قسمت 1: درخت گردو و بذرهای باغ خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 1: درخت گردو و بذرهای باغ

 

قسمت اول: درخت گردو و بذرهای باغ

 

بر روی زمینی حاصلخیز در یک دهکده‌ی کوچک، درخت گردوی پیری در باغی سرسبز زندگی می‌کرد. در اطراف این درخت کهن‌سال، تعدادی نهال و بذر کوچک نیز وجود داشتند.

درخت گردو بزرگ‌ترین، قدیمی‌ترین و خردمندترین عضو این باغ بود. او در میان گیاهان، محبوب و مورد اعتماد بود و همواره با صبر و محبت خود راهنما و کارگشای دیگر گیاهان باغ بود. آن درخت عظیم حدود دویست سال عمر داشت و مملو از میوه‌های زیبا بود. تمام بذرها و نهال‌های باغ می‌دانستند که تنها یک راه برای رسیدن به خورشید وجود دارد و درخت گردو از آن راه با خبر است.

دانه خرما که در زیر خاک زندگی می‌کرد، از سایر دانه‌ها بزرگ‌تر و فعال‌تر بود. او اشتیاق بسیاری برای کسب دانشِ رسیدن به خورشید داشت و همیشه از بذرهای دیگر در مورد خورشید سؤال می‌کرد. او از آن‌ها می‌پرسید: «آیا واقعاً خورشیدی وجود دارد؟» یا اینکه «چگونه ممکن است که خورشیدی وجود نداشته باشد؟»

تمام بذرها و نهال‌ها مشتاق بودند که درخت گردو از خورشید برایشان بگوید اما درخت گردو معمولاً در برابر خواسته‌ی آن‌ها سکوت می‌کرد. او تمایل چندانی به گفتن از خورشید نداشت، هرچند می‌دانست که بذرها و نهال‌ها، بسیار به گفتن و شنیدن از خورشید علاقه‌مند هستند.

شلغم که تا حدی رشد کرده بود و دانش بسیاری را در دل خود اندوخته بود، علاقه داشت که با دانه خرما در مورد وجود یا عدم وجود خورشید بحث کند. شلغم همیشه در حال صحبت و استدلال بود و بسیار تمایل داشت تا نظریات خود را برای دیگران هم اثبات کند. شکم او پر از دانسته‌های ذهنی بود و دهان‌ بزرگش هم که بر روی شکم قرار داشت، همواره مشغول سخنرانی بود.

همراه با نظریه‌‌پردازی‌های گاه‌ و بی‌گاه شلغم، دانه خرما ناراحت و شاد می‌شد. دانه خرما وقتی فلسفه‌ای از وجود خورشید می‌شنید، شاد می‌شد و برای یافتن خورشید تلاش می‌کرد اما وقتی‌ کسی می‌گفت خورشیدی وجود ندارد، در غم و اندوهی عظیم فرو می‌رفت.

بذرهای زیر خاک که طلوع و غروب خورشید را نمی‌دیدند تنها می‌توانستند از درخت گردو بپرسند که آیا خورشیدی وجود دارد، یا اینکه ما در این جهان تنها هستیم و البته در اکثر مواقع، پاسخ چندانی از او دریافت نمی‌کردند.

سکوت درخت گردو، کار را برای دانه خرما سخت‌تر و شرایط را برای صحبت‌‌ کردن شلغم راحت‌تر می‌نمود. دانه خرما نمی‌خواست دست از جستجو بردارد. او دائم به درخت گردو می‌گفت: «من می‌خواهم خورشید را پیدا کنم.» درخت گردو هم معمولاً با لبخندی حاکی از آرامش، پاسخ می‌داد: «روزی او را خواهی یافت.»

درخت گردو نمی‌دانست که چطور به دانه خرما که در زیر خاک پنهان شده است، بگوید که به‌راستی و حقیقتاً خورشیدی وجود دارد.

چگونه می‌توانست گرمای خورشید را برای دانه خرما توصیف کند یا اینکه نور خورشید را برای او به تصویر بکشد؛ درحالی‌که او در زیرِ زمینِ تاریک، پنهان شده بود. او به‌خوبی می‌دانست که در این مرحله، گفتن از خورشید کاملاً بی‌فایده است.

دانه خرما هر شب با اضطراب و نگرانی توام با امید، به خواب می‌رفت.

در این باغ، بوته ذرتی نیز زندگی می‌کرد. بوته‌ای که کل عمرش بیش از چندین ماه نبود اما در همین مدت اندک، سر از خاک بیرون آورده بود و در آسمان‌ها، گرمای خورشید را لمس کرده بود. او بسیار به خود می‌بالید که موفق به دیدار خورشید گشته است و تصور می‌کرد چون به‌سرعت رشد کرده، از همگان برتر است.

یکی دیگر از گیاهان این باغ، بوته شمشاد بود که در همسایگی گل آفتابگردان زندگی می‌کرد. گلی که همواره رو به‌سوی خورشید داشت. گویی که در این عالم، جز خورشید نمی‌بیند.

وقتی هوا روشن می‌شد یا رو به تاریکی می‌رفت، بذرهایی که زیر خاک بودند، نمی‌توانستند طلوع و غروب خورشید را ببینند. آن‌ها هیچ‌گاه از آمدن و رفتن خورشید آگاه نبودند. هنگام غروب آفتاب، همگی از خستگی به خواب پناه می‌برند اما نمی‌دانستند که حضور خورشید، برای آن‌ها تمام شده است، چراکه وجود خورشید را نیز، لمس نکرده‌ بوده‌اند.

در یکی از این غروب‌ها، درخت عظیم گردو به اطراف نگاهی انداخت و احساس کرد خورشید رفته است. او عدم حضور گرمای خورشید را حس می‌کرد.

در همین ‌حال رو به چمن کرد و گفت: «ای چمن، برای فردای خود، چه اندیشیده‌ای؟» چمن در پاسخ گفت: «همچنان می‌خواهم در اینجا و آنجا به زندگی خود ادامه دهم و شاد باشم.»

درخت گردو در حالی این سؤال را از چمن پرسیده بود که خود پاسخ آن‌ را می‌دانست.

او با این سؤال چمن را از افکارش بیرون کشیده بود و حواسش را به اهداف‌ و برنامه‌هایش، معطوف کرده بود و باعث شده بود تا چمن، با اندیشیدن به اهداف آینده،‌ به خواب رود.

سپس شلغم را که خسته از مشاجره با دانه خرما بود، دید. پس رو به شلغم کرد و گفت: «ای شلغم، تو فردا چه خواهی کرد؟» شلغم که گویی منتظر این لحظه بود، شروع به درد‌دل کرد و از بودن و نبودنِ نیروی‌های مختلف و از حضور و عدم حضور خورشید، گله‌ها کرد و قصه‌ها گفت.

درخت گردو نگاهی به او کرد و تلاش کرد کمکش کند، تا او کمی آرام‌تر بخوابد اما درون شلغم، همواره پر از ماجرا و نظریه بود.

آنگاه رو به گل بابونه کرد و گفت: «حالِ تو چگونه است، ای بوته‌ی بابونه؟» گل بابونه با بدخلقی و شکایت سری تکان داد و گفت: «نمی‌بینی؟! همه اطرافم خیس شده است. از این وضع، خیلی ناراحت و کلافه‌ هستم. می‌خواهم که به جای دیگری سفر کنم.» درخت گردو پاسخ داد: «فکر می‌کنم فردا، روز بهتری خواهی داشت.»

سرانجام همه بذرها و نهال‌ها به خواب رفتند اما درخت گردو بیدار ماند. نوری را حس می‌کرد درحالی‌که می‌دانست آن نور، نور خورشید نیست.