قسمت 5: اجزای درخت خواندن
قسمت 5: اجزای درخت
قسمت پنجم: اجزای درخت
دانه خرما در کنار درخت گردو نشست و گفت: «ای درخت دانا، من به راستی و درستی گفتار تو هیچ شکی ندارم اما هنوز نتوانستهام وجودِ عناصرِ چهارگانه در درون خویش را بهخوبی درک کنم. من تنها چیزی که در اطرافم میبینم، خاک است. برای همین سخت است که وجودِ آب، باد و آتش را هم بپذیرم. آیا تو میتوانی حضور این عناصر را احساس کنی؟ کمی بیشتر برایم از اسرار آفرینش بگو. مرا درسی بیاموز که ادراکم را افزون کند.»
درخت گردو گفت: «من بهخوبی میدانم تو از چه سخن میگویی. آنچه را که در موردِ چهار عنصر آموختهای، جایی در گوشهی ذهن خود نگه دار تا در زمان مناسب، درک آن برای تو حاصل گردد. امروز به تو نکتهی دیگری خواهم آموخت تا این نکته، چشم دلت را بیشتر به روی اسرار هستی بگشاید. هر درختی همان جوانه، بذر یا جوهرهی خویش است. درحقیقت، هر درختی با جوانه، بذر یا جوهرهی خود یکی است.»
دانه خرما با تعجب گفت: «یعنی تو با این همه عظمت و عمر دویست ساله، با این قامت بلند و شاخههای سر در آسمان برده؛ با یک بذر کوچک یکی هستی؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟»
درخت گردوی پیر و خردمند در پاسخ گفت: «آری، ما در ذات یکی هستیم. تو بذر یا جوهرهی خرما هستی و من بذر یا جوهرهی گردو هستم. با این تفاوت که من رشد کردهام و سر در آسمان برافراشتهام اما تو هنوز بر روی زمین هستی.»
برای دانه خرما، درک این مطلب که یک بذر کوچک میتواند با درختی عظیم یکسان باشد، بسیار سخت بود. او با خود فکر میکرد: «درختی تنومند کجا و بذر یا دانهای کوچک کجا؟»
درخت گردو ادامه داد: «هر درختی از ریشه، تنه، ساقه، شاخه، برگ، گل، میوه و غیره، تشکیل شده است.»
خرما سؤال کرد: «آیا تو، همهی این اجزا را داری؟»
گردو با لبخند پاسخ داد: «بلی، دارم.»
خرما گفت: «یعنی من هم، همهی آنها را دارم؟»
گردو گفت: «آری، تو هم داری.»
دانه خرما دوباره پرسید: «پس کجاست؟ چرا من آنها را نمیبینم؟»
درخت گردو پاسخ داد: «باید صبور باشی تا بتوانی اجزای خویش را ببینی. اگر راهی که نشانت میدهم را بهخوبی طی کنی، کمکم همه اجزای خویش را خواهی دید. بعضی از قسمتهای درخت در درون بذر و جوهره تو هستند. ازاینرو در حال حاضر تو قادر به دیدن آنها نیستی، مگر اینکه رشد کنی تا آن قسمتهای وجود تو، فعال یا قابل رؤیت شوند.»
دانه خرما باز پرسید: «در مورد خورشید چطور؟ آیا تو خورشید را هم در درون خویش داری؟»
درخت گردو گفت: «بلی، من هم در درون خویش، خورشید را دارم. او خواست که من رشد کنم، پس مرا به همان سو هدایت کرد. ازاینرو، من رشد کردم. من از وجود او زندهام و او هماکنون، در وجودِ من ساکن است.»
دانه خرما با خود فکر کرد: «من از همان اول هم میدانستم که او خودِ خورشید است. این را بارها هم گفته بودم تا بالاخره امروز، خودش اعتراف کرد که او همان خورشید است.»
سپس رو به درخت گردو کرد و گفت: «وقتی که میگویی خورشید در درون من است؛ یعنی یا تو صاحب خورشید هستی، یا اینکه تو خود خورشیدی.»
درخت گردو گفت: «من خورشید نیستم. درست است که قسمتی از خورشید، در درون من است و من همیشه در هوای آن به سر میبرم اما خورشید، چیز دیگری است. او با هیچکس و هیچچیز، قابل مقایسه نیست.»
دانه خرما گفت: «من که از حرفهای تو چیزی نفهمیدم اما هروقت که تو حرف میزنی، اطمینان و آرامشی عجیب به جانم مینشیند. آرامشی که مژده میدهد من هم روزی خورشید را خواهم دید.»
هوا رو به تاریکی میرفت و بذرها یکی پس از دیگری آمادهی خواب میشدند. درخت گردو از بالا نگاهی به بذرها کرد، آهی کشید و با خود گفت: «چگونه به این بذرها بگویم که شما نمیتوانید بهدنبال خورشید بروید. شما باید بهدنبال خودتان بروید. باید خودتان را جستوجو کنید تا بیابید. چگونه بگویم که خورشید، در تمام طول مسیرِ رشد ما، همراه و راهنمای ماست و در این راه، به همهی کسانی که حقیقتاً خواهان رشد و تعالی خویش هستند، کمک خواهد کرد.»