قسمت 18: متخصصان تولید سایه خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
Voice

 

قسمت هجدهم: متخصصان تولید سایه

 

روز پر هیاهویی در باغ آغاز شده بود. در هر گوشه‌ی آن کسی با دیگری مشغول صحبت بود. درخت گردو نگاهی به آن‌ها کرد و با خود گفت: «چه خوب است که همه با هم در ارتباط هستند و کسی در رنجِ تنهایی، گرفتار و پریشان نیست. به‌نظر می‌رسد شرایط خوبی ایجاد شده تا کمی از میزان فعالیت خود در باغ کم کنم. با این کار به دیگر گیاهان فرصت استقلال داده خواهد شد تا کم‌کم بیاموزند که باید بدون کمک من و با اتکا بر خودشان، رشد کنند.»

هویج که به تازگی جوانه زده بود، رو به خرما کرد و گفت: «ای خرما، می‌دانستی که من هم جوانه زده‌ام؟ از امروز همه‌ی شما باید مرا جوانه‌ی هویج صدا کنید؛ زیرا حالا من دیگر یک جوانه‌ی هویج هستم و به‌زودی هم تبدیل به درخت هویج خواهم شد. می‌خواهم مانند درخت گردو قد کشیده و سر به آسمان‌ها ببرم و سالانه هزاران میوه مفید و ماندگار تولید کنم؛ میوه‌های هویج باید میوه‌های ارزشمندی باشند. نظر تو چیست ای گردو؟»

گردو نگاهی به هویج کرد و گفت: «خیلی خوشحال‌ هستم که می‌خواهی همه‌ی تلاش خود را انجام دهی. مهم نیست در آینده چه پیش آید، مهم آن است که همه‌ی تلاش خود را به ‌کار ببندی، عقب نکشی و ناامید نشوی. بهترین خود را انجام بده و از نتیجه‌ی آن فارغ باش.»

هویج که نیازمند تأیید و توجه گردو بود، منتظر پاسخی بود تا بتواند با آن در تخیلات خود بیشتر غرق شده و بیشتر لذت ببرد. گردو که این نکته را به‌خوبی می‌دانست، تلاش کرد تا بدون آنکه تصوری به‌ دور از واقعیت برایش بسازد توجه او را از سمت تخیل به‌سوی تلاش معطوف کند. درحقیقت آن پاسخ کوتاه را به هویج داده بود تا او را نسبت به آرزوهای دور و دراز خویش آگاه کرده باشد، اما هویج تمایلی نداشت تا از تخیل به واقعیت قدم گذارد، برای همین، جانِ کلام گردو را درک نکرد و در تفکرات و تصورات خویش باقی ماند.

گردو نفس عمیقی کشید و سرش را به اطراف چرخاند، کمی آن‌ طرف‌تر، در گوشه ا‌ی از باغ شمشاد را در حال سخنرانی دید. شمشاد قبراق و سرحال مشغول صحبت بود و بقیه‌ی گیاهان هم با دهانی باز محو تماشای او بودند. مجذوب شدن گل‌ها و گیاهان، شمشاد را بر آن می‌داشت که با هیجان بیشتری سخن بگوید. گردو نیز در سکوتِ خود، آ‌ن‌ها را تماشا می‌کرد.

شمشاد می‌گفت: «همان‌طور که می‌بینید، من در کار خویش بسیار چیره و زبردست هستم. حتماً شما هم تاکنون متوجه مهارت‌های بی‌شمار من شده‌اید. من در هر زمان و هر جایی، خوب می‌دانم باید دقیقاً چه کاری را انجام بدهم. شما هم سعی کنید مهارتی را کسب کنید و در حرفه‌ای موفق باشید. سعی کنید تا مانند من برای آنچه می‌خواهید زحمت بکشید و تلاش کنید.»

گیاهان دیگر که با دقت به حرف‌های شمشاد گوش می‌دادند، مرتباً او را تشویق و تحسین می‌کردند.

شمشاد ادامه داد: «عزیزانم، بدانید که سایه باید در هنگام سپیده‌دم تولید شود تا تازه و باطراوت باشد. اگر ظهر از راه برسد، سایه دیگر فاسد و بی‌فایده شده است. شب‌هنگام، دیگر لزومی بر تولید سایه نیست. من این نکات ارزشمند را خودم به‌تنهایی و در طول زندگی پربار خویش کشف کرده‌ام. آن زمان که جوان‌‌تر بودم به‌خوبی درک نمی‌کردم سایه چیست و تا چه اندازه ارزشمند است، اما به‌تدریج اهمیت و ارزش سایه را دریافتم و در تولید آن بسیار خبره ماهر گشتم.»

او برای لحظه‌ای به خود آمد و فکر کرد ممکن است در نظر دیگران کمی مغرور و از خود راضی به نظر رسیده باشد، پس در صدد جبران تصویر خدشه‌دار شده‌ی خویش برآمد و با تواضعی ساختگی گفت: «البته هنوز هم ممکن است گاهی از ساختن سایه عاجز باشم که این مورد هم در برابر میزان توانایی‌ها و موفقیت‌های بی‌شمارِ من، اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا در همان مواقعی که سایه تولید کرده‌ام، آن کار را به نحو احسنت انجام داده‌ام. همین چمن؛ چند وقت پیش نیاز به سایه داشت، من هم سخاوتمندانه برای او سایه تولید کردم.»

یکی از گیاهان از میان جمعیت بلند شد و گفت: «ای شمشاد ایثارگر، تو که این ‌همه مهربان و بخشنده هستی، آیا ممکن است برای من هم سایه تولید کنی؟» به‌دنبال او گیاه دیگری پرسید: «به من نیز ساختن سایه را بیاموز، ای شمشاد عزیزم. من می‌خواهم توانایی آن را کسب کنم تا خودم برای خودم، سایه تولید کنم.»

شمشاد که حالا دیگر کاملاً احساس می‌کرد دانای مطلقِ باغ شده و زمان آن رسیده که دانش فراوان خود را در اختیار عموم بگذارد، در نهایت اشتیاق و علاقه مشغول پاسخ دادن به سؤال‌های مخاطبین خود بود. او آن‌چنان مجذوب و مشغول خود بود که اصلاً متوجه نگاه‌ها و لبخندهای پرمعنای درخت گردو نمی‌شد.

درخت گردو که سراپا خرد و تجربه بود به‌خوبی می‌دانست تولید سایه اصلاً کار مهمی نیست. او خوب می‌فهمید سایه در اثر وجود نور خورشید در جایی و نبود همان نور در جایی دیگر تولید می‌شود. او شمشاد را می‌دید که چطور به‌خاطر یک پدیده طبیعی که نقشی هم در انجام آن نداشته مغرور و مدعی است. درخت گردو با دیدن شمشادِ پرمدّعا، خاطرات دوران جوانی خویش را به ‌یاد آورد که چه‌ اندازه آرزو داشت تا به دیگران درسی را بیاموزد. آن زمان بسیار علاقه داشت تا در نقش یک واعظ به دیگران راه و روش زندگی را بیاموزد اما امروز دیگر گردو پیر و خسته شده بود و علاقه‌ای به تعلیم و تربیت کسی نداشت. او تنها مجبور بود وظیفه‌ی خود را به بهترین شکل ممکن انجام دهد و هیچ خواسته‌ای هم فراتر از آن نداشت.

او همان احساس آشنای خود را امروز در شمشاد مشاهده می‌کرد و می‌دید تا چه ‌اندازه برای سخنرانی و آموزش به دیگران مشتاق است. او در اینکه شمشاد تمایل دارد تا مدرس همه‌ی گل‌ها و گیاهان باشد، ایرادی نمی‌دید. اشکال کار در آنجا بود که راهنمایی کردن دیگران را خورشید یا باغبان از شمشاد درخواست نکرده بودند و به او دانشی هم در این زمینه نداده بودند؛ درحالی‌که آن‌ها انجام این کار را به گردو سپرده بودند و در تمام طول آن مأموریت هم او را حمایت و همراهی کرده بودند اما چطور می‌توانست به شمشاد مغرور بگوید که در اشتباه است؟!

از طرف دیگر، اگر هم سکوت می‌کرد بقیه گل‌ها و گیاهان را به اشتباه انداخته بود؛ زیرا حالا دیگر همه‌ی آن‌ها فکر می‌کردند باید تلاش کنند تا قوانین تولید سایه را به‌خوبی فرا گیرند.

گردو با خود اندیشید: «باید خرد خاصی به کار بندم، تا کلامی را بر زبان برانم که در ضمن آنکه شمشماد را نمی‌رنجاند سایر گیاهان را هم از خطا و اشتباه بر حذر ‌دارد.»

او کمی تأمل کرد و سپس دعای زیبایی که باغبان در حق او کرده بود را به ‌خاطر آورد. باغبان به او گفته بود: «ای گردو، عمر میوه‌های تو بلند باد.» او می‌دا‌نست که میوه‌اش در طبیعت ماندگاریِ بالایی دارد و جزو معدود میوه‌هایی است که حتی نوع خشک شده‌ی آن هم مفید و ارزشمند است. درحقیقت این همان دعای باغبان بود که در مورد گردو اجابت شده بود.

کلام گردو در ذهن گیاهان نفوذِ بسیار داشت. او با خود فکر کرد مگر کلام شمشاد چه ‌اندازه در ذهن گیاهان باقی خواهد ماند؟! احتمالاً تا چند روز آینده همه‌ی آن حرف‌ها فراموش خواهد شد. پس از آن، من فرصت خواهم داشت تا حقیقت را با کمک نفوذ کلام خود به آن‌ها بیاموزم. با این فکر، او صلاح کار را بر آن دانست که تصحیح اشتباهات شمشاد را به آینده موکول کند و در فرصتی مناسب، آنچه را که در خصوص سایه و آفتاب می‌داند به دیگران هم بیاموزد؛ زیرا می‌دانست درس او بر خلاف درس‌های شمشاد، در ذهن‌ها ماندگار خواهد بود.

او در برابر چشمان خود گیاهانی را می‌دید که در کنار یکدیگر غرق در لذت و شادی بودند، پس سر خود را بالا برد و نگاهی به آسمان کرد. نگاه او پر از حس شادی و سپاسگزاری بود، سپس با خود اندیشید: «عجیب است که شمشاد تصور می‌کند اوست که سایه را خلق می‌کند. او چگونه می‌تواند خورشید را با آن ‌همه عظمت و بزرگی نادیده بگیرد و خود را خالق چیزی بداند؟! در برابر شگفت‌انگیزی سایر مخلوقاتِ خورشید، آیا سایه اصلاً ارزشی دارد که بتوان به آن مفتخر بود؟!»

سپس دوباره اندیشید: «اکنون سؤال مهم‌تری برای من ایجاد شده است. من چه چیزی را از آنِ خود می‌دانم و به آن افتخار می‌کنم؛ درحالی‌که علت ماورای آن را ندیده‌ام؟ من می‌دانم که من هستم و توسط باغبان آفریده شده‌ام. من تصور نمی‌کنم که به‌‌دست خودم خلق شده باشم. این باغ نیز زمانی و توسط کسی ساخته شده است، پس باغبان یا خورشید آن را خلق کرده‌اند. اگر هر چیزی که وجود دارد علت وجودش خلقتی باشد، پس باید خالقی هم در کار باشد. این جمله در نظرش بسیار عجیب آمد. هر چیزی که وجود دارد وجودش به علتی وابسته است و آن علت می‌تواند خالق آن موجود باشد. در مورد من کاملاً مشخص است که باغبان خالق من است؛ زیرا او مرا کاشته و پرورش داده است اما در مورد باغ چگونه است؟ چه کسی آن را خلق کرده است؟. همین ‌سؤال برای باغبان نیز صدق می‌کند، آیا باغبان هم خالقی دارد؟ آن چیست که خود وجود ندارد اما در عین حال مادر همه‌ی موجودات است؟ این سؤال مهمی است که من پاسخ آن را نمی‌دانم.»

گردو از یک سو حیران گشت و از سوی دیگر برای آنچه که به ‌تازگی کشف کرده، خوشحال و هیجان‌زده بود. او در دل خود از شمشاد قدردانی کرد و با خود گفت: «من از تو بسیار ممنونم ای شمشاد عزیزم. جهل تو نسبت به دانش من، مرا بر جهل خویش نسبت به آگاهی برتری که وجود دارد هوشیار ساخت. آگاهی برتری که وجود دارد و من از آن بی‌اطلاع هستم. این ندانستن؛ عجب وادی جالبی است. من باید بدانم تا چه ‌حد نمی‌دانم، آنگاه می‌توانم درصدد دانستنِ ندانسته‌های خویش برآیم.»

گردو که هیجان روزهای جوانی خود را دوباره به ‌دست آورده بود، با شادی رفت تا علت وجود و علت عدم وجود را بیابد و درک کند که آیا سایه وجود دارد؟ درحقیقت او می‌خواست بداند که آیا این فقط نور است که وجود دارد یا اینکه تاریکی هم موجود است؟ آیا می‌توان تاریکی و سایه را هم مانند نور خلق کرد؟

سپس در دل خویش به گیاهانی که در مقابل چشمانش به دور شمشاد حلقه زده بودند گفت: «عذر مرا بپذیرید که نمی‌توانم همین حالا ذهن شما را از سخنان اشتباه شمشاد پاک کنم؛ زیرا اکنون کار ناتمام مهمی را باید به انجام برسانم. به‌زودی برایتان حقیقت این ماجرا را خواهم گفت.»

سپس بر این جمله تأمل کرد: «وجود، برای وجودِ خود علتی دارد. ناوجودِ صاحب وجود کیست؟

اگر شمشاد نمی‌تواند سایه را خلق کند، هرچند که خود را خالق آن می‌داند، آیا می‌توان نتیجه گرفت که تاریکی را نمی‌توان خلق کرد؟»

گردو دیگر حضور خود را در باغ کاملاً فراموش کرده بود. او خود را در فضایی نامحدود معلق می‌دید، فضایی که کاملاً تهی بود. بودن در این فضا فرصت خوبی بود تا برای یافتن پاسخ سؤالات خویش تأمل کند.