قسمت 20: روح‌القدس و مدیر گروه خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
صدا

 

قسمت بیستم: روح‌القدس و مدیر گروه

 

درخت گردو با احساس عجیبی از خواب بیدار شد. حسی پنهان به او می‌گفت اوضاع باغ، مانند همیشه به‌سامان نیست.

نگاهی به اطراف باغ کرد. دید که همهمه‌ای در میان گیاهان، به راه افتاده است و صدای پچ‌پچ‌ها و زمزمه‌های مرموزی به گوش می‌رسد. نشانه‌های موجود، از دردسری در راه خبر می‌دادند اما گردو نمی‌خواست تا برای اتفاق احتمالی پیش رو حدسی بزند؛ زیرا خرد او حکم می‌کرد که از حدس‌ها و گمان‌ها رها باشد تا بتواند آگاهی خویش را به لحظه‌ی حال معطوف کند. همین حضور و آگاهی در لحظه‌ی حال، به او کمک می‌کرد تا رها از تخیل‌ها در هر لحظه، بهترینِ خود را انجام دهد. پس از واکنش زودهنگام حذر کرد و تا فرا رسیدن زمان مناسب، منتظر ماند.

او شنید که هویج گفت: «من به‌سرعت در حال رشد هستم و از این بابت هم بسیار راضی و خوشحالم؛ زیرا به چشم خود می‌بینم که برخی از گیاهان، چه رشد کندی دارند.»

شمشاد اضافه کرد: «آری، بعضی از گیاهان، اصلاً رشد خوبی ندارند؛ گردو نیز این را تأیید کرده است، باغبان معمولاً چنین گیاهانی را قطع خواهد کرد.»

خرما گفت: «راست می‌گویید؟! حیف از آن گیاهانی که نمی‌توانند رشد کنند و باغبان آن‌ها را قطع می‌کند. چه‌ سرنوشت غم‌انگیزی دارند. آیا شما می‌دانید که چه گیاهانی جزو این دسته هستند؟»

درخت پرتقال گفت: «چه زمانی این اتفاق افتاده است؟ پس چرا من از آن خبری ندارم؟!»

از هر سوی باغ، کسی چیزی می‌گفت. هرچه صحبت‌ها بیشتر می‌شد حجم خشم، نفرت و گلایه هم بیشتر شده و فضای موجود، رفته رفته مسموم‌تر می‌شد.

تمشک هم در آن جمع حاضر بود. او کم‌کم با شنیدن صحبت‌های جمع با خود فکر کرد که همه‌ی آنچه دیگران می‌گویند، در مورد او صدق می‌کند. پس از درون‌ آشفته و خشمگین شد. او با همان حال، نگاهی به گردو کرد و با اشاره‌ی سر از سوی گردو، فهمید که باید حرف بزند.

سپس گفت: «آیا منظور صحبت شما من هستم؟ می‌خواهید با این طعنه‌ها، چیزی را به من بفهمانید؟»

پاسخ‌ها برای مدتی طولانی ادامه پیدا کرد؛ هرچند هیچ‌کدام از آن‌ها، پاسخ سؤال تمشک نبود.

کم‌کم دلخوری‌ها بیشتر شد. گل‌کلم که درون و بیرونِ یک‌رنگ و سفیدی داشت و در میان جمع به راست‌گویی و صداقت معروف بود، گفت: «ای درخت گردو، من از تو سؤالی دارم. وظیفه‌ی باغبان در این باغ چیست؟ چه‌کسی او را مسئول ما قرار داده است؟»

بعضی گیاهانِ دیگر هم گفتند: «گل‌کلم راست می‌گوید، اصلاً این باغبان کیست؟ چرا او باید به همه‌ی ما دستور بدهد؟ چرا او تصمیم می‌گیرد که قسمتی از ما قطع شود؟»

هویج که حالا دیگر مملو از خشم شده بود، با عصبانیت گفت: «ای گردو، اصلاً بگو ببینم که چه کسی تو را به‌عنوان مدیر این باغ انتخاب کرده است؟ چرا تو فکر می‌کنی که باید مسئول این باغ باشی و به ما دستور بدهی؟ آیا باغبان تو را مسئول این کار کرده است؟»

گردو متوجه شد که احساسات پست گیاهان برانگیخته شده است و اگر جریان آن متوقف نشود، ممکن است خسارات جبران‌ناپذیری را به آن‌ها وارد کند. به همین دلیل صلاح کار را در صحبت کردن دید و بر آن شد تا با کلام محبت‌آمیز خود، آرامش از دست رفته را به دل‌هایشان بازگرداند.

پس با آرامش گفت: «صبور باشید. من به همه‌ی سؤال‌هایتان پاسخ خواهم داد.»

هرچند بعضی از گیاهان غمگین و برخی دیگر عصبانی بودند اما همگی برای شنیدن حرف‌های گردو، ساکت شدند.

درخت گردو گفت: «در ابتدا، می‌خواهم داستانی را از گذشته برایتان بگویم. در سالیان بسیار دور، در همین باغ و در مجاورت من، درخت انبه‌ای زندگی می‌کرد. او پس از تحمل سال‌ها رنج و مشقت، بالاخره به درختی تنومند تبدیل شد و گل‌های فراوان داد. تمام باغ غرق در جشن و سرور، منتظر تبدیل شدن آن گل‌های زیبا به میوه‌های خوب و سالمی بودند. خود آن درخت هم پس از تحمل آن همه سختی، به آرامشی دل‌نشین رسیده بود و به بار نشستن میوه‌های خود را انتظار می‌کشید. میوه‌های زیبا و کوچکی که از میان برخی گل‌ها روییده بودند، زیبایی درخت را صدچندان کرده بودند که ناگهان، میوه‌های کوچک و نرسیده، شروع به ریختن کردند. آن‌ها یکی پس از دیگری، از روی درخت، بر زمین می‌افتادند. گیاهان دیگر که این صحنه‌ی غم‌انگیز را می‌دیدند، در اندوه و تعجب فرو رفته و از خود می‌پرسیدند آخر چه اتفاقی برای انبه افتاده است؟ چرا باید عاقبت کارش چنین می‌شد؟»

درخت گردو ادامه داد: «داستان از اینجا آغاز شده بود که یکی از اولین میوه‌های کوچک که هنوز خام بود، به‌سرعت گفت: «چرا درخت می‌خواهد صاحب ما باشد؟ چرا او باید بر ما حکم‌فرمایی کند؟ مگر او کیست؟» و آن‌قدر به شکایت کردن ادامه داد تا در دل خویش از درخت جدا شد. شکایت‌های او به گوش میوه‌های دیگر هم رسید و آن‌ها نیز به مانند آن میوه‌ی کوچک، در دل خویش از درخت جدا شدند. کم‌کم جریان نیرو و قدرتی که از درخت به آنان می‌رسید، قطع شد و آن‌ها درحالی‌که هنوز کال و نرسیده بودند، نهایتاً از درخت جدا شدند و بر زمین افتادند.»

گیاهان در مورد این داستان غم‌انگیز، شروع به صحبت کردند. آهی از دل کشیدند و به شدت، آن میوه‌های کوچک نادان را محکوم کردند؛ زیرا برایشان بسیار عجیب و غیرقابل پذیرش بود که میوه‌ای به درخت خود بگوید تو صاحب من نیستی و عجیب‌تر از آن، این بود ‌که میوه‌های دیگر هم از آن میوه‌ی سرکش، تبعیت کرده بودند. آن‌ها گفتند: «مگر میوه می‌تواند از درخت خود جدا باشد؟ میوه از درخت و درخت از میوه است. آن‌ها اجزای بدن هم هستند. مگر می‌شود که میوه‌ای آن را نفهمد؟» آن‌ها در غم و اندوهِ سرنوشت درخت انبه و میوه‌هایش، قصه‌ها گفتند و نظریه‌ها پرداختند.

گردو گفت: «درخت از غصه‌ی رفتار آن میوه‌ها خسته و خشک شد و نهایتاً باغبان هم آن را از زمین کند و با خود برد. آیا این داستان بسیار غم‌انگیز نبود؟»

همه‌ی گیاهان، غرق در این داستان غم‌انگیز شده بودند که صدای گردو، دوباره آن‌ها را به خودشان آورد. او تکرار کرد: «آیا این ماجرا، به نظر شما عجیب نبود؟»

این بار همه با هم پاسخ دادند: «آری، عجیب بود! بسیار هم عجیب بود! تاکنون، چنین میوه‌های نادانی را نه، دیده بودیم و نه، در مورد آن‌ها شنیده بودیم.»

گردو لبخند تلخی زد و گفت: «آیا این داستان برای شما، اصلاً آشنا نبود؟»

همگی با حیرت، گردو را نگاه کردند و گفتند: «خیر!‌ ما مطمئن هستیم که تاکنون چنین داستان عجیبی را نشنیده‌ایم!»

گردو گفت: «حیرت شما از داستان و حیرت من از ناآشنا بودن این داستان برای شما است. داستان میوه و درخت، داستان ما و باغبان است. آیا مکالمات آن میوه‌ها با درخت خود، شبیه مکالمات شما با باغبان نیست؟»

گیاهان باغ به فکر فرو رفتند؛ زیرا به‌هیچ‌وجه باور نمی‌کردند در حال ایفای نقشی هستند که خود تا چند دقیقه‌ی قبل، به‌شدت آن را محکوم کرده بودند.

گردو ادامه داد: «باغبان قدسی، روح این باغ است؛ صاحب این باغ است؛ خالق این باغ است؛ ما همه محصولات او هستیم. کدام عقل، کدام خرد و کدام شعور، محصولی را بر آن می‌دارد که خالق خود را از خود جدا بداند؟»

گردو ادامه داد: «و اما پرسیدید که چه‌کسی مرا مسئول این باغ و گیاهان آن کرده است. من نه مسئول باغ هستم و نه علاقه‌ای به پذیرش این مسئولیت دارم. به من از سوی خورشید و باغبان، خردی عطا شده است؛ سپس مقرر گشت که اگر کسی به آن خرد نیاز داشت، بنا بر دستور باغبان که همان «حکم عشق» است، من به‌سوی او بشتابم. مرا حکم بر خدمت‌رسانی است و اجرای این حکم هم با کمال میل من است؛ چراکه از سوی همان قانون عشق، برای خدمت به گیاهانی انتخاب شده‌ام که خود، از من تقاضای کمک دارند. در قانون عشق، هیچ اجبار و اکراهی نیست، پس برای هیچ‌کسی، اجباری بر پیروی از من وجود ندارد؛ زیرا هرگز از سوی من دستوری نیست. من نیز به حکم عشق، از باغبان اطاعت می‌کنم که نه او را احتیاجی به اطاعت من است و نه مرا اجباری از سوی او وجود دارد. آنان که به من گوش فرا می‌دهند، به حکم دل چنین می‌کنند چراکه نه آنان را ترسی از من و نه مرا تمنای حکومت بر کسی است. من نه به‌عنوان یک حکومت کننده، بلکه به‌عنوان یک یاری‌رسان برگزیده‌ شده‌ام تا سعادت گیاهان این باغ را بر آسایش خویش ارجح شمارم. من حکم دارم که برای خود، هیچ نخواهم و برای دیگران، جز خیر نخواهم. در سرزمین الهی و در وادی عشق، من «خادم» خوانده می‌شوم، هرچند که از سوی زمین و قوانین خودپسندانه‌ی آن، «حاکم» به‌نظر می‌رسم.»

گیاهان باغ که از حرف‌های خود شرمنده شده بودند، با خجالت و پشیمانی به گردو نگاه می‌کردند. آن‌ها کاملاً فراموش کرده بودند که تا دقایقی پیش، در آتش نفرت و شکایت خود می‌سوختند؛ زیرا موجی از سوی بهشتِ محبت باغبان و گردو، شعله‌های آتشِ جهنمی آنان را فرونشانده بود.