قسمت 19: شادی تعالی و رنج زمینی خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 19: شادی تعالی و رنج زمینی

 

قسمت نوزدهم: شادی تعالی و رنج زمینی

 

یک روز صبح، جوانه‌ی خرما با ناله از خواب بیدار شد. او در حال خواب و بیداری رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای درخت گردو، من مدت‌هاست که بیمارم. آیا تقدیر من این است که همواره بیمار باشم؟ علت این همه درد و رنج من چیست؟ حقیقتاً از این همه درد خسته شده‌ام. آیا زمان مرگ من به‌زودی فرا خواهد رسید؟ گویی که این همه زجر، حکایت از مرگی زودهنگام دارد!»

درخت گردو بدون توجه به آن همه ناله و شکایت با شادی و نشاط گفت: «سلام بر تو ای خرمای عزیز! چه خبر خوبی! عجب روز مبارک و فرخنده‌ای! در چنین روز باشکوهی، باید جشن باشکوهی هم برپا کرد.»

جوانه‌ی خرما که در آتش درد خود در حال سوختن بود از خونسردی گردو بیشتر ناراحت و آشفته شد. پس با شکایت پرسید: «چه می‌گویی گردو! به گمانم حرف‌های مرا درست نشنیدی. من از دردها و رنج‌هایم می‌گویم؛ دردی که آن‌قدر شدید است که گویی برایم خبر از مرگ می‌آورد. آنگاه تو از جشن و پایکوبی سخن می‌گویی؟ شاید هم، دردهای من برای تو هیچ اهمیتی ندارند!»

گردو پاسخ داد: «آنچه می‌گویی را می‌شنوم اما حقیقتاً باید اعتراف کنم آن دردها برای من مهم نیستند.»

خرما که دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود، اجازه نداد گردو سخن خویش را به اتمام برساند و با عصبانیت گفت: «اصلاً تصور نمی‌کردم که تو این‌چنین بی‌مهر و ‌محبت باشی تا حدی که درد و رنج دیگران، هیچ تأثیری بر حال تو نگذارد.»

درخت گردو پاسخ داد: «البته که دردها و رنج‌های دیگران برای من مهم هستند. حتی بیشتر از درد خودم، درد دیگران برایم زجرآور است اما اکنون دلیلی برای ناراحتی نمی‌بینم؛ زیرا می‌دانم که این اتفاقی فرخنده است.»

خرما که از تحمل دردهای فراوان، بدخلق و کم‌طاقت شده بود با کلافگی گفت: «ای گردو، برایم نه صبری مانده و نه طاقتی که اندیشه کنم و حدس بزنم مرا چه اتفاقی افتاده است. اگر تو دلیل آن را می‌دانی، پس از این سرگردانی خلاصم کن.»

گردو با ذوق و شوق فراوان گفت: «امروز روز جشنِ جوانه‌ است. جوانه‌ی تو بالاخره شکفته شد. اکنون تنها قسمت کوچکی از آن سر از خاک بیرون آورده است. درحقیقت تو تاکنون، سه قدم بزرگ برداشته‌ای و از خاک بیرون آمده‌ای. به‌زودی خورشید را هم احساس خواهی کرد و گرمای او را خواهی چشید. من بسیار خوشحال هستم که تو امروز، محصول رنج خود را برداشت کرده‌ای.»

خرما، با تعجب نگاهی به اطراف بدن خود کرد و گفت: «من که چیز جدیدی در بدن خودم نمی‌بینم! به نظر هم نمی‌آید که نسبت به قبل، تغییری کرده باشم.»

گردو گفت: «درست است، تو هنوز نمی‌توانی تفاوتی که ایجاد شده را بفهمی؛ زیرا نمی‌توانی خودت را به‌طور کامل مشاهده کنی. اما من از این بالا همه‌چیز را می‌بینم؛ من می‌بینم که جوانه‌ای، سر از خاک بیرون آورده است. درحقیقت، تو هم‌اکنون متولد شده‌ای و به دنیای زنده‌ها وارد شده‌ای. هیچ موجودی، هنگامی که تازه به ‌دنیا می‌آید، از تولد خویش آگاه نیست. اگر هم به او بگویی که تو متولد شده‌ای، باز هم چیزی درک نخواهد کرد اما زنده‌ها به‌خوبی این تولد را درک خواهند کرد. امروز تو نیز در دنیای بالا متولد شده‌ای. هرچند خودت هنوز این تولد را احساس نمی‌کنی اما من و بادام از این بالا، تولدی که اتفاق افتاده است را می‌بینیم.»

نهال بادام سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت: «حق با تو است گردو. به ‌یاد دارم هنگامی که به من هم گفتی متولد شده‌ام، چیزی از آن درک نکردم. تا اینکه به‌مرورِ زمان و با زندگی در دنیای بالا، کم‌کم تفاوت آن را با دنیای زیر خاک، درک کردم.»

خرما که پس از شنیدن این صحبت‌ها کمی آرامش خود را به ‌دست آورده بود، با خوشحالی گفت: «پس من واقعاً سر از خاک بیرون آورده‌ام؟! چه اتفاق خوبی، حالا من خیلی خوشحال هستم. ای گردوی مهربان، من از تو به‌خاطر همه‌ی کمک‌هایت، سپاسگزارم. آیا من اکنون به میوه‌های خود نزدیک‌تر شده‌ام؟ آیا به‌زودی آن‌ها را خواهم دید؟ چطور می‌توانم بفهمم که در سرزمین نور متولد شده‌ام؟»

گردو گفت: «فعلاً از من و بادام قبول کن که تو در سرزمین نور متولد شده‌ای. به‌زودی خودت هم از حضور در این سرزمین، تجربیاتی کسب خواهی کرد پس تا آن زمان، صبور باش.»

خرما دوباره ابراز شادمانی کرد و همه‌ی آن‌ها با هم، تولد او را جشن گرفتند.

در پایان جشن، گردو اعلام کرد: «آن جشن برای رشد و تعالی ما بسیار لازم و ضروری بود. ما در کنار هم، حال خوشی را تجربه کردیم و از بودن با هم، لذت بردیم. اما اکنون و در انتهای این جشن، لازم است نکته‌ی مهمی را به شما بگویم.»

همگی سراپا گوش شدند. گردو که شادی را در چهره‌ی تک‌تک آن‌ها مشاهده می‌کرد، با خوشحالی گفت: «آیا امروز صبح را به ‌خاطر دارید؟ همان هنگامی که خرما با آه و ناله از تقدیر خود شکایت می‌کرد. آیا غمی که در چهره‌اش موج می‌زد و حال و احوال او را به‌ خاطر می‌آورید؟»

همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. خود خرما هم، صحت آن حرف را تأیید کرد.

گردو ادامه داد: «آیا شادی اکنون او را هم می‌بینید؟ گویی که هرگز، غمی در دل نداشته است.»

دوباره خرما و بقیه‌ی گیاهان سرهای خود را به نشانه‌ی تأیید حرف‌های گردو، تکان دادند.

گردو پرسید: «آیا وضعیت و شرایط زندگی خرما از صبح تاکنون هیچ تغییری کرده است؟»

همگی یک‌صدا پاسخ دادند: «خیر!»

گردو گفت: «آیا این نکته برایتان جالب نیست؟ چطور ممکن است که کسی بدون آنکه تغییری در شرایط بیرونی زندگی‌اش اتفاق بیفتد، در یک لحظه احساس بدبختی و در لحظه‌ای دیگر احساس خوشبختی کند؟ آیا این عجیب نیست که احساس بدبختی و خوشبختی او تنها در باور خودش اتفاق افتادند و ارتباطی به واقعیت نداشتند؟!»

همهمه‌ای در میان جمع به‌ راه افتاد. همه‌ی گیاهان مشغول صحبت با یکدیگر شدند.

شلغم که برای مدتی به شدت در فکر فرو رفته بود، گفت: «اما ای گردو، خرما حقیقتاً غمی بزرگ را تجربه می‌کرد. او واقعاً در رنج بود. من شاهد هستم که غم و ناراحتی او حقیقی بود.»

گردو پرسید: «آیا می‌توانی به من بگویی، آن غم و ناراحتی واقعی، اکنون کجاست؟»

شلغم تنها سکوت کرد. گویی که هیچ پاسخی برای این سؤال نداشت.

خرما گفت: «شلغم راست می‌گوید ای گردو! من واقعاً در درد و رنج بودم. همین حالا هم، این دردها در من وجود دارند و از بین نرفته‌اند.»

همه‌ی گیاهان از مکالمات پیش آمده در تعجب بودند. آن‌ها منتظر بودند تا بفهمند که بالاخره دردهای خرما واقعی بودند یا نه؟!

گردو گفت: «ای خرمای عزیز. تمام آنچه که می‌خواستم به شما بیاموزم همین بود. تو در درد بسیار بودی و اکنون هم، همچنان در درد هستی. امروز صبح، تو از آن درد نالان و رنجور بودی درحالی‌که شب‌هنگام، به‌خاطر همان درد، جشن و پایکوبی به راه انداختی؛ درد، همان درد است و تفاوتی نکرده ‌است. پس چه شد که واکنش تو نسبت به آن درد، در صبح امروز با امشب متفاوت بود؟»

گیاهان باغ که تازه متوجه منظور گردو شده بودند، همه با هم سری تکان دادند و گفتند: «آری، درست است! ما هم به یاد داریم که عکس‌العمل‌های خرما، چقدر متفاوت بود. حالا برای ما هم سؤالی پیش آمده است که چرا او اکنون خوشحال است ولی امروز صبح آن‌قدر ناراحت و غمگین بود؟»

همگی منتظر پاسخی از سوی درخت گردو بودند که ناگهان خرما به‌سرعت و با هیجان پاسخ داد: «فهمیدم! امروز صبح من هیچ هدفی نداشتم؛ زیرا فراموش کرده بودم که این همه درد را به چه دلیل باید تحمل کنم. پس از آنکه درخت گردو از جوانه‌‌ام صحبت کرد، به ‌یاد آوردم که تحمل این درد، برای رسیدن به هدفی متعالی، ضروری است. من هدف مقدسی دارم و آن هم، رشد و تعالی‌ من است. پس هر نشانه‌ای از نزدیک شدن به آن هدف، مرا خوشحال خواهد کرد؛ حتی اگر آن نشانه، درد باشد.»

گردو که بالاخره توانسته بود جان کلام خود را به خرما بفهماند، با لبخندی حاکی از رضایت گفت: «کاملاً صحیح است. هدف متناسب و متعالی، درد و خصوصاً رنج را بی‌اهمیت خواهد کرد. شیرینی رسیدن به یک هدف مقدس، تلخی سختی‌های راه را از بین خواهد برد.»

در این لحظه شلغم پرسید: «هدف متناسب و متعالی دیگر چه نوع هدفی است؟»

گردو که معلوم بود تمایلی برای پاسخ به این سؤال ندارد، گفت: «بهترین هدفی که می‌توانی برای خودت مشخص کنی.»

سپس هویج گفت: «پس من می‌روم تا هدف بزرگ و مهمی را برای خود پیدا کنم. هدفی که لازمه‌ی رسیدن به آن، تحمل درد و رنج نباشد. باید بفهمم که متعالی‌ترین هدف دنیا چیست؟»

شمشاد هم ادامه داد: «ای گردو، من همیشه و در همه‌ی شرایط شاد هستم. آیا این دلیلی بر متعالی بودن هدف من نیست؟»

گردو که از سؤالات آن‌ها، متوجه شد عمق سخنانش درک نشده است، چهره را در هم کشید و با خود فکر کرد: «آخر چگونه می‌توانم به آن‌ها بیاموزم که هدف، باید متعالی و ارزشمند باشد.» سپس گفت: «اگر هدف، رشد ما باشد، گرچه ممکن است سخت و طاقت‌فرسا به‌نظر برسد اما در دل خود، شادی عظیمی را به همراه خواهد داشت.»

در این لحظه، تمامی گیاهان به فکر فرو رفتند.

نهال بادام که در تمام این مدت سکوت کرده بود، به آرامی در گوش گردو گفت: «آیا می‌توان گفت هرکسی که در درد و رنج است، در حال طی کردن فرایند رشد است؟»

درخت گردو آهی از دل کشید و گفت: «خیر! افسوس که این‌گونه نیست! دردهای دنیا بسیار است و این دردها از آنِ خود دنیا است. این دردها در همین دنیا دفن خواهند شد و دوباره گیاهی جدید، با دردی در دل خویش، متولد خواهد شد. بار دیگر همان درد، در درون گیاه باعث پوسیدگی آن گیاه خواهد شد. طبیعت با همین تحمیل دردهای پنهان خود، صاحب همه‌ی موجودات و گیاهان شده است.»

بادام با دیدن چهره‌ی گرفته و در هم کشیده‌ی گردو، فهمید که او در دل، چه اندوهی از این دردهای تحمیل شده دارد.

گردو ادامه داد: «در این دنیا تنها کسی می‌تواند به غایتِ تعالی خویش دست یابد که هم‌سو و هم‌راستا با باغبان خویش حرکت کرده باشد. در این شرایط حکمت الهی هم به کمک او خواهد آمد تا برای کسی که تلاش و امید را سرلوحه‌ی خویش قرار داده است، درهای رحمت الهی هم گشوده‌تر کردند.»