قسمت 23: لیاقت محبت خواندن
قسمت 23: لیاقت محبت
قسمت بیست و سوم: لیاقت محبت
صبح دلانگیزی از راه رسیده بود. خورشید سخاوتمندانه، نور خود را به همهی گیاهان میبخشید و با عشق آنان را تماشا میکرد. اوضاع باغ، بسامان بود و همگان در آرامش و شادی به سر میبردند. اما به نظر میرسید گردوی دانا که گنجینهی خرد و تجربه بود، باور نداشت این سکوت، دوام چندانی داشته باشد. حس پنهانی در دلش میگفت در پس این آرامش، بلوایی نهفته است. برای او باورش بسیار سخت بود که در باغ به آن بزرگی، هیچگونه مسأله و مشکلی وجود نداشته باشد.
درخت بادام که همراه همیشگی گردو بود، رو به او کرد و گفت: «به من بگو چه چیزی تو را اینگونه پریشان کرده است گردو جانم؟ میدانی تو را خوب میشناسم، آنقدر که بتوانم طوفان درونت را از پس چهرهی آرام و موقرت، تشخیص دهم.»
گردو پاسخ داد: «آرامش عجیب این باغ را میبینی بادام! دویست سال است که در اینجا سکونت دارم اما تاکنون این باغ را در چنین سکوتی ندیده بودم. چیزی که امروز میبینم، برایم بسیار عجیب و غیرقابل باور است.»
درخت بادام گفت: «گردوی عزیز، من دلیلی برای نگرانی نمیبینم. فکر میکنم تو آنقدر در طوفانهای بلا گرفتار بودهای که دیگر نمیتوانی آسایش را باور کنی. تا جایی که من میبینم، همهی گیاهان این باغ غرق در دوستی و محبت یکدیگر هستند. تو هم از این آرامش لذت ببر و تشویش و نگرانی را از خود دور کن.»
گردو پاسخ داد: «دقیقاً نگرانی من نیز، همین محبتهای نابخردانه است. از محبتی که از خرد نشأت نگرفته باشد، فتنهها برخواهد خاست.»
بادام گفت: «درست میگویی گردو جان، من هم قبول دارم که از محبت، میتواند فتنهها برخیزد اما این مسأله در مورد گیاهان این باغ صدق نمیکند. هنوز هم معتقد هستم، تو سخت میگیری و این سختگیری محصول تجربیات تلخ گذشته است که لزوماً قرار نیست دوباره تکرار شوند. حالا که مشکلی در کار نیست و باغ غرق در صلح و دوستی است، تو هم کمی به استراحت و تفریح بپرداز تا قوای از دست رفتهی خویش را دوباره بازیابی.»
گردو خندهای کرد و گفت: «پس آنقدرها هم که تصور میکنی، مرا خوب نمیشناسی بادام عزیز. برای من هرگز امکان استراحت و تفریح وجود ندارد؛ زیرا من اصلاً برای تفریح ساخته نشدهام. من یک سرباز گوش به فرمان هستم که هر لحظه، منتظر دریافت فرمانی از سوی فرماندهی خویش است. سربازی که تمام لحظههای عمرش را بیدار است تا حتی ثانیهای را هم به غفلت نگذارند. چراکه در هر لحظه غفلت، ممکن است پیغام مهمی را از دست بدهد. اگر این کهنه سرباز را خوب میشناختی، میدانستی که حاضر نیست حتی ذرهای در انجام وظیفهی خویش کوتاهی کند. شادی من در گرو رضایت باغبانم است و این خاصیت هر خادمی است. برای یک خادم، شادی هیچ معنایی بهجز رضایت مخدومش ندارد.»
ناگهان، صدای شلغم که در وسط باغ مشغول سخنرانی بود، توجه آن دو را به خود جلب کرد.
شلغم میگفت: «ای درختان عزیز و ای بوتههای محترم، به من توجه کنید. همانطور که میبینید، من مدتها است که غرق در شادی و نشاط هستم. من از گردو آموختهام که به دیگران محبت کنم و نتیجهی آن همه لطف هم، سعادت و شادمانی خودم بوده است. انعکاس محبت و خوشقلبی من به خودم بازگشته و مرا اینچنین مسرور و سعادتمند کرده است.
ای گیاهان عزیز، از تجربهی من استفاده کنید و به حرفهای گردو گوش کنید. این خوشحالی من هم، نتیجهی پیروی از سخنان گردو است. او حقیقتاً راهنمایی خردمند و پیری فرزانه است. گردو به من راه و رسمِ خلق محبت آموخت و همانطور که خودتان هم مشاهده میکنید، من درسهای او را بهخوبی فرا گرفته و در زندگی خود به کار بردهام. ازاینرو، در نظر دارم تا انجمنی به نام «انجمن دوستی و محبت» تأسیس کنم؛ زیرا وقت آن رسیده، آنچه را که از گردو آموختهام به دیگران هم بیاموزم. چه کسی میخواهد در این راه زیبا، با من همراه شود؟»
گردو نگاهی به شلغم سخنور کرد و او را غرق در سخنرانی خویش دید. سپس رو به بادام کرد و با گله گفت: «این همان دردسری است که از فکر آمدنش مضطرب بودم، میدانستم در این آرامش، اشکالی وارد است.»
بادام با تعجب، به گردو نگاهی کرد و گفت: «همهی گیاهان باغ غرق در دوستی و محبت هستند. حتی شلغم هم از ترویج محبت میگوید و دیگران را ترغیب میکند تا به راهنماییهای تو گوش دهند. من واقعاً نمیفهمم که تو از چه دردسری سخن میگویی گردوی عزیز؟»
گردو آهی از دل کشید و گفت: «شیطان از دل محبت هم، میتواند برخیزد.»
بادام خیلی متوجه سخن گردو نشد اما مطمئن بود گردو چیزی را میبیند که او نمیبیند. برای همین دیگر سکوت کرد.
گردو رو به شلغم کرد و گفت: «ای شلغم! در این میانه، بسیار مراقب غرور خویش باش.»
شلغم پاسخ داد: «ای گردو، میدانی که من با چه دقت و وسواسی تمام نکاتی را که گفتهای، آموخته و به کار گرفتهام. پس بدان که به شدت و با تمام قدرت، مراقب غرور خود نیز هستم و امکان ندارد در تلهی آن گرفتار شوم. خیالت از بابت من کاملاً آسوده باشد. با آرامش به وضعیت گیاهان دیگر رسیدگی کن و نگران چیزی نباش. من در پی خلق محبت هستم، همانطور که تو همیشه بودهای و مطمئن هستم روزی مانند تو، دانا و خردمند خواهم شد.»
از چهرهی گرفته و ابروان در هم کشیدهی گردو، معلوم بود هنوز نگرانیاش برطرف نشده است اما سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
روزها و هفتهها بر همین منوال گذشت.
روزی از روزها، گردو شلغم را بسیار پریشانحال و درمانده دید. به او نگاهی کرد و گفت: «شلغم، چرا تا به این حد غمگین و افسرده هستی؟»
شلغمِ بیچاره که گویی مدتها منتظر بوده تا کسی احوالی از او بپرسد، بغض فرو خوردهی خویش را رها کرد و با گریه گفت: «دلم از این همه بیلیاقتی و قدرناشناسی گیاهان این باغ گرفته است ای گردو! مدتها است که من؛ از جان، توان، زمان و آسایش خویش بهخاطر آنها گذشتهام اما دریغ از ذرهای تشکر و قدرشناسی آنها. حیف از من که اینگونه محبت خالص خود را نثار این موجودات بی چشم و رو کردم و...»
گردو مدتی به نالهها و شکایتهای شلغم گوش داد و سپس با لحنی محکم، سخن او را اینگونه قطع کرد: «من هم با تو کاملاً موافق هستم شلغم عزیز! در تو لیاقتِ محبت وجود ندارد!»
شلغم از شدت بهت و حیرت، گریه را متوقف کرد و پرسید: «فکر کنم منظور تو این بود که آنها لیاقت محبت من را نداشتند؟!»
گردو این بار با لحن ملایمتری گفت: «آنچه گفتم را درست شنیدی شلغم عزیز، این تو بودی که لیاقت محبت کردن را نداشتی! تو محبتی را از خود نشان دادی که لایق آن نبودی.»
شلغم که کاملاً گیج شده بود، پرسید: «از چه چیزی حرف میزنی ای گردو؟ این من بودم که مدتها از رفاه و آسایش خویش گذشتم و به دیگران محبت کردم. آنها برای من کاری نکردهاند تا من بخواهم لیاقت آن را داشته یا نداشته باشم! نمیدانم تو از کدام لیاقت سخن میگویی؟»
گردو پاسخ داد: «به من خوب گوش کن.»
سپس رو به همهی گیاهان کرد و گفت: «لطفاً همگی به این سخن من گوش فرا دهید.»
همهی گیاهان سکوت کردند؛ زیرا این لحن صدای گردو را بهخوبی میشناختند. این صدای محکم، حکایت از پیغام بسیار مهمی داشت.
گردو گفت: «به اندازهای به دیگران محبت کنید که لیاقت و قدرت آن را دارید. محبت شما باید کیفیتی از قلبتان باشد، پس اگر توانایی محبت کردن ندارید، این کار را نکنید. قبل از محبت به کسی، ابتدا از داشتن لیاقت آن در خود، مطمئن شوید.»
همهمهای در میان جمع به راه افتاد. گیاهان پیوسته از هم سؤال میکردند: «منظور گردو از «لیاقت محبت کردن» چیست؟ ما چگونه تشخیص دهیم تا چه اندازه و در چه زمانی باید محبت کنیم؟ ظرفیت محبت ما را چه کسی اندازه خواهد گرفت؟»
گردو پاسخ داد: «اجازه دهید تا کمی بیشتر برایتان توضیح دهم.»
سپس ادامه داد: «در هر رابطهای، هم نور و هم تاریکی وجود دارد. اگر رابطهای مانند خورشید باشد، بخششِ محبت در آن، بیتوقع و بیمنت است. در این نوع محبت، دلسردی و دلشکستگی وجود ندارد؛ زیرا انتظاری برای دریافت پاسخ محبت نیز وجود ندارد. در غیر این صورت، این رابطه از جنس تاریکی است و چنین رابطهای، محکوم به فنا است. بیایید محبت کردنهای خود را بررسی کنیم. آیا در ما انتظاری برای جبران آن از سوی دیگران وجود دارد؟ اگر چنین است، قطعاً اشکالی بر کار ما وارد است.
برای مثال: شلغم به گیاهی محبت کرده است سپس از این کار خود، خوشحال شده است. آیا به نظر شما این شادی و خوشحالی خوب و متعالی است؟ آیا اصلاً کسی دلیل شادی شلغم را میداند؟»
گردو سؤال خود را پرسید، اما میدانست همهی آنها فقط تصور میکنند که پاسخ صحیح را میدانند. پس منتظر دریافت پاسخی نماند و ادامه داد: «درست یا غلط بودن کار شلغم، کاملاً بستگی به تغییرات دنیای درون او دارد. دیدیم که هنگام نیاز دوستان، شلغم مشتاقانه به کمک آنها میشتافت اما عزیزان من، بدانید که گاهی کمک کردن به دیگران، باعث میشود ما در درون خود نسبت به آنها احساس برتری کنیم. هرگاه نسبت به کسی احساس برتری کردید، مطمئن باشید راه را به خطا رفتهاید. به چنین حس رضایتی، «حس رضایت شیطانی» میگویند؛ زیرا این حس، محصولِ حسِ «برتریطلبی» ما است که معمولاً هم بهسرعت، یک احساس ناخوشایند، جایگزین آن خواهد شد.
وقتی ما فکر میکنیم چیزهایی داریم و مالک و صاحب آنها هستیم، درحالیکه دیگران فاقد آن هستند، میان خودمان و آنان فاصله ایجاد میکنیم.
دوستان من، بدانید و آگاه باشید که یک گیاه، چیزی از خود ندارد تا به آن افتخار کند. به نظر شما، آیا این عاقلانه است که ما با دارایی که از آنِ خودمان نیست و از طرف کسی به امانت به ما سپرده شده است، به دیگران فخر بفروشیم؟ آیا جز این است که هرآنچه که داریم، از آنِ خورشید، باغبان و فضای این باغ است؟ آیا آنها به ما توصیه نکردهاند که از آنچه که به شما بخشیدهایم، به دیگران ببخشید تا رستگار و سعادتمند شوید؟ پس بدانید، رضایت خالق ما، در گرو ایثار و بخشش ما است. اگر چنین بیندیشید، هربار که محبتی را نثار کسی میکنید، نهتنها مغرور و متوقع نخواهید شد بلکه در دل، از خورشید و باغبان سپاسگزار خواهید بود که شما را وسیلهی ارسال محبت خود بهسوی سایر مخلوقات دانستهاند. شما راضی و خشنود خواهید بود هرگاه که بدانید، وظیفهی خویش را بهخوبی به انجام رسانیدهاید. در چنین صورتی، شما تمنای دریافت هیچ پاداشی را نخواهید داشت؛ زیرا پاداش محبت شما، وجود همین محبت، در قلب شما است. این نوع محبت، الهی است؛ خالص و ناب است؛ شیرینی آن ماندگار و همیشگی است و بیتوقع از تشکر و بینیاز از قدردانی است.
عزیزانم، بدانید که توقع، بذری از سوی شیطان است. این بذر در قلب ما رخنه میکند و منتظر کوچکترین فرصت برای رشد است. هر اندازه که این بذرِ کوچک، رشد میکند به همان اندازه حس دشمنی ما با دیگران بیشتر خواهد شد. پس اگر محبت و کمکی به دیگران میکنید، بسیار مراقب این «بذرهای شیطانی» باشید. مراقب نقطههای تاریک رخنه کرده در دل نور باشید که آن نقطهها، بلای جانتان خواهند شد.
بنابراین، هرگاه به کسی خدمت نمودید، همواره در دل خود حمد و ثنای خورشید و باغبان را بسیار بگویید. بگویید: «الحمدللّه، ستایش مخصوص خدایی است که پروردگار جهانیان است.» در دل بگویید که کمک من چیزی جز قطرهای از دریای محبت آفریدگارم نیست که از سر رحمت او به من بخشیده شده است. دوستان من، بدانید که محبت کردن آسان است اما نگه داشتن ارزش حقیقی آن، بسیار دشوار است. این امر اهمیت دارد که دامان پاکیزهی محبت، با دستان غرور و توقع، آلوده نگردد.
پس ای گیاهان عزیز، بیایید تا لیاقت محبت را کسب کنیم. بیاید تا محبت کنیم و حمدی برای خود باقی نگذاریم که حمد و ثنا، تنها شایستهی صاحب باغ است. بیاید هم بر زبان و هم بر دل جاری کنیم که ستایش، تنها مخصوص او است. اجازه ندهید کار خیری که میتواند ابزار نزدیکی ما به باغبان شود، مانعی میان ما و او گردد.»
جملات زیبای گردو بر عمق جان گیاهان نشست؛ زیرا کلمات او همواره ترکیب زیبا و معجزهآسایی از عشق و خرد بود که دلها را زنده میکرد و آیینهی قلبها را جلا میداد. سکوتی شیرین تمام باغ را فرا گرفت.
پرتقال با صدای بلندی دعا کرد: «ای صاحب باغ و ای مالک ما، ای روح قدسی، به ما لیاقت محبت کردن عطا کن؛ محبتی که خالص و ناب باشد؛ از جنس تو باشد؛ محبتی که در آن رضای تو باشد و از رضایت غیر تو، بینیاز باشد.»
همگی با صدای بلند پاسخ دادند: «آمین»
آنها در دل، بهخاطر حس غرور و توقع خود، توبه میکردند و از باغبان بخشنده، طلب آمرزش مینمودند.
بادام رو به گردو کرد و گفت: «ای گردو، من همواره پس از آنکه محبتی به کسی کردم، حمدی را نثار باغبان نمودم و هرگز خود را محق دریافت هیچ ستایشی ندانستهام؛ زیرا پیشتر، از تو آموخته بودم که ستایش از آن خالق است، نه از آن مخلوق. آیا تو خود نیز چنین میکنی؟»
گردو پاسخ داد: «آری، من نیز وقتی جوانتر بودم و هنوز غروری در من وجود داشت، چنین میکردم. اما روزی رسید که کامل شدم و وجودم از لکههای غرور زدوده شد. آنگاه در خواب کسی را ملاقات کردم که در دنیای انسانها او را «احمد» مینامند. ای بادام، تو نیز هنگامی که او را در خواب دیدی، بدان که عظمت هستی و مقام خورشید را درک کردهای. آنگاه تمام کارهایت در برابر آن عظمتی که دیدی، بسیار خُرد و ناچیز به نظر خواهند آمد؛ آنقدر ناچیز که حتی نمیتوانی، نام محبت بر آن بگذاری. من نیز امروز هرآنچه خواست خالق من است، انجام میدهم بیآنکه نامی بر آن نهاده باشم.»
بادام پرسید: «من نمیدانم تو از چه سخن میگویی گردو جان. همیشه در اوج زمانی که فکر میکنم جان کلام تو را دریافتهام، باز هم چیزی هست که آن را درک نمیکنم.»
گردو گفت: «آنچه را که از من میشنوی اما نمیتوانی درک کنی، در خاطر خود نگه دار. وقتی به اندازهی کافی رشد کردی و زمان مناسب آن فرا رسید، هرچند مرا در کنار خود نخواهی دید، اما وقتی احمد را در خواب دیدی و حرفهای مرا به خاطر آوردی، آن زمان آنچه که امروز شنیدهای را درک خواهی کرد.»
بادام سکوت کرد و به فکر فرو رفت. او در دل مطمئن بود کلام گردو، چیزی جز حقیقت محض نیست.