قسمت 27: درک کثرت و پذیرش تنوع فضیلتها و ضعفهای دیگران خواندن
قسمت 27: درک کثرت و پذیرش تنوع فضیلتها و ضعفهای دیگران
قسمت بیست و هفتم: درک کثرت و پذیرش تنوع فضیلتها و ضعفهای دیگران
در یک صبح زیبای آفتابی، گردو چشمان خود را باز کرد و با لبخند، نگاهی به اطراف انداخت.
او با خود فکر کرد، امروز شاد و سرحال هستم پس فرصت خوبی است تا سری به دوستانم بزنم و احوالی از آنها بپرسم.
بادام که در کنار گردو بود، رو به او کرد و گفت: «گردو، به نظر میآید عازم جایی هستی. امروز به هر جایی که بروی، من هم همراه تو خواهم بود. همراهی با تو فرصتی است که باید مغتنم شمرد.»
سپس به دنبال گردو به راه افتاد.
کمی بعد، آن دو، خرما را ملاقات کردند.
گردو رو به خرما کرد و پرسید: «سلام خرما جان. در چه حالی هستی؟ برای امروز خود، چه اندیشیدهای؟»
خرما پاسخ داد: «میدانی گردو، دیشب تصمیم گرفتم که از امروز، برای زیبایی خود، تلاش کنم. میگویند خورشید زیبا است و زیبارویان را دوست میدارد. برای همین، من هم میخواهم زیبا و مقبول خورشید باشم. از خودت نیز شنیدهام که گفتی، باغبان بسیار زیبا است. پس من حتماً باید تلاش کنم تا زیباتر شوم.
فکر کنم که برگهایم، باید همیشه تمیز و براق باشند. ساقهام باید صاف و قامتم باید در راستای خورشید باشد. نمیخواهم که خورشید با آن همه زیبایی، مرا بدقواره و نامرتب ببیند.»
گردو گفت: «بهبه! عجب تصمیم خوب و خردمندانهای گرفتهای. من تلاش تو را بسیار تحسین میکنم. به زیبایی خودت رسیدگی کن و در این راه تمام سعی و کوشش خود را به کار ببند، فقط این را به یاد داشته باش که از زیبایی ذهن و کلام خود نیز، غافل نشوی؛ زیرا لازم است کلام و ذهنت نیز، به اندازهی ساقهها و برگهایت زیبا و تمیز باشند.»
خرما بلافاصله و با شادمانی پاسخ داد: «چشم گردو جان. حتماً چنین خواهم کرد. از حمایتهای تو نیز بسیار سپاسگزار هستم.»
سپس گردو رو به شلغم کرد و پرسید: «تو روز خود را چگونه سپری خواهی کرد شلغم جان؟»
شلغم که توجه گردو را دیده بود، با خوشحالی پاسخ داد: «سلام بر گردوی بزرگوار. ممنون که به دیدار من آمدهای و احوال مرا جویا شدهای. من میخواهم تمام طول روز خود را کتاب بخوانم. میدانی گردو، فکر میکنم که دانستن، بالاترین فضیلت یک گیاه است. شنیدهام که خورشید و باغبان هم، دانا هستند و دانایان را دوست میدارند. احتمالاً به همین خاطر است که خورشید و باغبان تو را دوست دارند؛ زیرا تو عالم و دانا هستی. از این رو، من قصد دارم که نهتنها امروز، بلکه باقیماندهی عمر خویش را هم به خواندن کتاب سپری کنم. من میخواهم آنقدر بخوانم، تا روزی مانند تو خردمند و دانا شوم.»
گردو خندهی معناداری کرد و گفت: «چقدر عالی. دانایی بهترین سرمایهی یک گیاه است. به خواندن کتابهای بسیار ادامه بده که دانش برای تو، همچون گنجی ارزشمند است. پس بسیار بخوان تا بسیار بدانی. امیدوارم روزی برسد که بتوانی کتاب خود را بنویسی و در نوشتن آن موفق باشی.»
شلغم با شادی و بدون تأمل پاسخ داد: «ممنونم گردو جان، همین که تو در این راه مشوق من هستی، انگیزهام را صدچندان خواهد کرد.»
گردو با لبخند، به راه خویش ادامه داد تا اینکه در راه، هویج را ملاقات کرد و احوال وی را جویا شد.
هویج با خوشحالی پاسخ داد: «درود بر گردوی بزرگ که پیر و دانای این باغ است. بسیار مایهی افتخار است که به دیدار من آمدهای. راستش مدتی است در این اندیشهام که مانند تو از خود گذشته و ایثارگر شوم و مانند تو هر روز به همهی گیاهان سر بزنم و احوال همگان را بپرسم. حتماً دیگران هم از احوالپرسی من خوشحال خواهند شد. در راستای این فداکاری، قصد دارم تا به همهی گیاهان و نهالها و حتی خارهای باغ، سرکشی کنم و حال آنها را بپرسم. شنیدهام که خورشید و باغبان هم ایثارگر هستند و ایثارگران را دوست میدارند.»
گردو قهقههای سر داد و سپس گفت: «چقدر خوشحالم که میشنوم تو در راه فداکاری برای دیگران تلاش میکنی. این تلاش، حقیقتاً بسیار ارزشمند است اما مراقب باش که در راه ایثار برای سایرین، خود و خانوادهی خود را نیز فراموش نکنی و به یاد داشته باش که پیگیر و جویای احوال خودت هم باشی.»
هویج بلافاصله و با هیجان گفت: «حتماً به یاد خواهم داشت گردوی عزیز. ممنون که به صحبتهایم گوش دادی و هدف مرا تأیید کردی.»
گردو از هویج خداحافظی کرد و به سراغ شمشاد رفت. او رو به شمشاد کرد و گفت: «در چه حالی شمشاد عزیز؟ روزگارت چگونه سپری میشود؟»
شمشاد مطابق معمول با افتخار و سربلندی پاسخ داد: «شادی و شادمانی! میدانی گردو، تمام هدف من، شادی است. من با خود عهد بستهام که همیشه خوشحال باشم و غم و اندوه را به دل راه ندهم. من بسیار مفتخرم که خوشحالترین گیاه این باغ نامیده میشوم و میخواهم این عنوان را تا همیشه، برای خود حفظ نمایم. شنیدهام که خورشید و باغبان هم همیشه شاد هستند و شادرویان را دوست میدارند. میدانم که تو نیز همیشه شاد و خوشحال هستی.»
گردو با آرامش پاسخ داد: «آری، من همیشه شاکر و سپاسگزار هستم. در واقع، بهترین نعمت برای هر گیاه، همین شادی و سپاسگزاری است اما مراقب باش؛ زیرا ممکن است در راه، با گیاهانی برخورد کنی که افسردهحال و غمگین هستند و هنوز مانند تو مهمترین راز زندگی را نیاموخته اند. به تو توصیه میکنم که مراقب باشی تا در مواجهه با آنها و در اثر همدردی بسیار، غمگین و افسرده نشوی.»
شمشاد قامت بلند و راست خود را تکانی داد و با اطمینان گفت: «نگران نباش گردو جان، من حتماً مراقب خود خواهم بود.»
گردو پس از جدا شدن از شمشاد به سراغ ترب رفت تا احوالی از او بپرسد. ترب که حسابی در غار تنهایی خویش فرو رفته بود، با دیدن گردو لبخندی زد و در پاسخ احوالپرسی او گفت: «چه بگویم گردو، روزگارم خوش نیست. غمگین و بیحوصله هستم. نمیدانم چرا توانایی و حوصلهی انجام هیچ کاری را ندارم. شدیداً احساس افسردگی میکنم. گویی که دنیا دیگر برای من تمام شده است!»
گردو پاسخ داد: «چرا تحرک بیشتری انجام نمیدهی ترب جان؟ اینگونه اندام زیباتری خواهی داشت و حتماً خوشحالتر و باانگیزهتر خواهی شد.»
ترب با ناامیدی پاسخ داد: «راستش فعالیت فیزیکی خود را بیشتر کردهام گردو، اما همچنان ظاهر بدنم هیچ تغییری نمیکند.»
گردو با حس دلسوزی و همدردی پاسخ داد: «حتماً این کار را بهطور مرتب انجام ندادهای. سعی و تلاش باید ممتد، باثبات و مرتب باشد. اگر یک روز تمرین کنی و روز دیگر انجام ندهی، برای تو هیچ سودی نخواهد داشت. پس اگر بدن زیبایی میخواهی، باید مرتباً تلاش کنی.»
ترب که گویی از حرفهای گردو، جان تازهای گرفته بود، باانگیزه پاسخ داد: «یعنی میگویی اشکالی ندارد که من به فکر ظاهر و اندام خویش باشم؟ آیا تو این تلاش را تأیید میکنی؟»
گردو با تعجب گفت: «آخر چه اشکالی در رسیدگی به انداممان وجود دارد؟ داشتن یک اندام زیبا، بسیار ارزشمند است. نشنیدهای که خالق ما زیبا است و زیبایی را دوست دارد؟»
ترب که از شادی در پوست خود نمیگنجید، از گردو تشکر کرد و از او خداحافظی کرد. او رفت تا به خوشهیکلترین ترب جهان تبدیل شود.
بادام که در تمام طول این مدت سکوت کرده بود، با کلافگی رو به گردو کرد و گفت: «گردو جان، رفتار امروز تو مرا بسیار سردرگم کرده است. راستش را بخواهی، من حکمت هیچکدام از آنها را درک نکردم. چرا به این گیاهان نگفتی که در اشتباه هستند؟ چرا نگفتی به جای بهبود شرایط فیزیکی، به فکر متعالی کردن روح خود باشند؟ چرا از اشتباهات آنان تعریف کردی و بر کارهای نادرستشان مهر تأیید زدی، درحالیکه هیچ اثری از اهداف الهی و روحانی در تصمیماتشان دیده نمیشد؟»
گردو نگاهی به چهرهی برافروخته و پریشان بادام کرد و گفت: «آرام باش بادام. امروز، روزِ درس تو بود. بگو تا بدانم چه آموختی؟»
بادام با تعجب و کلافگی گفت: «گردو، تو امروز تقریباً با همهی گیاهان بهجز من صحبت کردی. چطور میگویی که امروز، روز درس من بوده است؟»
گردو خندید و گفت: «بادام عزیزم، به یاد داشته باش که اگر هوشیار و طالب آموختن باشی، هر اتفاق سادهای در اطراف تو، برایت درسی مهم خواهد بود. اگر هوشیارانه مرا همراهی کرده بودی، علت پنهان در پس رفتار مرا فهمیده بودی.»
بادام که تازه فهمیده بود گردو را آگاهانه همراهی نکرده است، با شرمندگی پاسخ داد: «راستش را بخواهی، در ابتدای روز با هدف آموختن، همراه تو شدم اما وقتی دیدم توصیههای تو با توقعات من همخوانی ندارند، دیگر نتوانستم آگاهانه تو را مشاهده کنم. باید اعتراف کنم توقعات من، هوشیاریام را پوشانده بودند. لطفاً مرا یاری کن تا آنچه از دست دادهام را دوباره به دست آورم و حکمت رفتار تو را درک کنم.»
گردو با کمال میل پذیرفت. سپس گفت: «دلیل رفتار امروزم را برای تو خواهم گفت؛ زیرا روزی تو نیز باید آن خرد را به کار بندی.
زمانی که جوانتر و بیخرد بودم، فهرستی از کارهای درست و غلط را برای خود فراهم کرده بودم. وقتی رفتاری را میدیدم که در فهرست من، «یک کار اشتباه» تعریف شده بود، فوراً و در نهایت غرور، به آن گیاه گوشزد میکردم که رفتارش اشتباه است. همچنین کاملاً توضیح میدادم که رفتار شایسته در آن مورد، چگونه است، مثلاً: اگر به خرما میرسیدم و میدیدم تمام حواس او معطوف به زیبایی ظاهرش است با نگاهی به فهرست خود، فوراً به او گوشزد میکردم که به جای توجه به زیبایی ظاهر، باید برای زیباسازی دنیای درون خویش تلاش کند و حتماً به او میگفتم که به هیچ وجه، زیبایی ظاهر، به اندازهی زیبایی باطن اهمیت ندارد و آنچه که از پاکی جسم مهمتر است، پاکی روح و روان یک گیاه است. قطعاً با صدایی بلند و با لحنی سرزنشآمیز میگفتم که ای خرما، زیبایی الهی و خدایی رسیدگی به زیبایی ظاهر نیست. بهدنبال زیبایی روح خود باش که جسم تو دیر یا زود، فرسوده خواهد شد.
یا اگر شلغم را غرق در مطالعهی آن همه کتاب سنگین و پیچیده میدیدم، حتماً به او میگفتم که ای نادان، خرد و دانایی از خواندن هیچ کتابی حاصل نمیشود، باید بتوانی مطالب زندگی را درک کنی و آنچه که میآموزی را تجربه و تمرین کنی تا آن دانش در وجود تو نهادینه گردد. نه آنکه با خواندن علوم تئوری، ذهن خود را سنگینتر و خستهتر کنی. باید بتوانی کتاب خودت را بنویسی و از خواندن کتاب دیگران دست برداری.
اگر من آن گردوی جوان و بیتجربهی سابق بودم، حتماً به هویج میگفتم که گیاهان باغ از دیدار من خوشحال میشوند؛ زیرا من به آنها در این ملاقاتها عشق و محبت نثار میکنم. اگر محبتی برای نثار کردن به دیگران نداری، نباید انتظار داشته باشی که از دیدار تو شاد شوند.
یا اگر به شمشاد میرسیدم، میگفتم که تو دیگران را درک نمیکنی و برای همین تنها ماندهای. تو تنهایی خود را در تخیلت، شادی نام نهادهای درحالیکه این شادی، حقیقی نیست.
همهی این حرفها اگرچه حقیقت دارند، اما اثرات خوبی نخواهند داشت. گفتن این حقایق، برای آنها ناراحتی و بیانگیزگی به همراه خواهد داشت.
زمانی که بیشتر رشد کردم، متوجه شدم که جهان بسیار پیچیده، متنوع و در کثرت است. دانستم که من نمیتوانم با فهرست سادهی خویش، همگان را اصلاح کنم و آنان را با خطکش غرور و تعصب خود، تصحیح نمایم.
این درس برایم بسیار دردناک بود و من مدتها در خود، حیران و سرگردان بودم تا اینکه توانایی درک دیگران از سوی آفریدگارم، به من عطا شد. حال من بر کلام خود، تسلط بیشتری دارم و بر تأثیر گفتار خویش بر دیگران، آگاهتر هستم.
چگونه میتوان به خرما که تا آن حد غرق در زیبایی ظاهر خویش است، گفت که این خواسته را رها کن و بهدنبال پرورش روح خود باش! واضح است اگر بشنود که این همه تلاش و تقلای او، موقت و بیارزش است تا چه حد غمگین و پریشان خواهد شد. قطعاً او شادابی و نشاط خود را از دست خواهد داد و برای رشد الهی نیز بیانگیزه خواهد شد.
توصیهی من در ذهن زیباییخواه او مانند بذری وارد شد. همین بذر، بعدها زمینهی طلب زیبایی باطن را در وجود او فراهم خواهد کرد و او را بهسوی زیبایی روح و روان، سوق خواهد داد.
شلغم که دانایی ذاتی ندارد، بهدنبال کسب دانش ذهنی است. درحقیقت، او در این مرحله چارهای جز کسب دانش ذهنی ندارد. او باید آموختن را از همینجا آغاز کند تا همین طلبِ کسب دانش، بعدها او را بهسوی فراگیری دانش حقیقی که همان دانش الهی است، سوق دهد، پس من او را به کسب دانش تشویق نمودم تا در آینده، طالب نوشتن کتاب زندگی خود شود. من بذر نوشتن کتاب خویش را همین امروز و با همین حرفها، در دل او کاشتم.
هویج میخواهد خودخواهی و غرور خود را در زیر سایهی یک فداکاری ساختگی پنهان کند و از آن لذت ببرد. او از همینجا آغاز خواهد کرد و کمکم لذت فداکاری حقیقی را خواهد چشید و طالب آن خواهد شد.
در شمشاد، طلبِ شادی دیده میشد. من امروز بذری از فضیلت درک و کمک به دیگران را در وجود او نشاندم. به مرور زمان، او درک خواهد کرد که داشتن غم و غصهی دیگران در دل، بسیار ارزشمند است.
و اما ترب؛ او در اثر دانش تئوری شلغم، ناامید و درمانده شده بود. شلغم به ترب گفته بود که اندام زیبا، هیچ فایدهی برای روح و روان او ندارد. این توصیهی شلغم، باعث غمگینی ترب شده بود. افسردگی و سکون، یک گیاه را بهسوی فساد و نابودی خواهد کشاند، پس من باید به او کمک میکردم تا در ابتدا، شادابی و طراوت زندگی زمینی را بیاموزد سپس در آینده و در زمانی مناسب، به او رشد الهی و شادابی روحانی را خواهم آموخت.
بهترین ابزار هدایت و آموزش، برای یک استاد خردمند، درک کثرت و پذیرش تنوع فضیلتها و ضعفهای دیگران است.
ای بادام، شبانهروز بکوش تا این مهم را درک کنی. تمام سعی و تلاش خود را به کار ببند تا روزی این شایستگی، توسط خورشید و باغبان، به تو عطا شود.»