قسمت 10: رو به‌سوی خورشید (بخش اول) خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 10: رو به‌سوی خورشید (بخش اول)

 

قسمت دهم: رو به‌ سوی خورشید (بخش اول)

 

روزی از روزها مطابق معمول، شلغم با غرور و افتخار بسیار، مشغول سخنرانی شد. او با همین سخنان و به مرور زمان، توجه بذرهای زیادی را به‌سمت خود جلب کرده بود. او گفت: «استاد پیاز، پرده از راز بزرگی برداشت و نکته مهمی ‌را برای من بازگو کرد. اینک من می‌خواهم که آن راز را نیز با شما در میان بگذارم. به سخنان من گوشِ جان بسپارید که این راز، از لایه‌های بسیار درونی و عمیق استاد پیاز برگرفته شده است.»

همگی سکوت کردند و با اشتیاق فراوان منتظر شدند تا رازِ بزرگ پیاز را از زبان شلغمِ متفکر بشنوند. او گفت: «خورشیدی که از رحمت او بسیار شنیده‌اید، آن‌گونه نیست که شما تصور می‌کنید. او ظلم‌های فراوانی را بر بذرها، نهال‌ها و گیاهان روا داشته است. البته این نیز درست است که او به عده خاصی از یاران و دوستانش، محبت بسیار می‌کند. درخت گردو که مدام از او تعریف می‌کند، از یاران نزدیک او است. داستان‌های فراوانی از ظلم‌ خورشید شنیده‌ام که می‌خواهم برا‌یتان بگویم. همچنین بدانید که درخت گردو یک خیانت‌کار است. او واقعیت‌های تلخ را می‌دانسته، اما به شما نگفته است.»

همهمه‌ای عظیم در میان بذرها به راه افتاد و همگی دچار تشویش و اضطراب شدند.

شلغم گفت: «شنیده‌ام که در گذشته، در نزدیکی درخت گردو، چندین کرفس زندگی می‌کردند که یکی از آن‌ها به درخت گردو نزدیک‌تر بود. ناگهان خورشید تصمیم می‌گیرد که در نهایت بی‌رحمی همه آن‌ها را بکشد. آن کرفس‌ها بسیار شجاع و رشید بودند. آن‌ها آن‌قدر در برابر خورشید ایستادگی کردند که درنهایت، با کمال افتخار کشته شدند. تنها کرفسی که به درخت گردو نزدیک‌تر بود، زنده ماند؛ زیرا او با درخت گردو دوست بود و خورشید تنها به کسانی که حمد و ثنای او را می‌گویند، رحم می‌کند. درست مانند درخت گردو که او نیز ثناگوی خورشید است. می‌خواهم بدانید که خورشید تا چه اندازه ناعادل است. استاد پیاز به من گفت زمانی که بذری کوچک بود با چشم خود، شاهد این اتفاق بوده است. او ظلم خورشید را از نزدیک دیده و آن را در درونی‌ترین لایه‌های خود، ثبت کرده و پس از آن به عمق زمین پناه برده و خود را در تاریکی آن حفظ کرده است.»

اشک در چشمان ترب جمع شده بود و با صدای نالان گفت: «هرگز تصور نمی‌کردم که درخت گردو این‌گونه باشد و چنین خیانتی به بذرها کند.»

همهمه‌ای در میان جمع به راه افتاد و بذرهای دیگر نیز با ناراحتی و شکایت، شروع به صحبت کردند. در همین هنگام، بوته سیر رو به دانه خرما کرد و گفت: «به یاد داری که به تو چه گفتیم؟ گفتیم که به‌دنبال درخت گردو نرو و دروغ‌های او را باور نکن.» همگی منتظر ماندند تا دانه خرما پاسخی بدهد و اقرار کند که او هم از درخت گردو گله‌مند است. اما دانه خرما به فکر فرو رفته بود و کاملاً ساکت بود. او حرف‌های شلغم را باور نداشت اما نمی‌توانست آن‌ها را فراموش کند. پس به درون خود فرو رفت و به آرامی و با دلی شکسته شروع به گریه کرد.

در آن سوی ماجرا درخت گردو از بالا شاهد این سخنان و همچنین دل‌شکستگی دانه خرما بود، اما به آن‌ها نگفت که از سخنانشان آگاه است. او آرام و ساکت ماند. گویی که نه حرفی می‌شنود و نه چیزی می‌بیند.

دانه خرما شروع به درد دل با خورشید کرد. او گفت: «ای خورشید تابان، به‌راستی‌ من نمی‌دانم آنچه که آن‌ها از خیانت درخت گردو می‌گویند حقیقت دارد یا نه! آیا او می‌تواند به ما خیانت کرده باشد؟ چرا او باید چنین کاری را بکند؟ از خیانت به ما چه سودی عایدش خواهد شد؟ چرا باید با خورشید ظالم هم‌دست شود تا با هم به ما ظلم کنند؟»

او ناگهان آگاه شد که دارد با خورشید از درخت گردو می‌گوید و از ظلم او به خورشید گله می‌کند. درحالی‌که ظالم اصلی خود خورشید است و درخت گردو تنها هم‌دست او است. پس به خود آمد و گفتگو با خورشید را متوقف کرد.

سپس با خود گفت: «اگر حتی خورشید که خود صاحب این جهان است ظالم باشد، پس من دیگر با چه کسی می‌توانم درددل کنم؟ حتماً باید خدایی بزرگ‌تر از خورشید هم باشد که من بتوانم به او از ظلم خورشید شکایت کنم.» او با همین افکار و با دلی شکسته، به خواب رفت.

بذرهای دیگر نیز با انزجار و تنفر بسیار، درخت گردو را محکوم کردند. آن‌ها در نهایت خشم و عصبانیت از درخت گردو، در مورد او ناسزاها گفتند. در پایان گفتگو، ترب پرسید: «آیا هیچ یک از شما بزرگی و عظمتی از درخت گردو دیده است؟ او می‌گوید که سرش در آسمان‌ها است اما به نظر می‌رسد که این دروغی بیش نباشد.» سرانجام بذرها در اوج خشم و ناراحتی و با افکاری پریشان از سخنانی که شنیده بودند، به خواب رفتند.

نیمه‌شب که سکوت محض همه‌جا را فرا گرفته بود، درخت گردو با غمی در دل به راز و نیاز با خورشید نشست.

درخت بادام که غم و اندوه گردو را دیده بود، گفت: «ای درختِ عزیز گردو، ای همراه پیر و دانای من! از این بذرها نرنج. تو بخشندگی‌ات بسیار و رحمتت همیشگی است. پس از آنان رنجیده خاطر نباش.»

گردو گفت: «من از آنان گله‌ای ندارم. هرچند گاهی درمانده و پریشان می‌شوم و از شدت درماندگی به خورشید پناه می‌برم، اما به‌راستی من از کسی شکایتی ندارم»

درخت بادام با تعجب گفت: «ای گردو، تو درختی خردمند هستی. چگونه است که درمانده می‌شوی؟ من تاکنون موجودی به خردمندی تو نده‌ایدم.»

درخت گردو گفت: «بر فرض که من درختی خردمند هستم اما در جهان معیار‌های بسیاری وجود دارد. شاید در آن مقیاس که تو از آن سخن می‌گویی، من خردمند باشم اما در آن مقیاس‌ که خود می‌بینم، بسیار ناتوان و درمانده‌ام. اکنون من می‌خواهم که این بذرها را یاری کنم تا رشد کنند اما راهی برای یاری رساندن به آن‌ها نمی‌یابم.»

درخت بادام گفت: «چرا با آنان سخنی نمی‌گویی؟ چرا به آن‌ها نمی‌گویی که تو خیانت‌کار نیستی و داستان‌ پیاز دروغین است؟»

گردو آهی از دل کشید و گفت: «زیرا داستان پیاز دروغین نیست. داستان او واقعی است.»

درخت بادام که از تعجب خشکش زده بود گفت: «چنین چیزی امکان ندارد. من نمی‌توانم باور کنم که این داستان حقیقت داشته باشد. چرا چنین می‌گویی گردوی عزیزم؟»

درخت گردو گفت: «ای بادام، او واقعیت را گفت. داستان او واقعی بود اما از نگاه خودش آن را دیده بود. واقعیت‌های بسیاری در این جهان وجود دارند که می‌توان به هرکدام از آن‌ها به‌گونه‌ای متفاوت نگاه کرد. هرکسی واقعیت‌ها را از نگاه خود می‌بیند پس بر او ایرادی وارد نیست. پیاز نیز از درک خود سخن گفته است و واقعیت برای او همان است که گفت. از دید من هم آن اتفاق واقعیت است، اما برداشت من به‌گونه دیگری است.»

درخت بادام گفت: «ای گردوی عزیز، ای همراه همیشگی، من نمی‌توانم درک کنم که این اتفاق از چشم تو چگونه بوده است. برایم بگو که تو آن را چگونه دیده‌ای.»

درخت گردو گفت: «روزگاری بود که من این‌چنین عظیم و تنومند نبودم، هرچند همچنان درختی بزرگ بودم. آن روزها از آن بالا نگاه می‌کردم و می‌دیدم که برگ کرفس‌ها، رو به زردی می‌روند. پس به آن‌ها گفتم: «وقتی که خورشید می‌آید، رو به من کنید و زیر سایه من بمانید.» من تمام سعی خود را کردم که بر روی آن‌ها سایه‌ای بیفکنم تا آن‌ها از نور سوزان خورشید در امان بمانند. اما زمان می‌گذشت و سعی من همچنان بی‌فایده بود. من بیشتر و بیشتر تلاش می‌کردم و آن‌ها زردتر و زردتر می‌شدند. ناگهان، نگاه کردم و کرفسی را دیدم که به من نزدیک‌تر بود. تنها آن کرفس بود که هنوز سالم و شاداب مانده بود. به او گفتم: «چگونه است که در میان این‌ها تنها حال تو خوش‌ است؟»

در پاسخ گفت: «کرفس‌ها می‌گویند که تو بسیار خودخواه هستی اما من این ‌را باور ندارم. آن‌ها از تو دور شده‌اند چون باور دارند که حرف و عمل تو با هم هم‌خوانی ندارند. اما من تو را دوست دارم و به تو اعتماد دارم. برای همین است که نزدیک تو آمده‌ام تا حرف‌های آنان را نشنوم.»

من به آن کرفس گفتم: «نمی‌دانم که تو چه می‌گویی اما من دارم تلاش می‌کنم که برای‌ آن‌ها سایه‌ای فراهم کنم تا در زیر آفتاب سوزان، نسوزند.»

کرفس ادامه داد: «آن‌ها می‌گویند که تو از خورشید دم می‌زنی، اما آن‌قدر حسود و خودخواهی که خورشید را تنها برای خودت می‌خواهی. حالا که به خورشید نزدیک شده‌اند، تو می‌خواهی مانع دیدار آن‌ها با خورشید شوی؛ زیرا می‌خواهی که خورشید تماماً از آنِ تو باشد.»

اینجا بود که دیگر، خرد من پاسخ‌گو نبود و شاهد بودم که آن‌ها چگونه در آتش خورشید می‌سوزند. آن‌ها تاب و توان ماندن در نور مستقیم خورشید را نداشتند. من نیز چاره‌ای ندیدم. سکوت کردم و شاهد سوختن آن‌ها شدم. سوختن آن‌ها را می‌دیدم ولی نمی‌توانستم کاری کنم. کرفسِ تنها که به من نزدیک بود، هرگز نفهمید که چگونه زنده مانده است. من نیز آموختم که برای هرکسی، نور خاص و به اندازه خاصی لازم است. من در آن زمان درمانده شدم؛ زیرا نمی‌توانستم دستی به‌سوی خورشید بلند کنم و بگویم که ای خورشید تابان، برای آن‌ها اندکی از نور خود بکاه. پس نگاهی کردم و در دل و در خلوت خود، باغبان را صدا زدم تا شاید بیاید و کاری کند، چرا که در این باغ، تنها اوست که قادر مطلق است.

حال از این ماجرا سال‌ها گذشته است و من اکنون خرد بیشتری دارم و با این خرد، بیشتر مراقب دانه خرما، ترب و بقیه گیاهان هستم.»