قسمت 32: آن نوع زیبایی که در حصار زمان و مکان نیست خواندن
قسمت 32 آن نوع زیبایی که در حصار زمان و مکان نیست
قسمت سی و دوم: آن نوع زیبایی که در حصار زمان و مکان نیست!
یک روز صبح، گردو با سر و صدای شلغم و خرما از خواب بیدار شد. دید که آنها با خشم و عصبانیت فراوان، در حال صحبت و اثبات حرفهای خود به دیگری هستند. در میان مکالمات آن دو، چندین بار نام خود را شنید. وقتی که بیشتر دقت کرد، دریافت که هرکدام با استناد به حرفهای گردو، سعی در اثبات حقانیت خود دارند.
گردو متوجه جزئیات مکالمات آنها نشد اما تنها توانست بفهمد که موضوع مورد بحث، بابونه است.
شلغم با دیدن گردو گفت: «ای گردو، نمیخواهی به این خرما چیزی بگویی؟ مدتی است متوجه شدهام، بابونه بسیار افسرده است و من قصد دارم به او کمک کنم اما خرما مرا از این کار باز میدارد.
ببین گردو، مگر نه اینکه باغبان باید نوع آب و خاک او را تغییر دهد تا حال او بهتر شود؟»
پیش از آنکه گردو بخواهد حرفی بزند، خرما با خشم پاسخ داد: «آخر تو که اصلاً نمیدانی مشکل بابونه چیست، چرا آنقدر نظر میدهی؟ صد بار به تو گفتم این مشکلی نیست که باغبان بتواند آن را حل کند! پس دست از سماجت بردار و به کار خودت مشغول باش!»
شلغم پاسخ داد: «میدانی مشکل تو چیست خرما؟ تو فکر میکنی بهجز خودت، هیچکسی نمیفهمد. من خیلی هم خوب میدانم دلیل ناراحتی بابونه چیست. او مدتی است که گل نداده است. برای همین هم ناراحت و غمگین است.»
خرما دوباره با عصبانیت پاسخ داد: «ببین شلغم! وقتی که میگویم تو چیزی نمیفهمی، ناراحت نشو؛ چون تو واقعاً چیزی نمیفهمی! گل ندادن بابونه، بهخاطر ایرادی در درون او است. برای همین هم در این مورد، کاری از دست باغبان ساخته نیست.»
شلغم با بیاعتنایی پاسخ داد: «به هر حال، علت مشکل هرچه که باشد، باغبان بهتر از هرکسی میتواند آن را حل کند.»
گردو که تا حدی متوجه ماجرا شده بود، با آرامش دستی به صورت خود کشید و گفت: «عجب! پس شما دو تا میخواهید مشکل بابونه را حل کنید؟»
او کمی مکث کرد و با دیدن سکوت آن دو، ادامه داد: «جالب است که شما از صبح امروز، امنیت و آرامش کل این باغ را بر هم زدهاید و برای خودتان و دیگران ایجاد رنج و ناراحتی کردهاید، آنوقت دم از رفع غم و ناراحتی بابونه میزنید؟
به نظر شما آیا خردمندانه است که برای بررسی و رفع مشکل یک گیاه، کل گیاهان باغ را دچار رنج نمایید؟ حتی در پایان هم، نتوانید مشکل همان یک گیاه را حل کنید؟ همهی آنچه که من دیدم آن بود که شما یک مسألهی کوچک را به یک معضل بزرگ تبدیل کردید.»
شلغم و خرما با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «ما چه مشکل بزرگتری را خلق کردیم گردو؟ ما که هنوز کاری نکردهایم!»
گردو گفت: «به نظرتان بین دعوای شما دو تا و افسردگی بابونه، کدامیک بدتر است؟ باید بگویم که نگران مشکل بابونه نباشید. من آن را حل خواهم کرد. اما پیش از آن، باید به مسألهی شما دو تا رسیدگی کنم. ماجرای امروز نشان داد که شما هنوز همکاری را نیاموختهاید، دوستی و محبت را نفهمیدهاید و اهمیت مهربانی را درک نکردهاید.»
خرما و شلغم هر دو سکوت کردند و سرشان را به پایین افکندند.
گردو آهی از دل کشید. نگاهی به آسمان کرد و گفت: «در انتهای این کتاب میخواهم توضیحات مهمی بدهم. اگر کلام مرا با گوش دل بشنوید، چراغ راهتان خواهد بود.
هر مجموعهای که توسط خداوند خلق شده، در نوع خود کامل و بینقص است و همهی اجزای لازم را در درون خود دارد اما هماهنگی میان آن قسمتها، موضوع دیگری است. حال بیایید همین باغ خودمان را بررسی کنیم. این باغ هم، مانند هر مجموعهی دیگری، کامل و بینقص است. اینطور نیست؟
اما اگر خوب دقت کنید، خواهید دید که هماهنگی لازم میان اجزای آن وجود ندارد.
معمولاً گوجهفرنگی به جای شلغم و خرما از طرف تمشک صحبت میکند. بابونه همیشه سردرگم است و قدرت تصمیمگیری ندارد. اگر هماهنگی لازم میان اجزای باغ ما برقرار نشود، سعادت و شادمانی هم نصیبمان نخواهد شد.
اگرموافق باشید، میخواهم کمی در مورد وظایف هرکدام از شما صحبت کنم.»
همگی به نشانهی تأییدِ پیشنهاد گردو، سکوت کردند.
گردو ادامه داد: «در این باغ، من نمایندهی خورشید هستم و وظیفهام هماهنگی میان اجزای باغ و تعلیم و تربیت آنان است. در تمام این مدت هم، تلاش کردهام تا وظیفهی خود را به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
ای خرما، تو بهعنوان عقل الهی، مسئول آگاهی باغ هستی. تو باید به فضا متصل شوی و از آسمان برای حل مسائل و مشکلات باغ کمک بخواهی. تو، همچنین بهعنوان سمبل «دل» شناخته میشوی. دل، مشکلات را با نگاه به درون حل میکند و بهدنبال راهحلهای زمینی نیست.
شلغم، تو سمبل «عقل زمینی» هستی. عقل زمینی، مسئول حل مشکلات زمینی و فیزیکی است و مشکلات را با نگاه به دنیای بیرون بررسی میکند.
در درون یک موجود کامل، هر دو عقل با هم همکاری میکنند، پس لازم است که هر دوی شما، آگاه و فعال باشید. هنگام بروز یک مشکل، شما باید دست در دست هم برای رفع آن اقدام کنید. باغهای بسیاری دیدهام که خرمای آن زحمت زیادی میکشید اما شرایط رشد زمینی، توسط شلغمِ باغ برایشان فراهم نمیشد. همچنین باغی را دیدم که شلغمش بسیار تلاشگر بود، اما بهعلت عدم همکاری عقل الهیِ باغ که همان خرما است، هرگز پیشرفتی برای آن باغ حاصل نشد.
همانطور که گفتم، هماهنگی میان دل و ذهن از وظایف من است.»
شلغم پرسید: «عجب! پس میگویی که من و نهال خرما باید همیشه با هم همکاری کنیم؟»
گردو با لبخند پاسخ داد: «البته که شما باید با هم در همکاری و هماهنگی باشید؛ هرچند نقش و عملکرد شما با هم کاملاً متفاوت است اما با این وجود شما باید بیاموزید که با هم و در کنار هم حرکت کنید.»
بادام پرسید: «استاد، اگر دو راه در تضاد با یکدیگر قرار بگیرند، چه باید کرد؟»
گردو گفت: «این سؤال بسیار خوبی است. خرما مسئول پیشرفت درونی باغ است. درحقیقت وظیفهی او، تعالی باغ است درحالیکه شلغم، مسئول حل مشکلات بیرونی است. پس ای بادام، خودت این سؤالم را پاسخ بده که اگر دو روش در تقابل با یکدیگر واقع شوند، ارتقا سطح تعالی باغ اهمیت بیشتری دارد یا حل مشکلات فیزیکی آن؟»
بادام گفت: «قطعاً ارتقا سطح تعالی باغ اهمیت بیشتری دارد. پس فکر کنم که در تضاد راه، اولویت با خرما است.»
گردو سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و سپس گفت: «حال اگر موافق هستید، بیایید تا با هم برویم و سری به بابونه بزنیم.»
پس همگی، نزد بابونه رفتند تا احوالی از او بپرسند. گردو رو به بابونه کرد و پرسید: «ای بابونهی زیبا، چرا آنقدر ناراحت و غمگین هستی؟»
بابونه با اشک و آه پاسخ داد: «برای همین، همین جملهای که گفتی! بابونهی زیبا!»
و دیگر اشک امانش نداد و شروع به گریه کرد.
گردو گفت: «کدام جمله را میگویی؟ من که چیزی نگفتم! من فقط حالت را پرسیدم!»
بابونه با همان حال ادامه داد: «اما تو به من گفتی «زیبا». درحالیکه من دیگر زیبا نیستم. تمام گلهایم ریختهاند. من جذابیت همیشگیام را از دست دادهام و دیگر هیچ جلوهی زیبایی ندارم.»
گردو با خنده گفت: «غم لیاقت توست ای بابونه! من که هیچ اشکالی در غصه خوردنت نمیبینم. بهتر است که در غم بمانی و با افسردگی خویش تنها باشی!»
شلغم با لحنی پر از شکایت گفت: «پس تلاش من بیخود بود تا حال بابونه را بهتر کنم؟! حیف از آن همه نیرو و توانی که برای پیدا کردن یک راهحل مناسب هدر دادم.»
گیاهان باغ متعجب شده بودند که چرا گردو هیچ تمایلی به کمک کردن ندارد. این رفتار، از گردویی که آنها میشناختند، بسیار بعید بود.
همگی سکوت کرده بودند تا اینکه خرما، سکوت را اینگونه شکست: «ای بابونه، من فکر میکنم تو میتوانی زیبایی دیگری را برای خود انتخاب کنی. اگر خوب نگاه کنی، میبینی که چیزهای زیبای بسیاری در این جهان وجود دارند. وقتی بهدنبال آن زیبایی باشی که محدود به زمان و مکان است، شادی و غمِ تو نیز محصور در حصار زمان و مکان خواهد بود.
پس بهدنبال آن زیبایی باش که از این وابستگیها رها باشد. زیبایی که هیچ باد و باران و طوفانی یا هیچ زمستانی، نتواند تو را از داشتن آن محروم کند.»
بابونه با ناباوری پرسید: «مگر به غیر از گلهای شادابم، چه زیبایی دیگری برای من وجود دارد؟ تمام جلوهی من، به همین گلها بستگی دارد؛ همین گلهایی که روزی زیبا بودند و اکنون دیگر نیستند.»
نهال خرما پاسخ داد: «اگر تو روح زیبایی داشته باشی، آیا هیچ باد و طوفانی میتواند آن زیبایی را از تو بگیرد؟ آیا تاکنون از خودت پرسیدهای که «چشمان من چگونه میبینند؟» یا «آیا من چشمانِ زیبابینی دارم؟»
اولین اشکال کار تو در آن است که چشمانت زیبا نمیبینند. به عبارت دیگر، آنها توانایی دیدن زیبایی را ندارند. آیا فکر نمیکنی که چشمان زیبابین، بسیار ارزشمندتر از گلهای زیبارو هستند؟ چشمانی که گذر زمان و تغییر مکان، هیچ دخل و تصرفی در جلوه و عملکرد آنها نخواهد داشت.»
گردو نگاهی به آنها انداخت. خرما در نهایت عشق و آگاهی، بابونه را متوجه اشتباه خود کرده بود. دیدن رشد خرد و آگاهی در وجود خرما، بسیار برای گردو لذتبخش بود. پس لبخندی از رضایت زد و آن دو را با هم تنها گذاشت.
بادام که شاهد آن ماجراها بود، میدید که درخت گردو چطور خردمندانه، نهال خرما را در شرایطی قرار داده که از دل خود، سخن بگوید. او به یاد آورد زمانی که نهالی کوچک بود، گردو او را نیز بارها در چنین شرایطی قرار داده بود.
بادام با یادآوری روزگار جوانی خود، لبخندی زد و گفت: «ای گردو، به یاد دارم وقتی جوانتر بودم، بارها و بارها توسط تو، در چنین شرایطی قرار گرفتم. آن روزها با خود میگفتم آخر چرا گردو، با من چنین رفتار میکند؟ اما بعدها هر لحظه از تو سپاسگزاری میکردم. همان شرایط سخت دیروز، باعث شده تا من امروز درختی تنومند باشم.
من هرآنچه را که میدانم از تو آموختهام گردو جان. اگر راهنماییهای تو نبود، سختیهای راه مرا در هم میشکست.
به شکرانهی بودن در کنار تو و استفاده از موهبت وجودت، هر بار که از من خواستی تا گیاهی را یاری کنم، با جان و دل به سویش شتافتم. حال برایم بگو که نقش من در این باغ چیست و من سمبل چه چیزی هستم؟»
گردو خندید و گفت: «تو روح بشری باغ هستی. درحقیقت، تو مجری هستی و وظیفهی تو اجرا کردن است. اگر به آنچه که گفتم بهخوبی عمل کنی، به خورشید و باغبان وصل خواهی شد اما اگر اجراکنندهی فرامین نفس خود باشی، کمکم به روحی شیطانی تبدیل میشوی. تو باید ارتباط خرما و شلغم را برقرار نگه داری. همچنین رابطهی گوجهفرنگی و بقیهی گیاهان را هم باید بهخوبی مدیریت کنی.
خصوصاً رابطهی گوجهفرنگی و خرما، باید همواره از جنس عشق و محبت باشد.
درحقیقت، برقراری ارتباط میان گیاهان مختلف این باغ، وظیفهی تو است. من امیدوارم که تو این وظیفه را بهخوبی انجام دهی.
بدان که دانش من هم در این راه، همواره حامی تو خواهد بود.»
بادام با بهت و حیرت گفت: «من هرگز فکر نمیکردم که در این باغ، نقشی به این مهمی داشته باشم. من فکر میکردم که تنها وجود تو است که اهمیت دارد.»
گردو خندید و گفت: «بودن؛ بودن را بیاموز که مهمترین نقش دنیا، همین بودن است.
فقط کسی که صاحب صفت «عبدالله» باشد، میتواند «بودن» را بهخوبی درک کند.
اگر تو خود را مهم میپنداشتی، غرور بر تو حاکم میشد. آنگاه تو دیگر کلام مرا نمیشنیدی و تنها صدای خود را میشنیدی.»
بادام پرسید: «آیا در این باغ، سمبل دیگری هم وجود دارد که من آن را نمیدانم؟»
گردو پاسخ داد: «آری. کل این باغ سمبل مدرسهای است که من آن را ساختهام. گیاهان این باغ، هرکدام نقشی در این مدرسه دارند. نقشهای آنها، هم شامل نفس و هم شامل آگاهی است. این نقشها هم درونی و هم بیرونی هستند.
تو در دنیای بیرون نیز، نقش مهمی در این مدرسه داشتی. تو مربی این باغ بودی.
کسی که درسهایش را آنقدر خوب آموخته است که حالا میتواند، به دیگران هم بیاموزد.»
بادام با خود فکر کرد، چقدر جالب که تاکنون نقشی را ایفا میکرده و خود کاملاً از آن بیاطلاع بوده است. سپس از یادآوری رضایت گردو از نحوهی عملکردش، با شکر و شادی به خواب رفت.