قسمت 31: باغی مقدس خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی

 

قسمت سی و یکم: باغی مقدس

 

صبح روز بعد، گردو از خواب بیدار شد و تا چشم گشود، شلغم را دید که با بی‌تابی منتظر او ایستاده است. شلغم به محض آنکه گردو را بیدار دید، با هیجان گفت: «آه گردو، گردوی عزیزم، خدا را شکر که بیدار شدی. خیلی وقت است که من اینجا منتظر ایستاده‌ام تا تو بیدار شوی و سؤال دیروز مرا پاسخ دهی.»

او کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: «به یاد داری که دیروز از تو پرسیدم، چرا از من تشکر کردی! هرچه فکر کردم، دیدم آن سؤالِ ناراحت‌کننده اصلاً جای تشکر نداشت مگر اینکه نکته‌ای در پس آن پنهان باشد و من درک نمی‌کنم. نکند به من طعنه زدی یا مرا مسخره کردی! شاید هم اصلاً حواست نبود که چه گفتی. راستش را بخواهی، دیگر از پرداختن به ده‌ها احتمالی که از دیروز به ذهنم رسیده، خسته شده‌ام. به من بگو واقعیت چه بود. اگر زمان بیشتری لازم داری تا کاملاً از خواب بیدار و هوشیار شوی، بدان من اینجا را ترک نخواهم کرد و همچنان همین‌جا، منتظرت خواهم ماند‌. پس بهتر است کار مرا به تعویق نیندازی و از پاسخ دادن به سؤالم طفره نروی.»

شلغم مدام صحبت می‌کرد و از هیجان زیاد، نمی‌توانست حتی برای دقیقه‌ای سکوت کند.

گردو که دید شلغم خیال سکوت ندارد، به آرامی و در میان حرف‌های او گفت: «من باز هم از تو تشکر می‌کنم شلغم جان.»

شلغم با شنیدن این جمله ساکت شد و پرسید: «چه گفتی گردو؟»

گردو با لبخند گفت: «گفتم، من باز هم از تو تشکر می‌کنم که این ‌همه راه را برای شنیدن پاسخ سؤالت آمده‌ای. این‌ تلاش تو بسیار ارزشمند است؛ زیرا نشان می‌دهد که در جستجوی حقیقت هستی.»

شلغم با خوشحالی گفت: «همین جمله‌ی آخرت هم، راهِ هزاران احتمال دیگر را به ذهنم گشود گردو جان. حقیقتِ پشت ماجرا را به من بگو که دیگر صبر و طاقتم به پایان رسیده است.»

گردو ادامه داد: «ای شلغم، بدان که «تخیل کردن» بزرگ‌ترین مانع در راه رسیدن به حقیقت است اما دو فضیلت است که گیاه را از دام تخیلات خود نجات می‌دهد: یکی «اعتماد» و دیگری «شجاعت بیان» است.

تو به من اعتماد کردی و حقیقت را از خودم جویا شدی و با کمال شجاعت، سؤال خود را پرسیدی.

به یاد دارم زمانی را که در تخیل خود بسیار گرفتار بودی، نه به من اعتماد می‌کردی و نه شجاعتِ بیانِ ابهامات ذهن خود را داشتی.»

شلغم که از شدت بُهت، گویی که ناگهان در گل فرو رفته است، مِن‌مِن‌کنان گفت: «راست می‌گویی، چقدر جالب! خودم اصلاً متوجه این تغییر نشده بودم.»

گردو دوباره ادامه داد: «حدس زدن، از روش‌های ذهن است اما معمولاً، احتمال صحت و سقم این حدس‌ها بسیار اندک است. ذهن، همیشه آماده است که حدسی بزند، سپس حدس بعدی را وارد میدان کند و پیوسته حدس از پی حدس میآورد. همه‌ی این گمان‌ها، به احوال و احساسات ما در آن لحظه‌ وابستگی دارد و برای همین هم در اکثر مواقع، قابل اعتماد نیستند. در انتها، آن کسی که بسیار حدس زده است، اسیر انبوهِ فرضیات و تخیلات خویش خواهد شد.

مدتی پیش، تو تنها حرف‌های استاد پیاز را می‌شنیدی و آن‌ها را تکثیر می‌کردی. براساس همان حرف‌ها هم، همیشه سخنور بودی. آن زمان، تو اصلاً حرف‌های مرا نمی‌شنیدی اما اکنون، مرا ‌می‌شنوی و درک می‌کنی؛ زیرا نه‌تنها به من اعتماد پیدا کرده‌ای، بلکه شجاعت بیانِ گره‌های ذهنی خویش را هم به دست آورده‌ای.

اگر اعتمادی در کار نبود، پاسخ سؤالت را از من نمی‌خواستی و اگر شجاعتی نداشتی، نمی‌توانستی حرفت را به‌راحتی‌‌ بیان کنی و ترجیح می‌دادی به جای شنیدن حرف‌های من، همچنان تخیلات خود را بپذیری و همان‌ها را هم دنبال کنی.»

شلغم سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و گفت: «حق با تو است گردو. من در گذشته بسیار ضعیف و ترسو بودم. نمی‌دانم چه زمانی اعتماد به تو، در وجودم زنده شد و نفهمیدم چگونه شجاعت بیان اندیشه‌هایم را پیدا کردم؟»

گردو پاسخ داد: «بدون شک؛ اعتماد، فضیلت ارزشمندی است که اکنون در تو بسیار رشد کرده و آن، یک شبه اتفاق نیفتاده است. مسیر اعتماد، از شک شروع می‌شود‌. تو هم آن را با شک آغاز نمودی اما لزوماً هر شکی به یقین تبدیل نخواهد شد مگر آنکه مسیر رشد خود را، درست طی کرده باشد. تو مسیر کسب فضیلت اعتماد را به‌درستی طی کردی، درحالی‌که شاید خودت هم ندانی نام آن مسیر درست، «صداقت» است. اگر تو صادق نبودی، با خود فکر می‌کردی که چرا باید سؤال خود را از گردو بپرسم؟ اصلاً چرا او باید حقیقت را به من بگوید؟

همین فکرها می‌توانست مانعی بر سر راه تو شود تا نخواهی حقیقت را از من جویا شوی و در نتیجه، نتوانی به من اعتماد پیدا کنی. پس اولین قدم برای کسب اعتماد، صداقت است. صداقتی که از قلب تو جوانه زده باشد.

من از تو برای تمام زحماتی که کشیده‌ای تا شک را در درون خود به یقین تبدیل کنی، تشکر کردم. تو توانستی با زحمت فراوان و استفاده از ابزارهای صداقت، اعتماد و شجاعت به‌جای تخیل در خود و حرف زدن با دیگران، به سراغ من بیایی و حقیقت را از خودم بپرسی. به نظر تو، آیا این کار ارزشمند جای تشکر نداشت؟»

شلغم گفت: «درست است. اکنون متوجه اهمیت کار خود شدم. کار من واقعاً به تشکر نیاز داشت. از تو ممنونم گردو جان که اهمیت آن را برایم توضیح دادی.»

سپس سرمست از اینکه توانسته بود موجبات خوشحالی گردو را فراهم کند، به رقص و شادی پرداخت.

خرما که دیگر این روزها به نهال زیبا و کوچکی تبدیل شده بود با غم و غصه‌ی فراوان گفت: «من واقعاً از روی تو شرمنده‌ هستم گردو جان.»

سپس بغض فروخورده‌اش را رها کرد و های‌های گریست.

شلغم گفت: «چه شده است خرما؟ چرا گریه می‌کنی؟ امروز، روز شادی و خوشحالی است و جایی برای غم خوردن نیست. نشنیدی گردو به من‌ گفت که چقدر رشد کرده‌ام؟ چرا به جای رقص و پایکوبی با من، به گریه نشسته‌ای؟ نکند از پیشرفت من خوشحال نیستی؟!»

خرما که حسابی به هق‌هق افتاده بود، به سختی رو به گردو کرد و گفت: «گردو جانم، گردوی عزیزم، من واقعاً از تو خجالت می‌کشم و بسیار شرمنده هستم که گردوی بزرگ و خردمندی چون تو، برای انجام کار به این کوچکی که آن هم به صلاح خودمان است، از ما تشکر می‌کند. تو برای انجام کوچک‌ترین وظیفه‌مان؛ یعنی تخیل نکردن و دعوا نکردن از ما قدردانی و تشکر می‌کنی. کاری که مسلماً وظیفه‌ای است و ما تاکنون به آن عمل نکرده‌ایم و تازه آموخته‌ایم باید آن را انجام دهیم.

اینکه تو از ما، برای کاری به این کوچکی تشکر می‌کنی، نشان‌دهنده‌ی عدم تعالی روح ما است و عدم تعالی روح ما، بازتاب اعمال و رفتار نه‌چندان مناسبمان است.»

شلغم که با تلنگر خرما، تازه متوجه غفلت خود شده بود، با غم و اندوه گفت: «راست گفتی خرما جان. سخنت چون سیلی محکمی مرا از خواب غفلت بیدار کرد.»

گردو گفت: «تعالی روح برای هرکسی، در زمان مناسب خودش اتفاق خواهد افتاد خرما جان.

خودت را ببین. تو مسیر سختی را طی کرده‌ای تا به اینجا برسی و واقعیت‌ها را به‌خوبی درک کنی. حال، زمان آن فرا رسیده که ادراکات خود را با دیگران به اشتراک بگذاری تا مرا هم در این راه، یاری کرده باشی.»

شلغم با هیجان گفت: «من هم خیلی دلم می‌خواهد با نهال خرما همکاری کنم‌ اما بعضی وقت‌ها اصلاً او را درک نمی‌کنم. او گاهی بسیار عجیب و غیرقابل پیش‌بینی می‌شود.»

گردو گفت: «راز موفقیت هر باغی، همکاری شلغم و خرمای آن باغ با یکدیگر است. شلغم عقل زمینی باغ است که دانش خاکی دارد و با دیگر گیاهان باغ در ارتباط است. از سوی دیگر؛ نهال خرما، عقل الهی باغ است که دانش آسمانی دارد و با قسمت‌های الهی مرتبط است. اگر قسمت‌های زمینی و الهی یک باغ، با هم به‌خوبی همکاری کنند، زمین و آسمان آن باغ در هم تنیده خواهد شد. سپس باغبان و خورشید توجه ویژه‌ای به آن باغ خواهند داشت و باغی را که مورد توجه خورشید و باغبانش قرار گرفته باشد، «باغی مقدس» ‌می‌خوانند.»