قسمت 29: غرور و تمایل آن به اغراق خواندن
غرور و تمایل آن به اغراق
قسمت بیست و نهم: غرور و تمایل آن به اغراق
عصر زیبای پاییزی از راه رسیده بود. خورشید پرتوهای کمحرارت نور خود را بر روی تنهی گلها و گیاهان پخش میکرد و فضای باغ را مملو از آرامش نمود.
درخت گردو با لذت، محو تماشای زیبایی خورشید بود که ناگهان، چشمش به هویج افتاد که با جدیت به سمت او میآید.
هویج رو به درخت گردو کرد و گفت: «گردو، گردو! خدا را شکر که بیدار هستی؛ چون با تو کار مهمی دارم. تصمیم مهمی گرفتهام که میخواهم نظر تو را هم در مورد آن بدانم.
از نظر تو، اشکالی ندارد که من کمی در مورد مهر و محبت برای گیاهان این باغ صحبت کنم؟»
گردو کمی از سؤال هویج تعجب کرده بود؛ با این وجود پاسخ داد: «ابداً، چرا باید اشکالی داشته باشد؟ به نظر من که بسیار هم فکر خوبی است.»
هویج که تأیید گردو را دریافت کرده بود، بدون فوت وقت و با صدایی بلند گفت: «دوستان من، توجه کنید! توجه کنید! سخن مهمی با شما دارم. لطفاً همگی نزدیک من بیایید تا بتوانید بهخوبی صدای مرا بشنوید. لازم است داستان مهمی را برایتان تعریف کنم. این داستان بدون شک، پر از نکات مفید و آموزههایی ارزشمند است.»
او درحالیکه با صدای بلند مشغول دعوت دوستان برای سخنرانی خویش بود، چشمش به شمشاد افتاد که بیتفاوت به فریادهای هویج، مشغول باد دادن برگهای خود بود.
پس با صدایی کمی آرامتر به او گفت: «شمشاد جان، ممکن است شما هم تشریف بیاورید؟»
شمشاد با بیتفاوتی شانهای بالا انداخت و با بیمیلی به سمت هویج حرکت کرد.
وقتی هویج مطمئن شد که توجه همهی باغ به او معطوف شده است، شروع به صحبت کرد و گفت: «شنیدهام که در باغ مجاور، درخت بسیار محبوب و معروفی به نام «آووکادو» زندگی میکرد. آووکادو، حدود صد متر قد داشت. او حدود پانصد سال عمر کرد و تنومندترین درخت جهان بود. تنهی او براقترین چوب دنیا را داشت و میوهاش خوشطعمترین میوهی جهان بود. درخت آووکادو، استاد سخن بود و حتی برای لاینحلترین مشکلات هم، راهحلی سراغ داشته است.
شنیدهام که هیچ طوفانی نمیتوانست حتی ذرهای، شاخههای او را تکان دهد و هیچ بارانی هم نمیتوانست برگهای او را خیس کند. او نگفتهها را میدانست و نادیدنیها را میدید اما با وجود این همه حُسن و جمال، بهقدری متواضع بود که همگان او را «آوا» صدا میکردند.»
خرما با تعجب پرسید: «راست میگویی؟! مگر چنین چیزی ممکن است؟!»
هویج پاسخ داد: «آری ممکن است. من در مورد صحت همهی این اطلاعات، تقریباً مطمئن هستم.»
شلغم با تعجب و ناباوری پرسید: «مگر میشود درختی پانصد سال عمر کند؟ چگونه ممکن است درختی در زیر باران، خیس نشود؟»
هویج با هیجان پاسخ داد: «بلی، ممکن است. همانطور که میدانید، برای هر چیزی دلیلی وجود دارد. دلیل این ماجرا نیز آن است که آن باغ، از باغ ما بسیار پیشرفتهتر بود. امکانات آن باغ با امکانات باغ ما، اصلاً قابل مقایسه نبود. شنیدهام که میگویند باغبانشان از باغبان ما بسیار خبرهتر و شایستهتر بوده و خورشیدشان هم از خورشید ما بزرگتر و پرنورتر بود.»
هویج که به خواستهی خود رسیده بود و به شدت محور توجه همهی گیاهان شده بود، هر لحظه، شدت و هیجان بیشتری به کلام خود میداد و تا میتوانست بر خارقالعاده بودن آن باغ و درخت آووکادو تأکید میکرد.
او ادامه داد: «عجایب آن باغ به همین چند مورد کوچک تمام نمیشود. مطمئن هستم که اسرار بیشتری در آن باغ وجود دارد که ما باید به کشف آنها بپردازیم.
با این اوصاف، حتماً باید شلغم و ترب آنها هم، از شلغم و ترب ما بزرگتر و شیرینتر بوده باشند.»
شلغم که از شنیدن جملهی آخر رنجیده بود، چهره را در هم کشید و چند قدمی دورتر ایستاد.
در این لحظه، خرما با ترس و اضطراب پرسید: «آیا در آن باغ، خرمایی هم وجود داشته؟ نکند خرمای آنها از من شادابتر و زیباتر بوده است؟ یا اینکه از من بیشتر به استاداش وفادار بوده است؟ اما بعید میدانم که چنین خرمایی اصلاً وجود داشته باشد. من وفادارترین خرمای جهان به استاد خود هستم.»
سپس از وحشت تصور وجود خرمایی وفادارتر از خودش، در غم و اندوهی عظیم فرو رفت.
هویج که حسابی در نقش خیالی یک استاد خردمند فرو رفته بود، با صدایی بلند گفت: «هزاران راز مگوی دیگر در آن باغ وجود دارد که اگر ما طالب حقیقت باشیم، باید به کشف آن رازها بپردازیم.»
شلغم دستی به صورت خود کشید و با همان حالت متفکرانهی همیشگیاش گفت: «درست است، اگر رازهای بیشتری در آن باغ وجود دارد، پس ما باید به کشف آن اسرار بپردازیم تا مانند آنها پیشرفت کنیم.»
در این میانه، ناگهان هویج رو به شمشاد کرد و گفت: «شمشاد، تو اصلاً حرفهای ما را میشنوی؟ یا برایت اهمیتی ندارد که رازهای پنهان آن باغ را بدانی؟»
شمشاد با بیتفاوتی گفت: «به هیچ وجه! این موضوعی که شما با این همه اشتیاق در موردش صحبت میکنید، برای من هیچ اهمیتی ندارد.»
هویج با دلخوری از شمشاد رو برگرداند، سپس رو به بادمجان کرد و گفت: «تو چطور بادمجان؟ آیا نمیخواهی در مورد بادمجانهای آن باغ بیشتر بدانی؟»
بادمجان گفت: «راستش، من اصلاً نمیتوانم حرفهای تو را باور کنم. چیزهایی که در مورد آنها میگویی، اصلاً واقعی به نظر نمیرسند.»
هویج که حسابی کلافه شده بود، با خشم گفت: «اصلاً تو آنها را دیدهای که میگویی واقعی به نظر نمیرسند؟ آیا تاکنون توانستهای با این همه کوتاهنظری، کمی از دنیای مسخرهی خودت فاصله بگیری تا بفهمی در بیرون از دخمهی تنگ و تاریکت، چه اتفاقاتی در این جهان رقم خورده است؟»
شمشاد که تا آن لحظه تمایلی به صحبت نداشت، وارد مکالمه شد و گفت: «متأسفانه باید بگویم که من هم با بادمجان، همنظر هستم. حرفهای تو در مورد آن باغ، خیلی عجیب به نظر میرسند. من که تاکنون باغی بهتر از باغ خودمان ندیدهام.»
هویج با خشمی افزونتر از قبل، به شمشاد گفت: «تاکنون باغی بهتر از این باغ ندیدهای؟! اصلاً تو را چه به آنکه در مورد باغهای بهتری بشنوی، چه برسد به آنکه بخواهی آنها را هم ببینی!»
بحثها و مشاجرات هویج با سایر گیاهان، رفته رفته بالا گرفت و تمام باغ را در خشم و قهر و غضب فرو برد.
گردو که در تمام این مدت سکوت کرده بود، با خود اندیشید: «مدتهای طولانی زحمت کشیده بودم تا گیاهان این باغ را با هم همدل و همراه کنم اما اکنون میبینم یک تخیل ساده، اتحاد چندین سالهی آنها را خدشهدار میکند. باید به فکر چارهای باشم، باید وارد عمل شوم و کاری انجام بدهم.»
برای همین رو به هویج کرد و گفت: «ای هویج، به یاد دارم که گفتی از محبت و دوستی خواهی گفت، اما هنوز کلامی در مورد آن نگفتهای.»
هویج با دستپاچگی پاسخ داد: «اتفاقاً میخواستم در آخر بگویم؛ در آن باغ، محبت میان همهی گلها و گیاهان موج میزد و همه با هم، همدل و همزبان بودند و همین همدلی دلیلی بوده است که هیچ بادی نمیتوانسته شاخههای آنها را تکان بدهد و هیچ بارانی نتوانسته، برگهایشان را خیس کند.»
گردو با کمی اخم پرسید: «هویج، تو که تاکنون آنها را ندیدهای، پس این همه دانش را چگونه در مورد آنان به دست آوردهای؟»
هویج با افتخار گفت: «درست است که من هرگز آنها را ندیدهام، اما اینها را استاد پیاز برای کسی تعریف کرده و او هم برای دوست یکی از دوستان من تعریف کرده است و...»
در این لحظه گردو آهی از ته دل کشید و گفت: «کافی است هویج جان. نمیخواهم بدانم تو این داستان را از زبان که شنیدهای. هر داستانی بالاخره، از جایی آغاز شده است.»
سپس در کمال آرامش، ادامه داد: «قرار بود که از محبت و شفقت بگویی و دلها را به هم نزدیکتر کنی، این بود آن محبتی که از آن دم میزدی؟ تو تمام باغ را در ناامیدی و تخیلات فریبندهی خود فرو بردی. آیا بر این خشم و قهری که خلق کردهای آگاه هستی؟ آیا متوجه شدی که با ادعای دوستی آغاز کردی و با محصول دشمنی، به اتمام رساندی؟»
هویج با شرمندگی سرش را به پایین انداخت و گفت: «قبول دارم که خوب عمل نکردم اما هدف من این نبود. هدف من حقیقتاً گسترش محبت بود.»
گردو با مهربانی پاسخ داد: «آیا از دل غرور، محبتی زاده خواهد شد؟»
هویج با تعجب پاسخ داد: «غرور؟! من قبول دارم ایرادات بسیاری دارم گردو، اما غرور ندارم. من گیاه بسیار متواضعی هستم.»
گردو گفت: «عجب! پس تو متواضع هستی! به یاد نداری که در حرفهای خود تا چه اندازه اغراق و بزرگنمایی کردی؟ آیا متوجه شدی از آنچه که تاکنون هرگز ندیدهای، چه قصهها گفتی و چه داستانها ساختی؟ هرچه بیشتر تو را شنیدند، تو بیشتر غلو کردی؛ نکرد؟»
حتی حاضر نشدی یک گیاه هم تو را نشنود. به این خاطر شمشاد را به زور به جمع مخاطبین خود فراخواندی. اگر حرفهای تو واقعی بودند، تو آنها را نگفتی که محبت خلق کنی بلکه به این منظور گفتی تا دیده شوی و شنیده شوی.
میدانی چرا هویج؟ چون معمولاً کسی نه تو را میبیند و نه میشنود.»
نیرویی عظیم از درون هویج، او را بر دفاع کردن از خود وامیداشت. میخواست به گردو بگوید که در اشتباه است اما مقاومت بیفایده بود؛ زیرا حرفهای گردو حقیقت داشتند. پس سر به زیر افکند و به آرامی زیر لب گفت: «غرور»
گردو ادامه داد: «وقتی کسی در مورد مطلبی مهم و بزرگ صحبت میکند، این احساس را دارد که بزرگ و مهم شده است. برای همین، گیاهان مغرور دوست دارند در مورد چیزهای مهم صحبت کنند.»
هویج که تازه متوجه مفهوم غرور شده بود، گفت: «فهمیدم منظور تو از غرور چیست گردو.»
او کمی مکث کرد و سپس با شرمندگی ادامه داد: «حق با تو است گردو جان، من در تعاریف خود اغراق کردم و ماجرای آن باغ را از کسانی شنیده بودم که خودشان از استاد پیاز شنیده بودند.»
گردو خندید و گفت: «بله میدانم، حتی اگر خود تو تمام این حرفها را از استاد پیاز شنیده بودی و حتی اگر هم، همهی آن حرفها صحت داشت، اصلاً مگر اهمیتی دارد؟ حتی اگر در باغ مجاور ما یا در گذشته در همین باغ، اتفاقات خارقالعادهای افتاده باشد، اکنون و در این زمان، برای ما چه اهمیتی دارد؟»
سپس گردو رو به سایر گیاهان کرد و گفت: «سرنوشت خوب یا بد آنها، به میزان خوشقلبی یا بدخواهیشان بستگی دارد. آنها نیز درست مثل ما و سایر گیاهان، بازخورد هر عملی که انجام دادهاند را خواهند دید و به پاداش یا جزای عملشان خواهند رسید. اما چه چیزی ما را بر آن میدارد که از حال خود غافل شویم و به بررسی رفتار و اعمال دیگران بپردازیم؟ آیا جز این است که ما تنها مسئول کردار و گفتار خویش هستیم؟ امروز و در این لحظه، من و شما در این باغ، زنده و حاضر هستیم و قرار است تا سرنوشت خودمان را با دستان خودمان رقم بزنیم. آیا با صرف آگاهی خود در زمان گذشته و آینده و با اندیشیدن به اعمال و کردار دیگران، میتوان سرنوشت خود را رقم زد؟»
شلغم با کمی شکایت پرسید: «یعنی میگویی ما نباید بدانیم کسانی که موفق بوده یا هستند، چه روشهایی برای موفقیت خود به کار بردهاند؟»
گردو پاسخ داد: «من داستان آنها را بهخوبی میدانم. از رازهای موفقیتشان هم آگاه هستم. به مرور زمان و در میان صحبتهایم و متناسب با شرایط پیش آمده، سعی کردم تا حد ممکن آن نکتهها را با شما هم در میان بگذارم اما هرگز نگفتم چنین کنید تا مانند آنها چنان شوید. اگر در کلام من اثری از غرور یا عدم درک شما احساس میشد، دیگر شفقت و محبت از کلامم رنگ میباخت؛ زیرا اگر ارزشمندترین رموز عالم را هم، همچون چماقی بر سر دیگران بکوبی تا آنها را حقیر جلوه دهی، کلامت شنیده نخواهد شد. آنچه کلام را چون میخی محکم، حتی در دل سختترین سنگها هم فرو خواهد کرد، «قدرت عظیم محبت» است، پس اگر نتوانید چون مادری دلسوز که از سر عشق با فرزند خود حرف میزند، سخن بگویید، سخن گفتنتان جز هدر دادن نیرو و توانتان نخواهد بود.»
شلغم گفت: «راست گفتی و بسیار هم شیرین گفتی، پس لازم نیست کسی جز تو از سرنوشت آنان چیزی بداند.»
گردو گفت: «نه شلغم جان، اینگونه نیست که کسی جز من نباید در مورد آنها بداند، گاهی لازم است که داستانها را بدانیم و بر حسب نیاز، آنها را بگوییم اما فقط در زمانی که غرورتان، در صحنه حاضر نباشد و خشمتان همچون سلاحی کشنده، برای فرود آمدن بر سر کسی منتظر بهانه نباشد.
مهم این نیست که در میان گیاهان موفقترین باشیم؛ مهم آن است که در هر حالی، محبت در میانمان جاری باشد.
در ضمن، به یاد داشته باش که هیچکدام از ما آن باغ و گیاهان را ندیدهایم. ما تنها حکایتهایی را از کسانی شنیدهایم که آنها نیز، خود از کسان دیگری شنیدهاند. همچنین، ما از ایرادات آنها چیزی نمیدانیم.»
خرما گفت: «خب، پس برویم و بپرسیم که استاد پیاز، در مورد بدیهای آنها چه چیزهایی گفته است؟»
گردو خندهی تلخی کرد و گفت: «نه خرما، همهی آنچه که میخواهم بگویم این است که آنها و سرنوشتشان را رها کنیم؛ خوب یا بد، در مورد آنها یا هیچکس دیگری، قضاوت نکنیم و رقابتی هم نداشته باشیم. تمام آگاهی خود را به کار ببندیم تا امروز و در انجام وظایف و مسئولیتهای خود، بهترین خودمان باشیم.»
درخت پرتقال با شک و تردید پرسید: «آیا ما نباید از گذشتگان خود بیاموزیم تا دیگر خطاهای آنان را تکرار نکنیم؟»
هوا رو به تاریکی میرفت و درخت گردو، کمکم آمادهی رفتن به خلوت خویش میشد. با شنیدن سؤالِ پرتقال کمی مکث کرد، سپس با عشق به او خیره شد و با همان محبت خاص کلامش گفت: «تجربه نشان داده است که همهی گیاهان، ابتدا با همین هدف به جستجوی سرنوشت پیشینیان خود میپردازند اما پس از مدتی، بیآنکه خودشان هم متوجه شده باشند، دوباره همان خطاها را تکرار میکنند و درنتیجه، دوباره به همان سرنوشت دچار میشوند؛ زیرا بهجای آنکه به دل، که سرچشمهی نور خورشید است متصل شوند، آگاهی خود را صرف اندیشیدن به خطاهای دیگران کردهاند. پس بهتر است در لحظه تلاش کنیم تا با اتصال به منبع نور و آگاهی خویش، بهترینِ خویش را انجام دهیم.»