قسمت 4: من دیگری نیستم، من خویشتن هستم خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 4: من دیگری نیستم، من خویشتن هستم

 

قسمت چهارم: من دیگری نیستم، من خویشتن هستم.

 

از هر گوشه باغ صدایی شنیده می‌شد و در هر جای آن کسی مشغول صحبت بود. از میان همه صداها؛ صدای ترب، شلغم و چغندر واضح‌تر بود؛ خصوصاً چغندر که مانند همیشه، مجذوب و مدهوشِ شیرینی‌ خود و مشغول سخنوری بود.

دانه خرما خسته از این همه قیل و قال و داستان‌های مختلفِ درونِ باغ، همچنان در جستجوی نشانی از خورشید بود. او هر نکته و سخنی که می‌توانست راهی به‌سوی خورشید باشد را برای خود ثبت و ضبط ‌کرده بود. ازاین‌رو، او با تمامی نظریه‌ها و فرضیه‌های گوناگون در خصوص وجود یا عدم وجود خورشید، آشنا بود.

درخت گردو در سکوت و آرامش همیشگی خود، تماشاگر این مذاکرات بود.

پیاز که در ذات خود از لایه‌های مختلفی تشکیل شده بود، به دانه خرما آموخته بود که چگونه باید لایه به لایه باشد؛ چگونه‌ خورشید را لایه به لایه ببیند و چگونه‌ خود نیز، لایه به لایه رشد کند. اما تلاش‌های خرما برای رشد کردن به روش پیاز، همواره بی‌نتیجه ‌مانده بود. خرما هرچه سعی می‌کرد نمی‌توانست که مانند پیاز رشد کند. درس‌های پیاز به نظرش جذاب و زیبا می‌آمدند اما او نمی‌توانست آن درس‌ها را به ‌کار ببندد.

دانه خرما که هر روز شاهد رشد پیاز، ترب، چغندر و شلغم بود، نگاهی به خود می‌کرد و هر بار در مقایسه‌ی با آن‌ها از رشد خود، ناامید و ناامیدتر می‌شد.

مدتی گذشت. دانه خرما دیگر از تلاش‌های بی‌فایده‌ی خود برای یافتن مسیر خورشید خسته شده بود و با خود فکر می‌کرد ای کاش ‌کسی بود تا راه رسیدن به خورشید را واضح‌تر، نشانم می‌داد.

او در افکار خود غرق شده بود که ناگهان، صدای گردو او را از خلوت خویش بیرون کشید. گردو ‌گفت: «در چه‌ حالی ای دانه خرما؟»

دانه خرما در پاسخ گفت: «افسرده و پریشان‌احوال هستم گردو؛ زیرا از همه آن هزاران فلسفه و منطقی که آموخته‌ام، یکی را برای خود مفید نیافتم.»

درخت گردو در پاسخ گفت: «آیا بهتر نیست که به جای آموختن آن ‌همه علم و فلسفه پیچیده، به بررسی و مطالعه‌ی خویش بپردازی تا ببینی که خود تو، درحقیقت چگونه موجودی هستی؟»

خرما که هنگام صحبت‌های گردو محو تماشای او شده بود با خود فکر کرد: «چه آرامش عجیبی دارد این درخت گردو و چقدر در عین مهربانی، دانا و خردمند است. کاش کسی به من بگوید که او، همان خورشید است.»

سپس با گله رو به درخت گردو کرد و گفت: «من می‌دانم که تو از خورشید خبر داری و راه رسیدن به او را می‌شناسی اما نمی‌دانم چرا با وجود اینکه مرا تشنه‌ی دانستن می‌بینی، باز هم از گفتن آنچه می‌دانی سر باز می‌زنی؟ من تمام دیروز را با شلغم و پیاز حرف زدم. آن‌ها از دانش خورشید بسیار می‌دانند و برای من هم می‌گویند، فقط نمی‌دانم چرا از صحبت‌های آن‌‌ها هیچ نمی‌فهمم.»

درخت گردو گفت: «زیرا تو یک‌ دانه خرما هستی. شکلِ ظاهری خودت را خوب نگاه کن. خوب ببین که چگونه ساخته‌ شده‌ای. میزان سفتی و سختی خودت را درک کن. تو با سیر، پیاز و شلغم تفاوت داری. آیا متوجه این تفاوت‌ نشده‌ای؟»

درخت گردو، سکوت کرد و منتظر ماند.

دانه خرما که گویی تازه متوجه این تفاوت‌ها شده بود، پاسخ داد: «حق کاملاً با تو است. شکلِ ظاهر من با آن‌ها تفاوت دارد. من کاملاً متفاوت هستم.»

درخت گردو ادامه داد: «طبیعت در پیش روی هر موجودی، راه‌های مختلفی را قرار داده و متناسب با هرکسی، انتخاب‌های گوناگونی را ممکن کرده است. پس بهترین ممکن را برای خود برگزین.»

دانه خرما پرسید: «پس با آن‌ همه نکته که از پیاز آموخته‌ام، چه ‌کنم؟ چگونه آن‌ها را استفاده کنم؟ او به من یاد داد که باید مابین هر لایه، یک پوسته نازک را پیدا کنم اما من هرچه گشتم چیزی پیدا نکردم.»

درخت گردو در پاسخ گفت: «خرمای عزیزم، تو هیچ لایه‌ای نداری که به‌دنبال آن باشی، طبیعت خود را نظاره کن و راه رشدِ متناسب با طبیعت خود را بیاب. وقتی‌که به اندازه‌ی کافی رشد کردی، تو نیز بخش‌های مختلفِ خویش را خواهی یافت و خواهی دید که بخش‌های مختلف تو، اصلاً شبیه لایه‌های پیاز نیستند؛ زیراکه او پیاز است و تو خرما هستی. آنچه را که از من می‌شنوی با دل پذیرا باش. چراکه راهِ پیش روی تو، برای من، راهی پیموده شده است.»

دانه خرما با ناامیدی و افسوس گفت: «پس پیاز موجود بسیار والایی است که همه لایه‌ها را در درون خود دارد. از حرف‌هایی که می‌زند هم واضح است که او چقدر خردمند و دانا است. هرچند همیشه چیزی در دلم می‌گوید که دانایی تو متفاوت است. دانایی تو، یک دانایی ناب است.»

و باز هم با خود فکر کرد: «من هنوز فکر می‌کنم درخت گردو، خودِ خورشید است و نمی‌دانم چرا او همچنان، این واقعیت را انکار می‌کند اما آنچه که می‌گوید، درست به نظر می‌رسد. من باید خویش را جستجو کنم، پیش از آنکه در جستجوی خورشید باشم.»

در این لحظه، اولین قدمِ رشد برای دانه خرما برداشته شد. او برای اولین بار تصمیم گرفت تا از شنیدن نظریه‌ها و فرضیه‌های مختلف، دست بردارد و عزم خود را جزم کرد تا به اعماق خویش فرو رود و ببیند چگونه موجودی است!

صبح روز بعد، دانه خرما پیش درخت گردو رفت و سؤال کرد: «ای گردوی عزیزم، به من بگو که من، حقیقتاً چیستم؟»

درخت گردو با آرامش و وقار خاص خود پاسخ داد: «بگذار تا من به تو نگویم که تو کیستی و چگونه هستی. زیرا من تو را از زاویه نگاه خود می‌بینم که با زاویه نگاه تو تفاوت دارد. خودت را از زاویه نگاه خویش مشاهده کن.»

دانه خرما گفت: «پیاز می‌گوید من موجود سفت و تلخی هستم، پس او چگونه توانست که مرا ‌ببیند، حتی مرا شرح دهد؟! روزگار عجیبی است که تو با این‌ همه عظمت، نمی‌توانی مرا ببینی اما پیاز کوچک مرا می‌بیند و به‌خوبی توصیف می‌کند؟!» سپس با عصبانیت و طعنه، رو به درخت گردو کرد و گفت: «این هم از اقبال بد من است که تو را به‌عنوان راهنمای خویش برگزیده‌ام درحالی‌که تو چیزی برای آموختن به من نداری.» در این ‌هنگام او در دل اندیشید: «شاید پیاز راست می‌گفت که درخت گردو اصلاً خورشید نیست.»

درخت گردو آهی از دل پردرد خویش کشید و گفت: «من می‌دانم که گاهی، عرصه را بر تو تنگ می‌کنم اما نگو که از پس آن، محبت و توجه من نسبت به خودت را ندیده‌ای و نفهمیده‌ای! بنشین و درون خویش را نیک نظاره کن تا بیابی که تو حقیقتاً کیستی؟»

دانه خرما در پاسخ گفت: «درست است که تو گاهی با من سخت‌گیری اما پرتو درخشان محبتت، از پس هر آزاری که می‌رسانی هم، هویدا است. تابش آن نور را انکار نمی‌توان کرد.»

با صحبت از مهربانی‌های درخت گردو، دانه خرما گرمای مطبوعی را در قلب خویش احساس کرد و با خوشحالی از گردو خداحافظی کرد و رفت. در تمام طول شب، او بارها از خود پرسید که: «من که هستم؟ آیا من خرما هستم؟ اکنون با دانستن این موضوع، چه باید بکنم؟»

او عمیقاً به فکر فرو رفته بود. برایش عجیب بود که ساعت‌ها، پای صحبت‌های شلغم، پیاز و بقیه گیاهان سخنور نشسته بود و چیزی درک نکرده بود اما تنها یک جمله از درخت گردو، او را به درک عظیمی از خود رسانده بود که «او شلغم نیست، پیاز نیست، ترب نیست؛ او یک دانه خرما است.»

صبح روز بعد، خرما با علاقه‌ زیاد، پیش گردو رفت و گفت: «ای درخت پیر و خردمند، به من باز هم درسی بیاموز. من با همه وجودم آنچه را که تو می‌گویی، درک می‌کنم و حرف‌های تو به عمق جانم می‌نشیند. با من گفتن را ادامه بده، از تو شنیدن، برایم تفاوت دارد.»

درخت گردو گفت: «پیش از آنکه پاسخی به سؤال من بدهی، خوب به آن بیندیش، هرچند ممکن است که اکنون، درکِ کاملی از این سؤال، برایت حاصل نشده باشد... آیا می‌توانی هرآنچه را که می‌شنوی، با قلب خویش پذیرا باشی؟ یا آنکه می‌خواهی با ذهن خویش، به فلسفه‌های گوناگون شلغم، ترب و دیگران بیندیشی؟»

دانه خرما کمی ترسیده بود اما چیزی در دلش می‌گفت که باید با گردو همراه شود، پس همراه شد.

درخت گردو که دانه خرما را آماده آموختن دیده بود، شروع به آموزش کرد. او گفت: «تو هم مانند دیگر موجوداتِ جهان، جزئی از این طبیعت هستی، پس اولین منبع آموزش ما، همین طبیعت است. خودت را خوب مشاهده کن. تو در درون خاک هستی و در این خاک، هوایی هم جریان دارد. همچنین بدان این خاک، گرم و مرطوب است. گرمایش از وجود حرارت خورشید و رطوبتش، بر حضور آب درون آن دلالت دارد.»

این درس از نظر درخت گردو بسیار ساده اما برای دانه خرما سخت بود؛ زیرا نمی‌توانست آنچه که درخت گردو می‌گوید را ببیند. او تنها می‌توانست بفهمد که در درون خاک تاریک قرار دارد.

او با خود گفت: «من می‌فهمم که تمام اطراف مرا، این خاک تیره احاطه کرده است اما چرا نمی‌توانم حضور هوا، آب و‌ آتش را درک کنم؟!»

دانه خرما، اولین قدم‌های خود را برای کشف خویش و محیط اطرافش، این‌گونه برداشته بود.