هویت بدون توجه به اینکه فیزیکی چه هستیم و بدون توجه به اینکه چه فکر می‌کنیم و روح ما چه است، می‌گوید ما چه هستیم؟ این هویت الهی ما است. هویت عرفانی ما.

در فصل بعد اشاره خواهیم کرد که چطور باید دانش لازم را برای رسیدن به دنیای درون به دست بیاوریم و چطور دانش درونی را در دنیای درون بدست آوریم.


[1] Master

[2] Conscious