قسمت 9: طلب آسمانی و توقع زمینی خواندن
قسمت 9: طلب آسمانی و توقع زمینی
قسمت نهم: طلب آسمانی و توقع زمینی
روزی ترب، رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای درخت گردو، همانطور که میبینی، من با طلب فراوانی رشد کردهام. شلغم به من آموخته بود که چگونه طلب، باعث رشد میشود. او درسهای بسیاری را به من آموزش داد و من همهی آن نکات را با علاقه، رعایت کردم تا جایی که امروز، قامت من حتی از خود شلغم نیز بلندتر است.»
درخت گردو لبخند پرمعنایی زد اما چیزی نگفت.
ترب که منتظر تأییدیهای از سوی درخت گردو بود، وقتی که آن را دریافت نکرد، ادامه داد: «آیا تو هم در مسیر رشد خود چنین طلبی داشتی؟» سپس کمی با خود اندیشید: «درخت گردو از من بزرگتر و خردمندتر است پس احتمالاً سؤال من، پرسشی خردمندانه نبوده است.» پس در صدد جبران سخن خویش برآمد و ادامه داد: «البته که تو رشد بسیار کردهای و راهنمایی خردمند برای این باغ هستی اما سؤال من بیشتر از آن جهت است که من در طول کمتر از یک ماه، این همه رشد کردهام اما شنیدهام که تو، سالها به طول انجامیده است تا همجثهی حالای من شوی. آیا این حقیقت دارد؟» و سپس چشمان منتظر خود را به دهان گردو دوخت تا پاسخی دلخواه، دریافت کند.
درخت گردو، نگاهی به چشمان نگران و منتظر ترب انداخت و حرفهای اضافهی او را مرور کرد. چشمان ترب در نظر گردو، بیاندازه زیبا میآمدند. او چشمان معصوم، ذات پاک و سفید ترب را میدید و همزمان هم حرفهای بی سر و ته او را با خود مرور میکرد. او میدانست گفتن از واقعیت برای ترب، هیچ نفعی ندارد. از سوی دیگر با اینکه میدانست تأیید آن حرفها بیضرر نخواهد بود اما ضرر آن را کمتر از گفتن واقعیت دید.
پس خرد خود را به کار برد و با مهربانی گفت: «طلب حقیقی، همهی موجودات عالم را به رشد و تعالی در بخشهای الهیشان، خواهد رساند.»
ترب، عمق سخن گردو را درک نکرده بود، اما تأییدی که به دنبال آن بود را دریافت کرد. پس به همان کفایت کرده و رقصکنان و پایکوبان به سرای خود راهی شد.
درخت گردو آهی از دل کشید و با خود گفت: «ای کاش راهی وجود داشت تا بتوان واقعیات زندگی را بهصورت ملموس و قابل درک تعلیم داد. شلغم چه راحت از دانستههای خود میگوید درحالیکه برای من، گفتن از آنچه که باید گفت، بسیار سخت است.»
او در این اندیشه بود که چطور راهی پیدا کند تا بتواند درسهای مهم زندگی را به زبانی ساده و آموزنده به دیگران بیاموزد. در همین احوال بود؛ ناگهان، خرما را دید که با چشمانی گریان، به او نزدیک میشود. خرمای دلشکسته تا چشمش به گردو افتاد با ناله گفت: «درخت گردو، شلغم میگوید ما باید طلب بسیار داشته باشیم. درحالیکه من اصلاً طلب کافی ندارم و برای همین است که هنوز جوانه نزدهام. شلغم میگوید که ترب، در نتیجهی گوش فرا دادن به پند و اندرزهای او است که رشد بسیار کرده است. او میگوید تو نیز تأیید کردهای که ترب، بهتر از همه رشد کرده است. به من بگو که چگونه میتوانم در خود، طلب بیشتری خلق کنم؟»
درخت گردو به آرامی پاسخ داد: «چرا همین سؤال را از خودِ شلغم نپرسیدی؟»
خرما گفت: «زیرا من تو را بهعنوان راهنمای خویش انتخاب کردهام. شلغم که راهنمای من نیست!»
درخت گردو، دوباره پرسید: «اگر من راهنمای تو هستم، پس چرا حرفهای شلغم، اینگونه در تو اثر کرده است؟»
خرما مِنمِن کنان، پاسخ داد: «راستش، من دلیل آن را نمیدانم! فقط میدانم که در وجودم، طلب فراوانی برای رسیدن به خورشید وجود دارد. شلغم در مورد من اشتباه فکر میکند. من برای دیدار خورشید بسیار مشتاق هستم، اما نمیدانم که چطور باید این طلب را به کار ببندم؟»
درخت گردو پرسید: «خرما، به من بگو که طلب تو بیشتر است یا ترب؟»
خرما پاسخ داد: «شلغم میگوید طلب ترب بسیار بیشتر از طلب من است.»
گردو دوباره پرسید: «به نظر تو، شلغم چطور به این نتیجه رسیده است؟»
خرما دوباره پاسخ داد: «چون ترب و شلغم، با هم در مورد مطالب مختلف و نکتههای گوناگون زندگی، بسیار صحبت میکنند.»
گردو این بار پرسید: «به نظر تو، آیا بسیار گفتن، نشانهی طلب بسیار است؟»
خرما که از مکالمه با گردو کمی آرامش پیدا کرده بود، پاسخ داد: «راستش تا کمی پیش، من هم همینطور فکر میکردم اما حالا که خوب فکر میکنم، میبینم که تو اصلاً زیاد صحبت نمیکنی اما بسیار دانا و خردمند هستی. پس سخن گفتنِ بسیار، نمیتواند نشانهی رشد باشد. معیار خردمندی؛ پرگویی یا کمگویی نیست، بلکه اندازهگویی است. آیا این درک درستی است؟»
درخت گردو گفت: «بگذار بهجای پاسخ دادن به این سؤالت، برای تو داستانی را تعریف کنم. با دقت به این داستان واقعی گوش بده و حدسها و گمانهایت را هم فراموش کن.»
خرما با اشتیاق پاسخ داد: «گوش جانم مشتاق شنیدن سخنان تو است.»
گردو به آرامی و با طمأنینه، سر خود را به اطراف چرخاند و به دوردستها زل زد. گویی که خاطرهای کهن را از اعماق ذهن خود، بیرون میکشد.
او گفت: «روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، جزیرهای سرسبز و آباد وجود داشت. آن منطقه بهعلت زیبایی چشمگیرش، «سرزمین زیباییها» نام داشت. روزی دانهای در این منطقه از خواب بیدار شد. او که طلب بسیار داشت، به همهجای دنیا سر زد و با همه صحبت کرد. او که بهسرعت آموخته بود که راز رشد، در آب است، تمرین بسیار کرد تا آب بیشتری را تصفیه کرده و به درون خود بکشاند.
سالها گذشت و او با تمرین و تکیه بر همین راز، رشد بسیار کرد و گلهای زیبایش نمایان و شکوفا شدند. کمکم در میان اطرافیان معروف و مقبول گشت تا اینکه در میان یک باغ پر درخت، او محبوبترین درخت باغ شد.
او در باب آنکه نباید خاک و سختیهای زمین را به داخل درخت بُرد، سخن بسیار گفت و تأکید فراوان کرد که رشد، تنها بهوسیلهی آب و مواد معدنی موجود در آن ممکن خواهد شد.
روزها گذشت تا اینکه روزی هوا طوفانی شد. بادهای سردی به همراه باران وزیدن گرفت. اولین باد شدیدی که به سمت درخت وزید، شاخهای از او را شکست. شاخهای مملو از گلهای زیبا. با ادامهی وزش باد، شاخههای بیشتری شروع به شکستن کردند.
درخت زیبای «نویتِسیا» با درد به شاخههای خود نگاه میکرد، درحالیکه نمیتوانست برای آنها کاری از پیش ببرد. او که شکستن دردناک شاخههای خود را مشاهده میکرد، از ظلم زمانه و از ناتوانی خویش، به تلخی گریست.
سالها گذشت. درخت زیبا در این مدت، بارها و بارها بررسی کرد که چرا این اتفاق افتاده است. اما هرچه سعی کرد، نتوانست علت آن را بیابد. او با خود میگفت: «من که راه رشد سریع را کشف کردم و آن را به دیگران هم آموختهام، پس چرا باید چنین میشد؟ کجای کار من خطا بود؟»
درختِ داستان ما، سالها در غم ندانستن خطای خویش سوخت تا اینکه روزی یک طوطی، ماجرای این درخت را برای من تعریف کرد و علت آن ماجرا را از من جویا شد.
من به آن طوطی گفتم: «ای طوطی، من دلیل آن اتفاق را نمیدانم.»
طوطی به من (درخت گردو) گفت: «پس چگونه است با اینکه تو صد سال بیشتر از او عمر کردهای، اما هنوز حتی یک شاخه از تو در اثر باد نشکسته است؟ این همه توان برای مقاومت، چگونه در درون تو ایجاد شده است؟»»
گردو رو به خرما کرد و پرسید: «ای خرما، آیا میتوانی حدس بزنی چرا شاخههای آن درخت میشکستند؟»
خرما پاسخ داد: «من از کجا باید بدانم ای درخت گردو! من دیدهام که تو بسیار محکم و مقاوم هستی. اما دلیل آن را هیچوقت نفهمیدم!»
گردو گفت: «من برایت خواهم گفت تا تو هم راز آن را بدانی. باشد که بخواهی؛ باشد که بشوی؛ باشد که بدانی.
درخت نویتسیا بسیار مشتاق بود که رشد کند. بر این خواسته هم ابداً اشکالی وارد نیست. اما او اصلاً خورشید و خواست او را در نظر نگرفته بود. همچنین او ظرفیت و توان خود را هم نادیده گرفته بود. او طلب بسیاری داشت و با همان طلب هم رشد کرد. اما نخواست که متحمل سختیهای فراوان خاک شود و تنها با آب، رشد کرد. او بسیار زیبا شد، اما هرگز توان و قدرت کافی را به دست نیاورد. درخت نویتسیا تحمل درد و رنج را نداشت و میخواست در کمترین زمان، بیشترین رشد را داشته باشد. اما او نمیدانست که با این روش، گلهای او میوه نخواهند داد و رشد سریع، بهترین راه ممکن نیست پس تمام توان خود را به سرعت رشد معطوف کرد و کیفیت، استقامت و سختی خاک را از دست داد. وقتی که تمام ظرفیت فضای درون یک گیاه با آب فراوان پر میشود، اگرچه آن گیاه شادابی بسیار دارد، اما بهعلت کمبود خاک، ضعیف و شکننده خواهد شد.»
خرما پرسید: «سرانجام آن درخت چه شد؟ آیا تو به او کمکی کردی؟»
گردو پاسخ داد: «من به او چیزی نگفتم. گفتن من، چارهی کار او نبود؛ زیرا نهتنها کمکی نمیکرد، بلکه ممکن بود برای او، یأس و ناامیدی بسیار هم به همراه داشته باشد. من تنها از طریق همان طوطی به او پیغامی را رساندم تا به او بگوید که پس از تحمل سختیهای بسیار، بالاخره روزی گره از کارهایش گشوده خواهد شد.»
خرما با تعجب پرسید: «چرا به او هیچ کمکی نکردی؟»
گردو در پاسخ گفت: «زیرا با گفتن علت ماجرا، ممکن بود ذهن او به سمت خطاهایش منحرف شود و تنهی محکم او را از پای درآورد. اگر او با این حرف من امیدوار شود، پس آنقدر ادامه خواهد داد تا اینکه روزی سختی خاک را درون خویش ایجاد کند.»
خرما دوباره پرسید: «ای درخت گردو، در مورد تو چگونه است؟ آیا تو طلب بسیاری برای رشد نداشتی؟»
گردو در جواب گفت: «آن طلبی که تو از آن سخن میگویی، طلب حقیقی نیست، آن «توقع» نام دارد. من در مسیر رشد خود، هیچ توقعی نداشتم. همهی خواستهی من این بود که اگر خورشیدی و باغبانی در کار هستند، مرا خواهند پروراند و اگر در کار نیستند، پس من نیز نخواهم بود. درحقیقت، تنها خواستهی من در این راه، جاری شدن ارادهی خورشید و باغبانم بوده است. من طلبی از آن نوع که تو تعریف کردی نداشتم و در راه رشد، بسیار صبور بودهام.»
خرما گفت: «پس من باید بروم و به ترب و شلغم هم بگویم که داشتن طلب، اصلاً هم چیز خوبی نیست. آری من باید آنها را از اشتباه بزرگشان، آگاه کنم.»
در این لحظه، باد سردی وزیدن گرفت و شاخههای درخت تنومند گردو را به حرکت درآورد. گردو با خود فکر کرد: «به نظر میرسد دردسر دیگری در راه است.»
درسی که درخت گردو به خرما داده بود، مستعد پیامدهایی بود و او باید خود را برای مواجهه با آنها آماده میکرد.