قسمت 8: راز تعالی در شیرهی جان است خواندن
قسمت 8: راز تعالی در شیرهی جان است
قسمت هشتم: راز تعالی در شیرهی جان است
یک روز صبح، دانهی خرما با سؤالی در ذهن خویش از خواب بیدار شد. او با خود فکر کرد، درخت گردو تنها کسی است که میتواند پاسخ سؤال مرا بدهد. پس به سراغ گردو رفت و گفت: «ای درخت گردو، به من بگو که راز رشد و تعالی در چیست؟ چگونه امکان دارد که درختی مانند تو دویست سال عمر میکند و اینگونه عظیم میشود، درحالیکه بعضی گیاهان هنوز ضعیف و کوچک ماندهاند؟»
درخت گردو پاسخ داد: «راز رشد یک درخت در شیرهی جان آن درخت است.»
دانهی خرما پرسید: «شیرهی جان دیگر چیست؟ آیا من هم شیرهی جان دارم؟»
درخت گردو گفت: «نه! تو هنوز شیرهای نداری. شیرهی جان قسمتی از یک درخت است که ظاهری شبیه به آب دارد اما کمی از آن غلیظتر است. این مادهی به ظاهر ساده، در ذات خود بسیار غنی است. شیرهی یک درخت میتواند از قسمتهای زمینی تا قسمتهای آسمانی آن حرکت کند. اگر درختی قطع نشود و شیرهی آن هدر نرود، این شیره در درون درخت حرکت خواهد کرد و باعث رشد چندین برابری آن درخت خواهد شد.»
دانهی خرما پرسید: «این شیره اصلاً چگونه تولید میشود؟»
درخت گردو پاسخ داد: «وقتی درختی به اندازه کافی رشد کند، کمکم آب در درون آن مانند رودی جاری خواهد شد. این آب در ابتدا رقیق است. اما کمکم غلیظتر شده و به شیرهی جان تبدیل خواهد شد. تمام مواد معدنی مورد نیاز یک درخت، در شیرهی آن موجود است. درختی که شیرهی جان دارد، میوهی خوبی هم دارد. هنر این شیره در آن است که آب کثیف موجود در اطراف ریشههای درخت را جذب کرده و آن را در درون خود تصفیه کند سپس آب تصفیه شده را به قسمتهای بالاتر درخت میفرستد. درحقیقت، همان آبی که در اطراف ریشه، کثیف و غیرقابل استفاده است، توسط شیره بهصورت پاک و زلال در اختیار ساقهها و شاخهها قرار میگیرد.»
دانهی خرما گفت: «آیا درست متوجه شدهام، شما میگویید آبی که در پایین جریان دارد کثیف است و باعث فساد میشود اما همان آب در بالا؛ خوب، مرغوب و مفید است؟»
درخت گردو پاسخ داد: «کاملاً درست است و کیفیت یک درخت را کیفیتِ پاکی همین آب مشخص میکند.»
دانهی خرما پرسید: «چرا آب تا این اندازه مهم است؟ این همه اهمیت آب از کجا آمده است؟»
درخت گردو پاسخ داد: «آب بسیار سازنده است اما میتواند عامل فساد هم باشد. بسیاری از گیاهان روی زمین از آبِ زیاد میپوسند. پس چیزی مهمتر از خود آب وجود دارد. آب، شامل مواد معدنی بسیار مهمی است که اگر این مواد به قسمتهای بالای درخت برسند، فرایند ارزشمندی رخ داده است؛ زیرا تنها برخی از درختانِ بزرگ هستند که میتوانند این آب را به میوههای خود برسانند و میوههای سالمی تولید کنند. این آب در تعدادی از درختان کهن، بهصورت شیره در آمده و این نشاندهندهی رشد بسیار و قدمت طولانی آن درختان است.»
دانهی خرما گفت: «اما من هماکنون قسمتهای بالایی مانند میوه و شاخه ندارم. پس بردن آب به قسمتهای بالا برای من چه معنایی دارد؟»
درخت گردو در پاسخ گفت: «بهزودی رشد تو نیز آغاز خواهد شد. اما بدان توجه تو به هر سمتی که معطوف باشد، تو به همان سمت رشد خواهی کرد. اگر ناامیدی و افسردگی در تو فعال باشد، شروع رشد تو نیز با ناامیدی و افسردگی همراه خواهد بود. پس تو در افسردگی رشد خواهی کرد و نهایتاً در همان حال، خواهی مرد. اگر ذهن تو پر از فلسفه باشد، تو با فلسفههای ذهنیات رشد خواهی کرد و در ادامه در میان همان فلسفهها خواهی پوسید. اگر دنیا را با دید بدبینی و شکایت ببینی، با همان رشد کرده و در همان احساس پست از بین خواهی رفت. باید ببینی تو در چه چیزی و با چه چیزی رشد میکنی. این بسیار مهم است.»
دانهی خرما گفت: «ای درخت گردو، تو در هنگام رشد، توجهات را به چه چیزی معطوف کرده بودی؟»
درخت گردو گفت: «من از روز اول به خورشید توجه کردم. من با او متولد شده و با او رشد کردم. امروز او در درون من و من در درون او زنده هستم.»
گردو سپس ادامه داد: «من هر روز به خود یادآوری میکنم که نباید خورشید را فراموش کنم. خاطرهای دارم از زمانی که نهالی کوچک بودم؛ روزی درختچه خاری در کنار گل بابونه رویید. من بابونه را دوست داشتم و همچنان هم دارم. بابونه از وجود بوتهی خار در کنار خویش شکایت داشت و ناراحتی خود را نیز از آن موضوع ابراز میکرد. من برای مدتی غرق در حرفهای بابونه بودم و خورشید را کاملاً فراموش کرده بودم. زیبایی او چنان مرا کور کرده بود که توجه چندانی به تأثیر حرفهای او نمیکردم. پس از مدتی من حتی دیگر در تمام افکار و رؤیاهای خویش هم، زیبایی بابونه را میدیدم و به حرفهای او فکر میکردم. مدتی بر همین منوال گذشت و من دیگر کاملاً به این باور رسیده بودم که حق با بابونه است. آخر چرا باید یک خار در کنار یک گل زیبا بروید تا برایش ایجاد مزاحمت کند؟ او یک گل زیبا و دلنشین است. برای همین هم بسیار تماشایی است. پس چرا باید منظرهی زیبای رخ او با چهرهی نامطلوب خار، خدشهدار گردد؟ چند روزی گذشت و من همچنان در دلم با باغبان صحبت میکردم. من پیوسته از باغبان میخواستم که بیاید و خار را بکند اما هیچ جوابی از سوی باغبان نمیآمد. گویی که دعاهای من شنیده نمیشدند. من هم هر روز کلافهتر و عصبانیتر میشدم تا اینکه بالاخره روزی باغبان از راه رسید. در ابتدا من خوشحال شدم و با خودم فکر کردم؛ بالاخره دعاهایم مستجاب شدهاند. اما وقتی باغبان وارد شد، مستقیم بهسوی من آمد و شاخهای را از من برید. من فریاد زدم: «ای باغبان! ای باغبان! باید خار را بکنی. چرا شاخه مرا میبری؟!» باغبان که صدای مرا نمیشنید شاخه بزرگی از مرا قطع کرد و پیش از رفتن، به آرامی در گوشم گفت: «تنها، رو به خورشید کن و بهسوی او حرکت کن.» او رفت و در مسیر خود خار را هم کند و با خود برد. او اصلاً از وجود خار شکایتی نداشت اما از من بسیار دلگیر بود. روز اول، من بسیار گریستم. در خود فرو رفتم و از ظلم دنیا شکوهها کردم.
چند روزی گذشت، ناگهان به یاد حرف باغبان افتادم: «تنها، رو به خورشید کن و بهسوی او حرکت کن.»
با خودم چندین بار آن جمله را زمزمه کردم و سپس فکر کردم: «فقط خورشید! فقط خورشید! فقط خورشید!»
در دلم چنان غوغایی بر پا شد که ناگهان از جا کنده شدم و با خود گفتم: «خورشید! خورشید! خورشید کجاست؟ چرا من مدتهاست او را فراموش کردهام؟»
مروری بر گذشتهی خود کردم تا ببینم داستان از کجا آغاز شد؛ بابونه از خار گله داشت. گلههای او به همراه صورت زیبایش مرا محو خود ساخت و از خورشید غافل کرد. در تمام طول آن مدت، من در اندیشهی زیبایی بابونه و زشتی خار بودم. خاری که حالا دیگر اصلاً وجود نداشت و باغبان آن را کنده و با خود برده بود و مرا از یاد خورشید محروم کرده بود. برای باغبان، وجود خار اصلاً اهمیتی نداشت؛ زیرا وجود آن خار در باغ، برای او امری بدیهی بود. آنچه برای باغبان قابل پذیرش نبود، غفلت من از خورشید بود. در آن لحظه بود که فهمیدم ایرادی از طبیعت در من رشد کرده است. ایرادی که از نظر باغبان، هیچ ایرادی نبود. اما همان بهظاهر ایراد، روال رشد مرا منحرف کرده بود. آن انحراف توجه، در وجود من باعث شده بود حرکت شیرهی گرانبها از سوی خورشید بهسوی آن ایراد منحرف گردد. پس من در آن زمان با خورشید، عهدی بستم و به او گفتم: «هر اتفاقی هم در جهان بیفتد، من دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.»»
در این لحظه، گردو نگاهی به خرما کرد و دید که او در خوابی ناز بهسر میبرد. در دلش خندید و با خود گفت: «خرما که خواب است، پس شاید من باید این داستان را تنها برای خودم مرور میکردم.» سپس آرزو کرد ای کاش او هم میتوانست با وجود این همه مسئولیتی که بر عهده دارد، تنها برای شبی، مانند خرما با آرامش و فراغ بال به خواب رود.