قسمت 22: انتخاب یک راهنمای خردمند خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 22: انتخاب یک راهنمای خردمند

 

قسمت بیست و دوم: انتخاب یک راهنمای خردمند

 

صبح یک روز سرد و بارانی از راه رسیده بود. هوای صبح بیشتر به غروبی دلگیر شباهت داشت. هرچه به شب نزدیک‌تر می‌شد، شدت باد افزون می‌گشت تا اینکه شب هنگام، حملات باد و طوفان به اوج خود رسید و ضربه‌های تندباد سهمگین‌تر شد.

بوته‌ی ‌کوچک گوجه‌فرنگی که به سختی شلاق‌های طوفان را تحمل می‌کرد، شروع به ناله و زاری کرد.

او گفت: «اصلاً چرا باید در باغی به این زیبایی، چنین بادهای هولناکی بوزد؟ چرا باغبان از ما در برابر این حملات، حمایت نمی‌کند مگر نه اینکه او نگهبان و نگهدار ما است؟ اگر او حقیقتاً دوستدار ماست، پس چگونه در برابر این همه ظلم سکوت کرده است؟ نکند که او از رنج و اندوه ما دل‌شاد است؟»

بوته‌ی جوان بادمجان که در مجاورت گوجه‌فرنگی زندگی می‌کرد، از حرف‌های گوجه به اضطراب افتاد و پرسید: «ای بوته‌ی گوجه‌فرنگی، تو می‌دانی که چگونه می‌توان از این طوفان بلا، جان سالم به در برد؟ آیا تو راه نجاتی سراغ داری؟»

گردو که از بالا شاهد این ماجرا بود، فریاد زد: «دوستان من، عزیزانم، از حمله‌های تندباد نترسید. باد، شما را تحت فشار قرار خواهد داد اما نمی‌تواند از پای درتان آورد. یاران من، هراسان نباشید. صبر پیشه کنید. این طوفان‌ها گذرا هستند. استقامت کنید که آن گنجی ارزشمند برای روحتان‌ خواهد بود.»

گوجه‌فرنگی که خیال صبر نداشت، همچنان به گله و شکایت ادامه می‌داد. او گفت: «اما من تازه جان گرفته‌ بودم. بدن نحیف من، تاب و تحمل این همه حمله‌ را ندارد. من نمی‌دانم چگونه می‌توان در برابر این حملات، مقاومت کرد؟!»

در همین احوال، جوانه‌ی خرما رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای گردو، مرا ترسی از حمله‌های طوفان نیست حتی اگر در برابر دیدگانم، همه‌ی دنیا هم زیر و زبر شوند اگر تو بگویی که جای ترس نیست، مرا ذره‌ای هراس در دل نباشد. کلام تو، مرا فصل‌الخطاب این ماجرا است و در دلم جز یقین نیست اگر گوینده‌ی آن سخن تو باشی.»

گردو که در طول عمر دویست ساله‌ی خویش طوفان‌های بسیاری را تجربه کرده بود، دوباره فریاد زد: «در برابر حملات باد، قد علَم نکنید و سرسختانه نایستید، انعطاف‌پذیر باشید و هرجا که لازم است به جهت باد بچرخید تا آسیب نبینید. بدانید که این چرخش دائمی نیست و شما دوباره به مرکز خویش باز خواهید گشت اما اینکه کجا، چگونه و تا چه حد خم شوید، هنری است که باید آن را بیاموزید. بدانید که باید در مرکز خویش قرار گیرید. در تمام این طوفان‌ها و بادهای هولناک، من همراه شما خواهم بود.»

بادمجان بسیار ترسیده بود. او دائماً از گوجه‌فرنگی سؤال می‌کرد و به‌دنبال یک راه چاره بود. گوجه‌فرنگی که از سمت طوفان‌ها به‌شدت تحت فشار بود و اعتمادی هم به گردو نداشت، میوه‌های خود را در خطر می‌دید و ‌شدیداً ناامید شده بود. او رو به بادمجان کرد و گفت: «من فکر نمی‌کنم که راهنمایی‌های گردو، بتواند دردی را از ما دوا کند. از صدای فریادهایش مشخص است که خودش هم به‌شدت ترسیده است و ممکن است که از پای درآید. اگر دقت کنی می‌بینی که مرتباً در حال فریاد زدن است؛ در صدای او اضطراب و نگرانی موج می‌زند.»

بادمجان که حسابی از حرف‌های گوجه‌فرنگی ترسیده بود، با وحشت گفت: «درست می‌گویی ای گوجه‌ی مهربان، چه خوب است که دلسوزی چون تو را در کنار خود دارم!»

گوجه‌فرنگی که از تعریف بادمجان به وجد آمده بود، بادی به گلو انداخت و گفت: «من گردو را خوب می‌شناسم. او به شدت از باد و باران می‌ترسد. به یاد دارم زمانی که کوچک‌تر بودم، روزی هنگام طوفان، او بسیار هراسان شده بود و مرتباً فریاد می‌زد. فریادهای او، از ترسی فراوان ناشی شده بود. هرچند که در طوفان نمی‌توانستم او را به‌خوبی ببینم اما ترس و وحشت‌ بی‌اندازه‌اش، برایم کاملاً واضح و مبرهن بود‌.»

بادمجان با تعجب پرسید: «واقعا عجیب است! چرا همه‌ی گیاهان باغ تا این حد، این درخت ترسو را دوست دارند؟»

گوجه‌فرنگی با ناز و کرشمه پاسخ داد: «من نیز حقیقتاً دلیل آن را درک نمی‌کنم. شاید همه‌ی آن‌ها از سر سادگی و نادانی، به حرف‌های گردو گوش می‌دهند، شاید هم از خشم گردو می‌ترسند.»

بادمجان که دیگر نمی‌توانست فشار احساسات خود را تاب آورد، شروع به گریه کرد و با همان حال گفت: «چرا این دنیا تا این اندازه، جای خشن و ناامنی است؟ چرا در آن حتی یک راهنمای دلسوز و قدرتمند وجود ندارد که ما را به‌سوی نور هدایت کند؟ چرا خورشید و باغبان به فکر این باغ نیستند؟ مگر نه اینکه عمری از رحمت و شفقت آنان گفته و شنیده‌ایم پس چرا از ما روی برگردانده‌اند؟»

با دیدن ناله و زاری بادمجان، گوجه‌فرنگی هم از غصه به تنگ آمد و گریه را آغاز کرد.

جوانه‌ی خرما که تاکنون چیزی نگفته بود، سکوت خود را شکست و با خشم به بادمجان گفت: «این مزخرفات چیست که می‌گویی ای بادمجان؟ نکند عقل خود را از دست داده‌ای؟»

هنوز جمله‌ی خرما تمام نشده بود که چشمش به گردو افتاد و دید او در نهایت متانت و آرامش، شنونده‌ی این مکالمات است. او از حضور گردو شرم داشت تا سخنی از سر خشم به زبان بیاورد. به همین دلیل جمله‌ی خود را ناتمام گذاشت و دیگر حرفی نزد. سکوت همه‌ی فضا را پر کرد و گیاهان هر یک به درون خویش فرو رفتند.

پس از تحمل یک شب سخت و طاقت‌فرسا، صبح آرامی از راه رسید.

خورشید بار دیگر با طلوع خود، نور و گرمای خویش را به همگان بخشید و امنیت و شادی حاصل از نور او دوباره بر فضای باغ حاکم شد.

خرما که در تمام طول شب گذشته به سختی فراوان، خشم خویش را فرو خورده بود، با احساس قدردانی رو به گردو کرد و گفت: «می‌دانستم که تو ما را به سلامت از این طوفان بلا عبور خواهی داد. حسی پنهان همیشه در قلبم می‌گوید که تو بر گفته‌ی خویش بسیار راستگو و درستکار هستی.»

بادمجان و گوجه‌فرنگی درحالی‌که سرگیجه‌ی عجیبی را احساس می‌کردند، از خواب بیدار شدند. گوجه‌فرنگی با ناله گفت: «فکر کنم صبح شده است. خدا را شکر آن طوفان وحشتناک، بالاخره تمام شد اما من چقدر احساس سرگیجه دارم.»

بادمجان هم با غصه گفت: «چه مصیبتی! تمام برگ‌هایم زرد و خشک شده‌اند.»

گوجه‌فرنگی با گریه ادامه داد: «من نیز همه‌ی میوه‌های خود را از دست داده‌ام. چقدر دردناک است.»

بادمجان که تازه به یاد میوه‌های خود افتاده بود با هراس نگاهی به آن‌ها کرد و فریادش به آسمان برخاست؛ زیرا دید که میوه‌های بنفش و خوش‌رنگ او به رنگ سیاه درآمده‌اند.

ناگهان، صدای بلند گردو توجه همه را به خود جلب کرد: «عزیزانم، ما همگی شب سختی را پشت سر گذاشته‌ایم اما دیدید که چگونه با هم و در کنار هم از آن عبور کردیم. من شب‌های این‌چنین را بسیار از سر گذرانده‌ام و به‌خوبی می‌دانم که از این‌گونه سختی‌ها، چگونه می‌توان جان سالم به در بُرد.»

در این لحظه، بادمجان نگاهی به گوجه‌فرنگی کرد و با طعنه گفت: «انگار گردو کاملاً فراموش کرده است که شب گذشته، تا چه ‌اندازه وحشت‌زده و پریشان بود. فکر می‌کنم او کاملاً فریادهای خویش را از یاد برده است.»

خرما که دیگر از آن‌ همه تهمت و بی‌احترامی به ‌تنگ آمده بود، رو به گردو کرد و با شکایت گفت: «گردو‌ جانم، چرا این‌ها چنین می‌کنند؟ چرا تو را با این همه خرد و حکمت باور ندارند؟ قلبم از این ‌همه بی‌عدالتی به تنگ آمده است و اصلاً درک نمی‌کنم چرا در برابر این همه ظلم سکوت کرده‌ای؟»

گردو لبخند ملیحی زد و گفت: «بگو بدانم خرما، آیا هنوز هم مرا به‌عنوان پیر و راهنمای خویش قبول داری؟»

خرما متعجب و پریشان پاسخ داد: «این چه حرفی است گردوی عزیزم! تاکنون هرگز از هیچ انتخابی تا به این حد، راضی و خشنود نبوده‌ام، حتی مرگ هم دیگر نمی‌تواند محبت تو را از قلب‌ من براند.»

گردو ادامه داد: «از نظر تو چه اشکالی دارد که گیاهی، راهنمایی دیگر را برگزیند؟»

خرما پاسخ داد: «هیچ اشکالی ندارد. همگان کاملاً آزاد و مختار هستند که راه و همراه خویش را با عقل خود، انتخاب کنند.»

گردو گفت: «پس بادمجان نیز گوجه‌فرنگی را به‌عنوان راهنمای خویش برگزیده است و در انتخابش مختار است. بنابراین تو هم به انتخاب او، احترام بگذار.»

خرما با شرمندگی و شکایت گفت: «آری، او آزاد است تا گوجه‌فرنگی یا هر کس دیگری را انتخاب کند ولی...»

در این لحظه، او به خود آگاه شد و سکوت کرد.

گردو ادامه داد: «هرکسی با چشم خویش دنیا را می‌بیند و با ادراکات خویش درک می‌کند. هنگامی که کسی را به‌عنوان راهنمای خویش انتخاب می‌کنیم، ادراکات او بر ادراکات ما تأثیرگذار خواهد بود. فرض بر این است که راهنمای ما از ما آگاه‌تر و بر پیچ و خم‌های راه، مسلط‌‌تر است‌. حال بادمجان فکر می‌کند گوجه‌فرنگی از او داناتر است پس او پذیرفته است که با پیروی از گوجه، در عاقبت و نتیجه‌ی اعمال او شریک خواهد شد.»

ناگهان فریاد بادمجان به هوا برخاست و گفت: «از چه حرف می‌زنی ای گردو؟ چرا سخن ناروا می‌گویی؟ من هیچ‌وقت گوجه‌فرنگی را به‌عنوان راهنمای خود انتخاب نکرده‌ام، چه برسد به آنکه حاضر باشم در گناه و ثواب کارهای او هم شریک باشم!»

گردو به ‌آرامی و با طمأنینه روی به‌سوی بادمجان چرخاند و گفت: «سلام بر بادمجان عزیز! روزت به خیر باشد. آیا تمایل داری در مورد آنچه که شنیدی، توضیح بیشتری بدهم؟»

بادمجان که کمی آرام‌تر شده بود، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

گردو ادامه داد: «هرکسی به اتفاقات این جهان از دریچه‌‌ی چشم خویش می‌نگرد. فرض کن مرغی در هوا می‌پرد، ممکن است کسی بگوید که او پرواز می‌کند تا جان خویش را از خطر حمله‌ی یک حیوان درنده در امان بدارد؛ ممکن است دیگری تصور کند او مشتاقانه به دیدار جفت خویش می‌رود؛ شاید هم کسی فکر کند او در حال تهیه‌ی غذا برای فرزندان خویش است. حدس هرکدام از آن‌ها می‌تواند حقیقت آن ماجرا باشد. شاید هم هیچ‌کدام از آن‌ها حدس درستی نزده باشند؛ درک حقیقت پنهان در پس یک اتفاق ساده‌، می‌تواند بسیار سخت و پیچیده باشد.

شب گذشته، تو واقعیتی را مشاهده کردی سپس حقیقت پنهان در پس آن را از گوجه‌فرنگی پرسیدی، با این کار تو اجازه دادی ادراکت تحت تأثیر ادراک او باشد. آیا جز این است؟»

بادمجان با درماندگی پاسخ داد: «درست می‌گویی!»

گردو ادامه داد: «وقتی ادراکات گوجه را بر ادراکات خویش مقدم شمردی، درحقیقت فرصت تأمل را از خود دریغ کردی و این به معنای آن است که در آن لحظه، گوجه‌فرنگی را به‌عنوان راهنمای خویش برگزیدی.»

بادمجان گفت: «تو درست می‌گویی گردو، من دوست دارم نظرات دیگران را بشنوم تا از تجربیات آن‌ها استفاده کنم اما نمی‌دانم چه اشکالی بر این کار وارد است؟»

گردو گفت: «اگر برای خود راهنمایی را انتخاب کنی که سطح ادراکش از سطح ادراک تو بالاتر باشد، این برای تو بسیار مفید خواهد بود اما اگر هر لحظه ادراک کسی را بشنوی و آن را دنبال کنی، هرگز پیشرفت نخواهی کرد خصوصاً اگر ادراکاتی که شنیده‌ای، نه از سر خرد، بلکه حاصل احساسات زودگذر باشند. در این صورت، تو هر لحظه و با وزش هر بادی، به سویی خواهی لغزید. اگر هیچ راهنمایی برای خویش انتخاب نکرده‌ای که در شرایط سخت دستگیر تو باشد، لااقل به ادراکات خویش تکیه کن.»

بادمجان گفت: «چرا باید به ادراکات خویش تکیه کنم؟ اگر درک من به اندازه‌ی درک دیگران خطا باشد چطور؟»

گردو گفت: «وقتی به خرد خود تکیه می‌کنی، هر لحظه تجربه‌ای را کسب کرده و با کمک آن آرام‌آرام رشد خواهی کرد؛ حتی اگر درک تو اشتباه باشد، بالاخره آن را فهمیده و اصلاح خواهی کرد. درحالی‌که با پیروی کورکورانه از دیگران، هرگز رشد نخواهی کرد و تو همواره قربانی اشتباهات دیگران خواهی شد.»

در این لحظه، گردو مکث کوتاهی کرد و سپس ادامه داد: «بگذار سؤالی را از تو بپرسم بادمجان عزیز. آیا به نظر تو، این طوفان‌ها می‌توانند مرا از پای درآورند؟»

بادمجان نگاهی به سر تا پای گردو انداخت و برای دقایقی محو تماشای ابهت او ماند. سپس به خود آمده و گفت: «اکنون که این قد و قامت بلند، این تنه‌ی محکم و این ریشه‌های عمیق را خوب نظاره می‎‌‌کنم، بعید می‌دانم هیچ طوفانی بتواند تو را از پای درآورد اما دیشب پس از شنیدن سخنان گوجه‌فرنگی، تقریباً مطمئن شده بودم که تو نه‌تنها قدرت چندانی برای رویارویی با طوفان نداری، بلکه بسیار هم ترسو هستی.»

گردو گفت: «آیا متوجه شدی که چگونه قربانی ادراک گوجه‌فرنگی شدی؟ آیا بهتر نبود به جای تقلید کورکورانه از دیگری، اجازه می‌دادی که خرد و آگاهی‌ات از درون تو بشکفد؟ اگر چنین می‌کردی، به یک یقین ناب رسیده بودی؛ یقینی که مانندِ درختی، محکم و پابرجاست، و با وزش هیچ بادی، نخواهد لغزید.»

بادمجان که به‌شدت در فکر فرو رفته بود پرسید: «ای گردو، به من بگو که چگونه می‌توانم سطح ادراک خویش را ارتقا ببخشم؟»

گردو پاسخ داد: «با انتخاب راهنمایی فرزانه و خردمند که تا زمان رسیدن تو به سطح خاصی از حکمت و خرد، راه را از چاه نشانت بدهد و هدایتگر تو باشد.»

بادمجان پاسخ داد: «حالا که دوباره و با دقت به آن ماجرا نگاه می‌کنم، می‌بینم که شب گذشته، ترسی عظیم بر من غالب شده بود و من همه‌چیز را از دریچه‌ی همان چشمان وحشت‌زده‌ مشاهده ‌می‌کردم. اکنون از آنچه انجام دادم، بسیار نادم و پشیمانم و برای جبران آن هم کاملاً آماده‌ام. به من بگو ای گردو، چگونه می‌توانم آن بی‌انصافی را در حق‌ تو جبران کنم.»

گردو خنده‌ای کرد و گفت: «نیازی نیست چیزی را برای من جبران کنی. درحقیقت تو اصلاً به من آسیب نرسانده‌ای که بخواهی آن را جبران کنی. تو، به خودت آسیب زده‌ای. پس در صدد جبران آن برای خویش باش.»

گردو پس از گفتن این جمله، آهی از دل کشید و ادامه داد: «من سال‌هاست در این مکان مستقر هستم، آماده به خدمت بوده‌ و همچنان هم هستم. هر صدایی که مرا بخواند با کمال میل پاسخ خواهم داد و هر دستی که به‌سوی من دراز شود، با نهایت مهر و محبت خواهم گرفت. با این وجود، بسیاری مرا ندیدند و نشنیدند. آن‌ها مرا انکار کردند و بر انکار خویش هم اصرار ورزیدند. آن‌ها؛ خشمگین‌ترین‌ها، مغرورترین‌ها و بدبین‌ترین‌ها را پسندیدند و به‌عنوان راهنما و راه‌گشای خویش برگزیدند‌ و با وجود آنکه بارها و بارها زهر حاصل از یک انتخاب نادرست را چشیدند، اما هرگز فرق حقیقت و مجاز را درک نکردند و برای هیچ پادزهری هم به سراغ من نیامدند. افسوس که ذره‌ای به من اعتماد نکردند و مرا یار خویش ندانستند تا بدانند و ببینند که چه عشقی نسبت به آن‌ها در دل من موج می‌زند و تا سرحد جانم، برای نجات آنان مشتاقم.»