قسمت 3: رشد خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 3: رشد

 

قسمت سوم: رشد

 

در صبح یکی از روزها، دانه خرما با دلتنگی غریبی از خواب بیدار شد. ندایی از درون دلش می‌گفت: «دلتنگی تو، برای خورشید است» پس به دیدار درخت گردو راهی شد؛ زیرا همان ندای درون، همواره به او گفته بود درخت گردو، راهی به‌سوی خورشید است. پس وقتی گردو را دید گفت: «ای درخت پیر و کهن‌سال، از تو درخواست می‌کنم که مرا یاری کنی تا راه خورشید و راه حقیقت را بیابم. از تو می‌خواهم تا در این مسیر، راهنمای من باشی...»

پیش از آنکه گردو لب به سخن بگشاید، بذر بابونه و شلغم نیز از راه رسیدند و گفتند: «ای درخت پیر گردو، راه حقیقت را به ما نیز نشان بده.»

درخت گردو، رو به آن‌ها کرد و پاسخ داد: «همه شما می‌‌توانید خورشید را ملاقات کنید به‌شرط آنکه به‌اندازه کافی رشد کرده باشید.»

بذر بابونه پرسید: «آیا همه‌ی ما، مثلِ هم رشد خواهیم کرد؟»

درخت گردو در پاسخ گفت: «خیر! این‌گونه نخواهد بود. هرکدام از شما به نوعی و به‌گونه‌ای رشد خواهید کرد»

آن‌ها گفتند: «آیا می‌گویی که ما جدا از هم و به‌گونه‌ای متفاوت رشد خواهیم کرد؟ آیا اگر ما به همه سخنان‌ تو گوش فرا دهیم، باز هم شبیه تو نخواهیم شد؟»

درخت گردو گفت: «هرکدام از شما در ذات خود، شکلی دارید و باید همان کاری را انجام دهید که در ذات شما بنا نهاده شده است.»

پرسیدند: «به ما بگو برای ملاقات با خورشید، چه باید کرد؟ بگو چه‌ زمان می‌توان او را ملاقات کرد؟»

درخت گردو که در نور و گرمای خورشید غوطه‌ور بود، با خود گفت: «چگونه به آن‌ها بگویم که شما قادر به دیدار خورشید نیستید، شما تنها می‌توانید در درون خورشید باشید و نور خورشیدِ وجودِ خود را رشد دهید؟»

این نکته برای آن بذرهای کوچک، بسیار سنگین بود، پس رو به آن‌ها کرد و گفت: «برای امروز، تنها بهترین خود را انجام دهید و به‌دنبال خورشید نباشید. اکنون به‌دنبال خود باشید. زمانی که به اندازه کافی رشد کردید، وارد خورشید خواهید شد و آن ‌زمان خورشید نیز بر شما وارد خواهد شد.»

این مطلب برای گردو بسیار واضح و روشن بود، چراکه سالیان سال، آن را زندگی کرده بود. نور خورشید را جذب کرده بود و در خورشید مطلق غوطه‌ور شده بود. رفتن به‌سوی خورشید برای درخت گردو بسیار آسان بود اما برای آن بذرهای کوچک و جوان، پیمودن این مسیر، بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود. درس ساده‌ای چون این درس برای آن بذرهای کوچک، همچون باری سنگین بود.

او با خود فکر کرد: «چگونه به آن‌ها بیاموزم باید رشد کنند و به سطح خاک‌ بیایند تا خورشید را ببینند؟» پس رو به آن‌ها کرد‌ و گفت: «ای دوستان من، برای دیدار خورشید لازم است قدم‌هایی را بردارید. ابتدا باید بیاموزید که چگونه و به ‌چه میزان از آبِ درون خاک استفاده کنید تا جوانه بزنید، آنگاه که رشد کردید و جوانه زدید، خورشید به دیدار شما خواهد آمد، زیرا خورشید دوستدار جوانه‌ها است و به دیدار آن‌ها خواهد رفت.»

در این هنگام، شلغم از سخن درخت گردو آزرده‌خاطر شد و با ناراحتی گفت: «من دیگر خورشید را دوست نخواهم داشت و میلی هم به دیدار او ندارم. خورشید باید موجود ناعادلی باشد که این همه بذرِ زیر خاک را نادیده بگیرد و بگوید که باید حتماً به سطح خاک برسید تا من به دیدار شما بیایم. این خورشید، خورشید ناعادلی است.»

درخت گردو هرگز نتوانست به شلغم بگوید: «برای رسیدن به چیزی باارزش، ابتدا باید لیاقت آن را کسب کنی.» حتی هنگامی‌ که ریشه‌های شلغم را در خاک، در حال رشد دید، نتوانست به او بگوید: «هم‌اکنون که ریشه در خاک داری، به کمک خورشید در حال رشد هستی...»

درخت گردو در اندیشه بود که چگونه به شلغم بگوید: «اگر رشد کنی، خورشید را خواهی دید. قهر تو با خورشید هیچ تأثیری بر او ندارد‌ و اگر از سر نادانی با او قهر کنی، همین اندک نور و گرمای خورشید که در زیر خاک به کمکت آمده‌اند را هم از خود دریغ خواهی کرد. قهر تو با خورشید، جز به خودت به هیچ‌کسی ضرری نخواهد رساند و ناعادل خواندن خورشید هم تنها تو را از پای درخواهد آورد. آن چیزی را که طلب کنی دریافت خواهی کرد. اگر خورشید را مهربان بدانی، پس مهربانی او را دریافت خواهی کرد و اگر او را نامهربان و ناعادل بخوانی، بی‌عدالتی و نامهربانی در تو رشد خواهند کرد و دیگر هرگز گرمای خورشید را دریافت نخواهی کرد...»

اما چطور می‌توانست آنچه که می‌داند را برای شلغم بگوید، وقتی‌که شنیدن از خورشید را در ادراک او نمی‌دید!

درخت گردو کمی اندیشید؛ سپس گفت: «خورشید، حکمت‌ بسیار دارد. درحالی‌که رحمت او از حکمتش نیز پیشی می‌گیرد. خورشید مراقب و نگهدار همگان است و نسبت به همه موجودات عالم، بسیار رحیم است.»

او ناچار بود که آن‌قدر از لطف و رحمت خورشید بگوید، تا شاید آن‌ها کمی آرام گرفته و به خواب روند.

وقتی که همگان شاد و سرمست از رحمت بی‎‌منتهای خورشید به خواب رفتند، درخت گردو دوباره در زیر نور ماه با غم و اندوه بسیار خویش، تنها ماند. او دلش می‌خواست که فریاد بزند و بگوید: «خورشید هست؛ شما در کجا به ‌سر می‌برید ‌که از حضورش غافل هستید؟! این شمایید که باید از خودتان سؤال کنید چرا خورشید را نمی‌بینید و نور و گرمای او را دریافت نمی‌کنید؟! دیدار او لیاقتی می‌خواهد که شما فاقد آن هستید. اینکه شما لایق دیدار خورشید نیستید، اشکالِ خورشید نیست، این اشکال شما است.»

درخت گردو از گفتن آن همه حرف‌های تکراری درباره‌ی نور و رحمت‌ خورشید، خسته بود. گرچه حرف‌هایش حقیقت بودند، گرچه او خورشید را سراسر نور و رحمت می‌دانست اما خسته از تلاش بسیار بود که آن‌ها امیدوار بمانند و با خورشید قهر نکنند.

درخت خردمند گردو به‌خوبی می‌دانست که گفتن از حقیقت، باعث خواهد شد تا آن‌ها؛ هم با او و هم با خورشید، قهر کنند. پس از گفتن آنچه که در دل داشت سر باز زد و مانند همیشه با غمی عظیم از ناگفته‌هایش و غمی عظیم‌تر از اضافه‌ گویی‌هایی که به گفتن آن‌ها دچار بود، به تنهایی دویست ساله خویش پناه برد.