قسمت 30: بهترین خودمان باشیم، نه بهتر از دیگران خواندن
قسمت 30 بهترین خودمان باشیم نه بهتر از دیگران
قسمت سیام: بهترین خودمان باشیم، نه بهتر از دیگران
در یکی از روزهای گرم تابستانی که شور و اشتیاق زندگی میان همهی گلها و گیاهان باغ موج میزد، نهال لیمو با غم و اندوه فراوان از خرما پرسید: «ای خرما، من احساس خستگی فراوان میکنم. آیا تو هم، همین احساس را داری؟»
خرما که پر از شور زندگی بود، با تعجب پرسید: «من؟! به هیچ وجه. من عاشق زندگی هستم. چرا باید از آن خسته شوم؟»
لیمو که از جواب قاطع خرما بیشتر احساس درماندگی کرده بود، با ناله ادامه داد: «من هرچه بیشتر حرفهای درخت گردو را شنیدم و به او نزدیکتر شدم، بیشتر هم احساس خستگی کردم. از این رو، برایم بسیار عجیب است؛ چون تو همراهش هستی و درسهای او را از نزدیک میشنوی، اما مانند من احساس خستگی و درماندگی نمیکنی!»
او سپس رو به شلغم کرد و گفت: «تو چطور شلغم؟! آیا تو هم مانند خرما پر از شوق زندگی هستی؟ یا مانند من، در اثر معاشرت با گردو، افسرده و ناامید شدهای؟»
شلغم که چیزی از حرفهای لیمو نمیفهمید، گفت: «افسردگی؟! از چه حرف میزنی لیمو؟! من تمام درسهای گردو را با گوش جان میشنوم؛ بر روی آنها تأمل میکنم و تا حد ممکن هم، آن آموزهها را به کار میبندم. راستش را بخواهی من از این روند، بسیار هم راضی و سپاسگزار هستم. برای همین گفتم، نمیدانم تو از چه چیزی حرف میزنی!»
خرما با دلسوزی پرسید: «چرا تو باید این همه خسته باشی لیمو؟ مگر در طول روز، چقدر کار میکنی؟ از چه چیزی اینچنین خسته هستی؟»
لیمو گفت: «من هرچه زحمت میکشم، بیحاصل است. مدتها است که به درسهای گردو گوش میدهم و آنها را اجرا میکنم اما نهتنها هیچ پیشرفتی نکردهام، بلکه هر روز هم خستهتر شدم.
راستش، خسته شدنم را متوجه نمیشدم تا اینکه تلنگری، مرا به خود آورد که من، واقعاً خسته هستم. فکر کردم اگر تجربهی مرا بدانید، شاید برای شما هم مفید باشد.»
شلغم و خرما کمی به هم نگاه کردند و سپس در فکر فرو رفتند.
بادمجان و کلم نیز که شاهد این مکالمات بودند، سکوت کرده بودند و چیزی نمیگفتند.
تا اینکه کلم پرسید: «چه کسی به تو کمک کرد تا بر خستگی خود آگاه شوی؟ کسی که تو را متوجه این اشکالت کرده، حتماً باید گیاه جالبی باشد.»
خرما با دلخوری گفت: «من نمیفهمم، چطور ممکن است کسی از همنشینی با درخت گردو خسته شود! من که اگر حتی تمام عمر هم کنار او بنشینم، باز هم از او خسته نخواهم شد.»
شلغم در تأیید حرفهای خرما ادامه داد: «من هم همیشه از مصاحبت با گردو احساس شعف و شادی کردهام. حتی زمانهایی که احساس کردهام او خودش خسته است، باز هم باعث خستگی من نشده است.» و بعد با خودش فکر کرد: «من باید دلیل این احساس خستگی را از گردو بپرسم. هرچه باشد او خردمندترین گیاهی است که میشناسم.»
شلغم در افکار خود غرق شده بود که صدای لیمو او را به خود آورد.
لیمو گفت: «این روزها فکر میکنم، من باید از اول هم استاد پیاز را بهعنوان استاد خود انتخاب میکردم.»
سکوتی در فضا حاکم شد و همه با تعجب به نهال لیمو خیره شدند.
او در برابر چشمان بهتزدهی گیاهان ادامه داد: «میدانید، پیاز به من گفت که او استاد بسیار خردمندی است. همچنین، او گفت آیا متوجه شدهای که گردو تنها دو لایهی پوسته و مغز دارد؟ درحالیکه من دارای چهل و نه لایه هستم. همین لایههای بسیار، نشاندهندهی عمق تجربه و خرد نهفته در روح من است.»
بوتهی فلفل سبز، هیجان زده از شنیدن نام استاد پیاز گفت: «راستی، من خاطرهای از استاد پیاز دارم که جا دارد برای شما هم بگویم. در یکی از روزهایی که کنارش بودم، احساس کردم او بوی بسیار عجیبی میدهد. از او دلیل آن بو را پرسیدم و او اینگونه پاسخ داد: «همهی گیاهان خاص، بوی خاصی هم دارند. وقتی لایههای وجودت، بسیار عمیق و پر از تجربههای کهنه و قدیمی باشند، داشتن این بوی عجیب بسیار طبیعی است.» با توجه به این حرف استاد پیاز، پس گردو نباید خرد و تجربهی خاصی داشته باشد.»
هویج هم در بحث وارد شد و گفت: «پس احتمالاً استاد پیاز، بسیار عمیقتر و خرمندتر از گردو است. چه زمانی میتواند دو لایه، به اندازهی چهل و نه لایه، مهم و ارزشمند باشد؟!»
درخت بادام که همیشه و در هر شرایطی همراه گردو بوده و از همهی اتفاقات و مسائل پیش آمده آگاه بود، دلش میخواست چیزی بگوید اما با خود فکر کرد: «گردو همیشه مرا به صبر و آرامش فراخوانده است. پس بهتر است فعلاً آرام و صبور بمانم.»
پس از مدتی، شلغم گفت: «حال برای من سؤالی پیش آمده است؛ چرا خودِ درخت گردو، بعد از این همه سال کار و زحمت، هنوز خسته نشده است؟!»
وِلوِلهای در میان جمع به راه افتاد و هرکدام از گیاهان حدسی زدند و نظری دادند. شلغم با همان حالت متفکرانهی همیشگیاش، کمی در فکر فرو رفت و سپس به سمت گردو حرکت کرد تا پاسخ سؤالش را از زبان او بشنود.
هنگامی که گردو را دید، پرسید: «ای گردو، بعضی از گیاهان باغ میگویند که از مجاورت و همراهی تو، خسته شدهاند. آیا تو هم از پیمودن مسیر خویش و از همنشینی با یاران، خسته شدهای؟»
گردو با لبخندی حاکی از رضایت پاسخ داد: «ممنونم که این سؤال را از من پرسیدی، شلغم عزیزم.»
شلغم با تعجب گفت: «ای گردو، من به تو گفتم که آنها از تو خسته شدهاند، حتی خودم هم از اینکه پیامآور این پیغام تلخ بودم، از تو شرمنده و خجالتزده هستم. آنوقت تو از من تشکر میکنی؟ چه جای تشکر است گردو؟»
گردو پاسخ داد: «برایت خواهم گفت که چرا از تو ممنون هستم. اما ابتدا بگذار تا به سراغ لیمو برویم و به احوال او رسیدگی کنیم.»
گردو هنگامی که لیمو را دید، از او پرسید: «لیمو جان، به یاد ندارم که تاکنون شکایتی از خستگی کرده باشی، چگونه است که این همه مدت احساس خستگی کردهای ولی تاکنون چیزی نگفتهای؟ یا این احساس، ناگهان به تو حملهور شده است؟»
لیمو مِنمِنکنان پاسخ داد: «راستش خودم هم نمیدانم. شاید همیشه خسته بودهام ولی متوجه آن نمیشدم.»
گردو با صدایی محکم و پرجذبه پرسید: «آیا تو تا زمانی که استاد پیاز چیزی بگوید متوجه این خستگی در خودت نشدی؟ آیا استاد پیاز تو را متوجه این حال درونیات کرد؟ اینگونه نبود که درست در همان لحظهای که از استاد پیاز در مورد خستگی شنیدی، آن احساس در تو پیدا شد؟»
لیمو که در بهت و حیرت فرو رفته بود با دستپاچگی پاسخ داد: «نمیدانم. من واقعاً نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده است. شاید هم حق با تو باشد گردو. شاید احساس خستگی، درست پس از شنیدن کلام استاد پیاز در من متجلی شد. چرا نمیتوانم بفهمم که چه اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر گیج شدهام؟ کاش کسی کمکم کند تا این حلقهی مفقوده را بیابم.»
گردو با آرامش پاسخ داد: «هنگامی که از استاد پیاز پیغامی را دریافت میکنی، باید بسیار مراقب باشی؛ زیرا او از اعماق زمین میآید و از همانجا هم سخن میگوید. تمام لایههای زمینی و نفسانی، در وجود استاد پیاز فعال است. اگر اجازه دهی کلام او در تو نفوذ کند، پس از مدتی در وجودت ریشه خواهد کرد و به مرور زمان، در تو رشد خواهد نمود. وقتی که آن حرف عمیقاً در وجود تو وسعت یافت، راندن آن به بیرون از خود، بسیار مشکل خواهد بود. پس باید از همان ابتدا مراقب باشی و به آن حرفها اجازهی ورود ندهی.»
لیمو با کلافگی کمی تنهی خود را با شاخهاش خاراند و گفت: «راست میگویی! اکنون که خوب تأمل میکنم، به یاد میآورم که پیش از سخن گفتن با پیاز، حال بسیار خوبی داشتم. کلام او در من تأثیرگذار بود و مرا بهسوی استیصال و درماندگی کشاند. حال به من بگو اکنون چه باید کرد؟»
گردو دوباره ادامه داد: «باید بدانی استاد پیاز درست گفته که او دارای چهل و نه لایه است و من، تنها دو لایه دارم. برای محافظت از لایهی درونیام یک پوستهی ضخیم دارم. خورشید و باغبان این پوستهی محکم را به من عطا کردهاند تا هر نیرویی بهراحتی، به درون لایهی اصلی من نفوذ پیدا نکند؛ زیرا این لایهی الهی، بسیار حساس و ظریف است. پس بدیهی است که به یک محافظ قدرتمند نیاز دارد.»
لیمو با شرمندگی سرش را به پایین انداخت و به آرامی گفت: «جسارت مرا ببخش گردو، من فکر میکردم، تعداد لایههای بیشتر نشاندهندهی تجربه و خردمندی بیشتر یک گیاه است.»
گردو ادامه داد: «تو در مورد تعداد لایههای من درست گفتهای اما فارغ از صحت یا عدم صحت مطلبی که گفتی، ارتعاش کلام تو بسیار قابل تأمل بود.
اینکه ما با چه حالی در درون، کلامی را بر زبان جاری میکنیم از خود کلام، مهمتر است. تو میتوانستی حرف خود را بدون ناراحتی، غم، تنفر یا شکایت به زبان بیاوری اما وقتی که واقعیت را با احساسات پست خود آغشته میکنی، درد را به وجود دیگران تحمیل مینمایی و سپس خودت و آنان را افسرده و غمگین میسازی.
باید مراقب باشی که واقعیتها را با احساسات پست، آغشته و مسموم نکنی که نام این کار، خیانت به باغ و همهی گیاهان آن است.»
لیمو با خجالت گفت: «بله متوجه هستم گردو جان. حرفهای تو همواره مرا از عمق گمراهیهایم بیرون کشیده و بهسوی نور، هدایت کرده است. درست مانند پدری مهربان که تا رسیدن به مقصد نهایی، دست کودک عزیزش را رها نمیکند. راستی، آیا من میتوانم تو را پدر صدا کنم؟ اگر اجازه دهی که تو را پدر خطاب کنم، دیگر از احساس پست و عذابآور بیپدریام نیز، خلاص خواهم شد.»
گردو پاسخ داد: «آری، فعلاً میتوانی مرا پدر صدا کنی. اما بدان که من پدر حقیقی تو نیستم. پدر حقیقی هر گیاهی خورشید است که اگر به اندازهی کافی رشد کنی، به او خواهی رسید. اما در طول این راه و تا رساندن تو به پدر حقیقیات، من برایت پدری خواهم کرد.»
پس از کمی سکوت، گردو پرسید: «من از تو سؤالی دارم لیمو. به من بگو که اگر نزدیک من نبودی و در این مسیر همراهیام نمیکردی، چه میکردی؟ آیا کار بهتر و مهمتری داشتی که انجام دهی؟ اگر کار بهتری برای خود سراغ داری، به همان کار بپرداز و اگر چنین نیست، لااقل همین کار را با علاقه انجام بده.»
او سپس رو به همهی گیاهان کرد و گفت: «عزیزان من، بدانید که احساس خستگی برای هر گیاهی که طالب پیمودن مسیر رشد است، بسیار طبیعی است. این حس به سراغ همهی ما آمده یا خواهد آمد. اما بدانید که خستگی یک بارِ ذهنی است که نباید باعث توقف ما در مسیر رشد شود. کارِ درست، هرگز نباید به علت خستگی متوقف شود. حال بگویید، آیا کسی میداند خستگی چگونه حاصل میشود؟ و چرا حرفهای استاد پیاز به درون لیمو نفوذ کرد و خانهی دل او را ویران نمود؟»
برای دقایقی، سکوت همهجا را فرا گرفت. سپس گردو ادامه داد: «زیرا او روزی با خود فکر کرده بود که باید بهتر از دیگران باشد.»
لیمو با شنیدن این جمله، بهسرعت و شتابزده به میان حرف گردو پرید و گفت: «درست است. کاملاً درست است. مدتها بود که من میخواستم از پرتقال شیرینتر باشم. تو از کجا متوجه آن شدی گردو؟»
گردو بیاعتنا به سؤال لیمو ادامه داد: «این فکر بسیار خطا بود. همین اشتباه، لیمو را وارد رقابتی سخت با پرتقال کرد و تمام نیرو و توان او را در آن راه هدر داد.
پس از مدتی، لیمو خسته از تلاش برای رقابت، دیگر توانی برای مراقبت از دنیای درون خویش نداشت، پس جملهای از استاد پیاز شنید که به درون عمق جانش نفوذ کرد و او را از پای درآورد.»
سپس رو به لیمو کرد و گفت: «متوجه شدی آن همه تلاش برای بهتر بودن از دیگران، تا چه حد اشتباه بود؟ اگر سعی میکردی که بهترینِ خودت را انجام دهی و با کسی وارد رقابت نمیشدی، خستگی به تو حمله نمیکرد یا اگر حمله میکرد، نمیتوانست تو را از پای درآورد.
در خستگی تو، نوعی ناامیدی پنهان شده بود و این ناامیدی؛ محصولِ غرور، جهل و عدم شناخت صحیح تو از دنیای درون خود بود. پس همهی آن ماجرا از یک فکر اشتباهِ «من باید بهتر از دیگران باشم» آغاز شد و به یک فکر مخربِ «من دیگر خسته شدهام» پایان یافت.
اگر من در اینجا نبودم، تو میتوانستی دشمن مسیرِ رشد خود، من و خورشید شوی و خود را کاملاً نابود سازی.»
همگی سکوت کرده بودند و دیگر کسی نمیخواست که حتی به اندازهی یک کلمه حرف بزند.
گردو تکانی به خود داد و عزم رفتن کرد. او در راه با خود اندیشید: «عجیب است که شلغم فراموش کرد سؤال خود را دوباره از من بپرسد!»