قسمت 2: در جستجوی حقیقت خواندن
قسمت 2: در جستجوی حقیقت
قسمت دوم: در جستجوی حقیقت
در یک روز آفتابی، چمن از خواب بیدار شد و به اطراف خود نگاهی انداخت. در یک سو، گل آفتابگردان را دید که مطابق معمول با لذت، مشغول تماشای خورشید است و در سوی دیگر، دانه خرما را در حال گفتگو با بوتهی ذرت دید. سپس با بیتفاوتی تکانی به خود داد تا روز خویش را آغاز کند.
در همین هنگام، دانه خرما از بوتهی ذرت پرسید: «ای ذرت، تو فکر میکنی که خورشید وجود دارد؟ شلغم میگوید خورشید وجود ندارد و چمن هم میگوید که ما باید فقط سعی کنیم تا خوشحال باشیم و همینجا کنار هم زندگی کنیم؛ زیرا خورشید این را از ما خواسته است.» بوتهی ذرت برایش توضیح داد: «اگر خورشید نبود، هیچکدام از ما رشد نمیکردیم؛ بنابراین واضح است که خورشید وجود دارد.» دانه خرما با این پاسخ راضی شد و با خوشحالی پیش بذرِ گُل سرخ رفت و به او گفت: «ما رشد میکنیم، پس خورشید وجود دارد.» گل سرخ با بیمیلی نگاهی به دانه خرما کرد و گفت: «من نمیدانم خورشید وجود دارد یا ندارد اما میدانم خاکی که در آن هستیم به همراه آب، باعث رشد ما میشوند. من فکر نمیکنم خورشیدی وجود داشته باشد اگر هم وجود داشته باشد، اصلاً به من ارتباطی ندارد.»
دانه خرما دوباره نگران شد و وجودش پر از ترس و اضطراب گشت. به نظرش استدلال بوتهی ذرت بسیار منطقی بود اما شاید او ندیده بود که این آب و خاک هستند که بر رشد گیاهان تأثیر دارند. این خورشید نیست که گیاهان را میپروراند، بلکه آب و خاک هستند که این کار را انجام میدهند. سپس نزد چمن رفت و متوجه شد که بخشی از او بیرون از خاک قرار دارد و تمام حواس چمن به رشد و گسترش ریشههایش معطوف است.
چمن در پاسخ به سؤال دانه خرما گفت: «بسیار واضح است، فقط خاک اهمیت دارد. همهجا را نگاه کن، تنها خاک وجود دارد!»
دانه خرما دوباره نگران شد و باز پیش شلغمِ متفکر رفت و گفت: «آیا تو هم فکر میکنی که خورشیدی وجود ندارد و این خاک است که ما را رشد میدهد؟»
شلغم به دانش درون خود رجوع کرد و بر اساس هزاران فرضیه و نظریه، ساعتها با دانه خرما بحث کرد تا اینکه شب شد و دانه خرما آماده خواب گشت. او بسیار ناراحت و غمگین بود؛ زیرا به این نتیجه رسیده بود که هیچکدام از نویسندگان کتب قدیمی، متوجه نبودهاند که آب و خاک باعث رشد میشوند و این خورشید نیست که رشددهنده است. همه آنها دچار اشتباه شده بودند؛ چون خاک را ندیده بودند. چیزی در دلش فرو ریخت و با غصه و اندوه به خواب رفت.
گل آفتابگردان، بوتهی ذرت و بوتهی شمشاد که مشغول صحبت بودند، از یکدیگر پرسیدند: «چرا درخت گردو چیزی نمیگوید؟»
درخت گردو همچنان حرفی نمیزد و سکوت کرده بود. اما هنگامی که دانه خرما در خواب بود، به آرامی پیشانیاش را بوسید تا تمام ترس و نگرانیهای دانه خرما از وجودش خارج شوند.
صبح روز بعد فرا رسید و دانه خرما از خواب بیدار شد. او از افکار روز قبل خود، چیزی به خاطر نمیآورد اما با این وجود، تا چشمش به شلغم افتاد، دوباره احساس نگرانی کرد. او به یاد نمیآورد که دیروز گفته بود: «آنهایی که میگویند خورشید وجود دارد، قطعاً در اشتباه هستند، زیرا خورشیدی در کار نیست.» کمکم و با شروع بحث با شلغم، همهی آن افکار دوباره در ذهنش زنده شد. بوتهی ذرت با نگرانی رو به درخت گردو کرد و پرسید: «چرا به او کمکی نمیکنی گردو؟» اما او همچنان پاسخی از درخت گردو دریافت نکرد.
دانه خرما، خسته و ناامید، رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای درخت دانا، من دیگر به این نتیجه رسیدهام که این خاک است که همهچیز را میپروراند. نظریههای شلغم هم این موضوع را اثبات میکنند.»
درخت گردو که تمام وجودش در میان آفتاب بود و در نور خورشید غرق شده بود، دوست داشت تا به دانه خرما بگوید که خورشید وجود دارد اما سکوت را شایستهتر دید؛ زیرا خاطرهای را به یاد آورد.
او روزی را به یاد آورد که نهالی کوچک بود و تازه سر از خاک بیرون آورده بود. داستان بذری که در کنارش بود را به خاطر آورد:
«نهال گردو که تازه رشد کرده بود، به بذر کوچکی گفته بود: «من خورشید را میبینم، خورشید وجود دارد! من اکنون در درون خورشید هستم.» این حرف باعث شد که آن بذر کوچک با خود فکر کند: «اگر این نهال جوان گردو، خورشید را میبیند، پس من هم میتوانم آن را ببینم. پس من هم در خورشید هستم.» نهال جوان گردو داد میزد: «من در درون خورشید محصور گشتهام.» و بذر تکرار میکرد: «درست است. کاملاً درست است، من هم در درون آن محصور گشتهام.» اما نهال جوانِ گردو از خورشید صحبت میکرد و بذر، از آن چیزی که او را محصور کرده بود. او از پوستهی خویش سخن میگفت.
نهال جوان گردو کمکم رشد کرد اما بذری که نهال با آن حرف زده بود، در درون خویش ماند و پوسید. او در درون همان پوستهای که در آن اسیر بود، باقی ماند و فاسد شد. نهال جوان گردو آن زمان با خود گفته بود: «اگر من به این دانه نمیگفتم که خورشید وجود دارد، شاید او هماکنون زنده مانده بود و شاید روزی میتوانست خورشید را ملاقات کند.» این برای نهال گردو بسیار دردناک بود که ببیند آن بذر، همینطور کوچک و کوچکتر میشود تا اینکه کاملاً میپوسد و از بین میرود و خودش هم حتی متوجه آن نمیشود.»
این خاطره برای درخت گردو، خاطرهای غمانگیز بود؛ بنابراین او هراس داشت تا به دانه خرما بگوید که خورشید وجود دارد. او باید جوابی خردمندانه به خرما میداد تا او را همچنان در جستجوی خورشید نگه دارد، بیآنکه راهی باشد تا خرماآانتنن را در خورشید غیرواقعی ساخته ذهن خودش محصور کند. درخت گردو میخواست که دانه خرما با تلاش و امید به کار خویش ادامه دهد.
پس به او گفت: «ای دانه خرما، من نمیدانم آن خورشیدی که تو از آن حرف میزنی اصلاً وجود دارد یا نه. اما آیا به نظرت بهتر نیست که باز هم بهدنبال خورشید بگردی و دست از تلاش برنداری؟» دانه خرما با خود گفت: «درست میگویی. فکر میکنم که مهمترین خاصیت و هدف زندگی من، یافتن خورشید است، هرچند که هیچ نمیدانم که او وجود دارد یا ندارد اما میدانم بهترین کار این است که به جستجوی خویش ادامه دهم.» سپس در پاسخ به درخت گردو گفت: «بهتر است صبر کنم و لازم است که باز هم جستجو کنم، هرچند میدانم که گذشتگان من در مورد خورشید، بسیار اشتباه کردهاند اما من ترجیح میدهم که همچنان بگردم.» سپس با آرامش به جستجوی خویش ادامه داد.
بوتهی شمشاد نگاهی به درخت گردو کرد و گفت: «ای درخت گردو! تو واقعاً خورشید را ندیدهای؟ اگر او را ندیدهای، بگو تا ما برویم و به همه بگوییم که خورشیدی در کار نیست. چرا ما باید بهدنبال چیزی باشیم که اصلاً وجود ندارد؟» درخت گردو لبخندی زد و گفت: «ای درخت شمشاد، آیا از این جستجو خسته شدهای؟» بوتهی شمشاد با ناراحتی پاسخ داد: «هرگز! من هرگز خسته نخواهم شد.» او که بهشدت از سؤال گردو رنجیده بود، با خود فکر کرد: «چرا درخت گردو گفت من خسته شدهام؟ آیا ندیده است که من برای این همه سال در اینجا حضور دارم و خستگی برایم معنایی ندارد؟»
درخت گردو از بالا نگاهی به بوته شمشاد کرد و با خود گفت: «بهتر شد که بوته شمشاد، درسی که به دانه خرما دادم را متوجه نشد تا بخواهد آن را برای همگان بازگو کند. حالا بوته شمشاد فقط کمی از دست من ناراحت است که فردا حتماً حالش بهتر خواهد شد. این ناراحتی زودگذر، خیلی بهتر از آن است که بذری، برای همیشه بپوسد.»
برای چندین روز، سکوت و آرامشی عمیق در میان بذرها و گیاهان باغ حاکم شد، تا اینکه یک روز، بوتهی جوان ذرت که به تازگی سر از خاک بیرون آورده بود، رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای درخت گردو، من و تو هر دو در درون خورشید هستیم و گرمای آن را حس میکنیم. برای همین، من از تو سؤالی دارم. چرا به بذر خرما نگفتی که ما در درون خورشید هستیم و او را میبینیم؟»
درخت گردو آهی از دل برکشید و آماده شد تا خاطرهای را بازگو کند. او گفت: «وقتی جوانتر بودم و تازه رشد کرده بودم، پس از انتظاری طولانی برای دیدار خورشید، بالاخره موفق به ملاقات با او شدم. درست زمانی که سر از خاک برآوردم، با تمام وجود فریاد زدم: «خورشید! خورشید! من خورشید را میبینم و هماکنون، نور و گرمای او را احساس میکنم.» آن زمان، در کنارم بذر چغندری زندگی میکرد. او صدای مرا شنید و خوشحال شد. او که شیرینی نهفتهای در وجود خود داشت، تصور میکرد که این طعم شیرین از خورشید نشأت گرفته شده است. من برای او از نور و گرمای خورشید گفتم و بذر چغندر که به تازگی در زیر خاک کاشته شده بود، گفت: «آری، آری، من هم خورشید را احساس میکنم.»
آن زمان من با خود گفتم بذر چغندر که در زیر خاک است، پس چطور میتواند که خورشید را احساس کند؟ ازاینرو دوباره برایش توضیح دادم که دور تا دور من با خورشید و گرمای آن احاطه شده است. اینجا جهان دیگری است و با دنیای زیر خاک فرق دارد. بذر چغندر اما همچنان اصرار میکرد و میگفت: «آری! آری! من نیز نور و گرمای آن را احساس میکنم. پس من هم در درون خورشید هستم.» او که برای مدتها بهدنبال خورشید بود، با حرف من تصور کرد که خورشید خود را یافته است. پس همانجا و در درون پوسته خود و در تخیلی که از خورشید برای خود ساخته بود، ماند تا بپوسد.
در آن زمان، من بسیار غمگین شدم و برای مدتها از غم سرنوشت چغندر، گریستم؛ زیرا متوجه شده بودم که گفتن از خورشید باعث فساد بذر او شده بود.
اکنون که سالیان سال از آن ماجرا میگذرد، هنوز تشخیص آنکه با چه کسی میتوانم و با چه کسی نمیتوانم از خورشید بگویم، برایم بسیار سخت است. همه بذرها امید دارند که خورشیدی وجود داشته باشد اما من چطور میتوانم خورشید در آسمان را برای بذرهای زیر خاک توصیف کنم؟!
ای بوتهی ذرت، تو بهسرعت رشد کردهای و به درون خورشید وارد شدهای. اما من دویست سال است که عمر کردهام و بذرها و درختان بسیاری را دیدهام. بعضی از آنها موفق به دیدار خورشید شدند و برخی دیگر، هرگز موفق نشدند. اگر که تو طاقت شنیدن داشته باشی، من داستانهای زیادی برای گفتن دارم.»
بوتهی ذرت با هیجان گفت: «من آماده شنیدنم و بسیار هم بر آن مشتاق هستم.»
درخت گردو، دوباره آهی از غمِ دل کشید؛ زیرا میدانست عمر بوتهی ذرت به صبری که گردو از آن سخن میگوید، قد نخواهد داد.