قسمت 33: سخن پایانی – قسمت آخر خواندن
قسمت 33 سخن پایانی قسمت آخر
قسمت سی و سوم: سخن پایانی
صبح روز بعد، بادام با هزاران سؤال در ذهنش، از خواب بیدار شد. به سراغ گردو رفت و گفت: «ای گردو، من نمیدانستم چه نقش مهمی در این باغ دارم. تاکنون تنها به حرفهای تو گوش میدادم و به توصیههای تو عمل میکردم اما اکنون که وظیفهای را بر عهدهام نهادهای، از تو میخواهم در مورد خودت، خودم و آنچه را که در سر داری، بیشتر برایم بگویی.»
گردو گفت: «اینجا پایان مأموریت من است و من راهیِ سفر هستم اما پیش از رفتن، برای خودم مراسمی ترتیب خواهم داد و آخرین حرفهایم را نیز خواهم گفت. من باقی توصیهها و ناگفتههای خود را در قالب آخرین فصل این کتاب خواهم گفت. به امید آنکه راهنمایی باشد، برای آنان که بهدنبال حقیقت هستند.»
بادام پرسید: «چرا اینگونه رازآلود و با زبان سمبلها حرف میزنی؟ آیا لازم است اینگونه در پرده سخن بگویی؟ چرا گفتنیها را به زبانی ساده و روشن نگفتی؟ اینگونه ممکن است بسیاری از مردم، منظور واقعی تو را درک نکنند.»
گردو به تلخی خندید و پاسخ داد: «ای بادام، تو درست میگویی اما ای کاش چنین چیزی ممکن بود. به یاد دارم زمانی که جوانتر بودم، آنچه میباید را با صراحت و روشنی بیشتری بیان میکردم. اما پس از مدتی، تأثیر مخرب آن صریح گفتنها را نیز مشاهده کردم.
آن درسها برای عدهی کمی مفید و برای جمع کثیری مضر بود؛ زیرا بسیاری از مردم از گفتههای من سوءاستفاده کردند. از این رو، هنگام پیری، در بیان حقایقی که میدانستم، محتاطتر شدم و بیشتر سکوت کردم، مگر در جایی که سخن گفتن را بسیار ضروری میدیدم.»
بادام پرسید: «چگونه ممکن است که درسهای تو، به کسی آزاری برساند؟ مگر میشود کسی از شنیدن حق و حقیقت، آسیب ببیند؟»
گردو آهی از دل کشید و گفت: «باورش سخت است اما متأسفانه حقیقت دارد. بگذار تا برایت مثالی بزنم: من به شاگردانم گفتم که خشم را از میان بردارید که چون آتشی، خرمن شما و عزیزانتان را در بر خواهد گرفت و داشتههای ارزشمندتان را به باد فنا خواهد داد. شاگردی این سخن را شنید و بهجای آنکه در مورد خودش به کار بندد، آن را به چماقی تبدیل کرد و بر سر همسر و خانوادهاش فرود آورد.
آن شاگرد غیرواقعی من، تمام افراد خشمگینی را که میشناخت، متهم کرد و از آنان منزجر شد.
در جای دیگری گفتم بازتاب اعمال خوب و بد ما به خودمان بازخواهد گشت و ما بهزودی، همان دردی را که زمانی به کسی تحمیل کردهایم، خودمان خواهیم چشید. سپس شاگرد سنگدل من که بویی از محبت نبرده بود و برای انتقام از دیگران منتظر بهانه بود، با استناد به همین حرف من از یاری رساندن به همنوع خود، سر باز زد.
آیا همین دو مثال، برای تغییرِ رَویهی من کافی نبودند؟»
بادام با تأسف سری تکان داد و گفت: «چرا چنین شد گردو جان؟ یعنی هیچ راهی برای کمک به آنها وجود ندارد؟»
گردو پاسخ داد: «سیارهی زمین، جایی بس جوان و تاریک است. همین خامی زمین، دلیلِ اصلی همهی مشکلات آن است. متأسفانه نمیتوانم در مورد تاریکی زمین، بیش از این بگویم؛ زیرا بیشتر گفتن، مشکلات بیشتری را هم رقم خواهد زد اما بهطور خلاصه باید بگویم ذهن نفسانی هر موجودی، میتواند باعث رشد نامناسب آن موجود شود.
عناصر زمینی که به وفور هم یافت میشوند، میتوانند احتمال رشد مناسب یک موجود را تا حد قابل توجهی کاهش دهند.»
بادام دوباره پرسید: «اگر نمیتوانی حرفهای خود را به وضوح بیان کنی، اصلاً چه اصراری به گفتن آنها، آن هم با این روشهای سخت و پیچیده، داری؟»
گردو تأملی کرد و گفت: «در گذشته، کتابهای خوبی را نوشتهام که متأسفانه بهخوبی استفاده نشدهاند اما اگر «منطقالطیر» عطار نیشابوری را خوانده باشی، میبینی که چقدر امیدبخش است و تا چه اندازه، باعث جنبش و حرکت میشود. از آن رو، من هم با الهام از سبک نوشتاری عطار، کتابی به نام «منطقالشجره» را نوشتم.
من انتظار ندارم آنچه که گفتهام، بهطور کامل توسط خوانندگان درک شود بلکه تنها میخواهم ارتعاش مثبت کلام من از طریق کلمات این کتاب، به خواننده منتقل شود.
عدهی بسیاری از مردم، از خواندن این مطالب فقط شاد خواهند شد و لذت خواهند برد و عدهی معدودی که جویای حقیقت هستند، تأمل خواهند کرد و خواهند آموخت.
و اما بیشترین امیدم بر آن است که کسی از گفتههایم برای گسترش تنفر و دشمنی، استفاده نکند؛ زیرا همانطور که گفتم، زمینِ تاریک و خام ما، بستر مناسبی برای رواج خشم و تنفر است.»
بادام دوباره پرسید: «راستی در کتاب تو، گوجهفرنگی نماد چه بود؟»
گردو با حوصله پاسخ داد: «گوجهفرنگی، نماد احساسات و عواطف ما است. بودنش در باغ، موجب شادی و خوشحالی اعضای آن باغ است. او به برقراری ارتباط با دیگران کمک میکند. اما اگر بهخوبی از آن مراقبت نشود یا اینکه بهموقع چیده نشود، پوسیده و بدبو خواهد شد و کل باغ را به آلودگی خواهد کشاند.
احساسات ما نیز اگر در اختیارمان باشد، ارتعاش مثبتی ایجاد میکند و باعث شادی و مسرت خواهد بود و اگر بهخوبی هدایت نشود، منبع و منشأ تمام گرفتاریهایمان خواهد شد.
پس مراقب باش تا احساسات خود را بهخوبی مشاهده کنی و آنها را بهدرستی به کار بندی.
درحقیقت، زمانی که وقت برداشت این محصول رسیده باشد، باید بهموقع باغبان را خبر کنی.»
بادام که تاکنون همهی سخنان گردو را با اشتیاق شنیده بود، باز هم با علاقه پرسید: «ای گردو، همهچیز را به زیبایی گفتی اما این را نگفتی که چرا این همه وقت در این باغ مانده بودی؟»
گردو گفت: «زیرا من استاد این باغ بودم. درحقیقت، من استاد خرد و حکمت بودم. من وظیفه داشتم خرد و حکمتی که از سوی خورشید و باغبان به من عطا شده است را، در اختیار مشتاقان آن قرار دهم. وظیفهی من، آموزش تسلط بر عقل نفسانی، با تکیه بر عقل الهی بود.
عمر من تمامشدنی است و بهزودی زمین را ترک خواهم کرد. اما این زمین تا باقی است، از حکمت و خرد من سود خواهد برد.»
بادام دوباره پرسید: «چرا به گونهای آفریده شدهای که عمرت این همه طولانی است؟»
گردو پاسخ داد: «عمر من به اندازهی عمق روح الهیام است. هر سال که در بهار زنده میشدم، تمام خرد و دانش سالهای قبل را به همراه خود داشتم. این، خصوصیت عقل الهی است. عقل الهی با مرگ زایل نمیشود و بعد از هر بهار و با هر تولدِ دوباره، باز هم در کالبدی دیگر ظهور پیدا میکند. اما شلغم هر سال برچیده میشود و دوباره با بذری جدید و تجربهای نو به دنیا میآید. او دانش خود را در پایان هر زندگی از دست خواهد داد و شلغم بعدی با شلغم کنونی متفاوت خواهد بود. من با شلغمهای بسیاری روبهرو شدهام و میدانم که درست برعکس عقل الهی که در درون روح ماندگار است، عقل زمینی هر بار که متولد میشود، باید دوباره از نو بیاموزد.»
بادام با هیجان پرسید: «پس تو، فقط آمدهای تا به اهل زمین آموزش دهی. درست است؟»
گردو گفت: «نه، اینگونه نیست. با اینکه من خرد و حکمت بسیاری دارم اما در مدرسهی زمین، این خرد و حکمت تکمیلتر شد. من هرآنچه را که میدانستم، آموزش دادم و هرآنچه را که نمیدانستم، با تمرین آموختم.»
بادام با تعجب پرسید: «پس تو، هم تعلیم دادی و هم تعلیم دیدی. چقدر جالب!»
گردو با صلابت پاسخ داد: «حکمت، ترکیب متناسب تضادها، با تکیه بر دانش هماهنگی و درک است. آموختن حکمت، هرگز پایانی ندارد؛ زیرا هرچه آن را بیاموزی، باز هم چیزی برای آموختن وجود دارد. هرکسی به اندازهای از حکمت بهره برده است. همچنین، حکمت درجات مختلفی دارد.»
بادام پرسید: «آیا میتوانی به زبان سادهتری توضیح بدهی حکمت چیست؟»
گردو پاسخ داد: «بگذار تا برایت مثالی بزنم: یک آشپز خوب را تصور کن که با ترکیب مواد مختلف، غذایی را درست میکند. اجزای مختلف تشکیلدهندهی آن غذا، میتوانند با هم در تضاد باشند اما در مجموع، محصول ترکیبی آنها، غذایی دلچسب است. پس میتوان گفت که آشپزی کردن، هنر هماهنگ نمودن متضادها است.
موجودات این عالم نیز از تضادهای بسیاری ساخته شدهاند. وقتی موجودی توانایی پیدا میکند این متضادها را در کنار یکدیگر بنشاند و با ترکیب آنها محصولی دلپذیر بسازد، او صاحب حکمت شده است.
سرنوشت برای من اینگونه رقم خورده است که علاوه بر دنیای درون، در دنیای بیرون نیز صاحب حکمت شوم، پس در همین زندگی، حکمت خود را کاملتر کردم. حال میدانم، هر زمان خورشید صلاح بداند، باغبان که روحالقدس این باغ است را صدا خواهد زد تا مرا از زمین برکند.»
بادام که از شنیدن این همه نکتهی آموزنده مشعوف و مسرور شده بود، دوباره پرسید: «راستی، این استاد پیاز کیست؟ چرا هیچوقت دربارهی او چیزی نگفتی؟ او همیشه مخالف تو بوده است. چرا هیچگاه با او مخالفتی نکردی؟ چرا نگفتی که او یک دروغگو است؟»
گردو گفت: «زمینی که باغ ما در آن قرار دارد، خود به شکل پیاز است. پیاز نماد عقل نفسانی است. جالب است بدانی که او دروغگو نیست فقط واقعیتها را از زاویهی دید خود بیان میکند و منطق او مخالف خورشید است. هر موجودی که در زمین متولد میشود، اگر آسمانی باشد بهسوی خورشید حرکت میکند و اگر زمینی باشد و در زمین بماند، با منطق پیاز درگیر میشود.»
بادام گفت: «ممکن است کمی بیشتر در مورد پیاز توضیح دهی؟»
گردو گفت: «اجازه بده صحبت در مورد او را به همینجا ختم کنیم. اگر بخواهم بیشتر در مورد پیاز و منطق او بگویم، به اندازهی کتابی دیگر، گفتنی وجود دارد.»
بادام دوباره پرسید: «پس بگو حالا که داستان تو به انتها رسیده، چه احساسی داری؟»
گردو پاسخ داد: «زمین، تاکنون سختگیرترین و بهترین آموزگار من بوده است و من برای این تعالیم، از او بسیار ممنون و سپاسگزارم. او دردهای بسیاری را به من وارد کرده و باعث شده تا اشکهای فراوانی بریزم. نمیتوانم شدت این دردها را در هیچ کلامی توصیف کنم. با این وجود، من برای همهی آن دردها قدردان زمین هستم؛ زیرا چیزی به نام «رشد بدون درد» یا «پیشرفت بدون زحمت» در جهان وجود ندارد. اگر آن فشارها نبود، هرگز پیشرفتی برای روح من حاصل نمیشد. این رشدی است که تنها در پایان مسیر دیده میشود.
وقتی بهسوی خورشید رشد کردم، بار دیگر فهمیدم که من، هرگز زمینی نبودهام.
پس بهزودی از زمین، این معلم خوبِ خود، تشکر کرده و بهسوی آسمان، پرواز خواهم کرد.
تو نیز وقتی به انتهای کتاب خود رسیدی و خواستی زمین را ترک کنی، متوجه تعالی روح خود خواهی شد و از تمام عوامل این رشد، سپاسگزاری خواهی کرد حتی اگر از فشار دردهای تحمیل شده، تمام شبانهروز خود را گریسته باشی.»
بادام با غم و غصهی فراوان گفت: «آیا برای خوانندگان خود، توصیهای بهعنوان یک توصیهی نهایی داری؟»
گردو گفت: «من در تمام مدت بودنِ خود، سراسر توصیه و درس بودم؛ رفتار، گفتار و کردار من، برای آنان که اهل تأمل بودند، سراسر نکته بود.
اما در انتها، همهی آنچه که میخواستم در این مدت بگویم را بهعنوان «آخرین کلام گردو» اینگونه خلاصه میکنم:
توانایی قرار دادن متضادها در کنار هم، تنها برای کسی ممکن است که قلبی پر از محبت دارد. بودن محبت در هر دلی، پیوند دهندهی اجزای آن دل است. درست همانطور که محبت مادری، پدر و فرزندان یک خانواده را در کنار یکدیگر جمع میکند اما اگر قلبتان خالی از محبت شد و جای آن را تنفر، کینه، شکایت، خودخواهی، خشم و یا شهوت اشغال کرد، وجود همان تضادها در درون شما، مسبب رنج و زحمت خواهد شد.
پس عذاب شما، آسایش شما و درحقیقت رستگاری شما، در گرو شفقت قلب شما است.
مهربانی شما باید بسیار محکم و استوار باشد تا بتواند حتی در باتلاق زمین و شرایط سخت آن نیز، بهخوبی و با صلابت رشد کند.
به یاد داشته باشید که محبت شما، نباید متأثر از خوبی یا بدیِ دیگران باشد بلکه باید مانند چشمهی جوشان و مستقلی، از درون خودتان بجوشد.
اگر نگاهتان همواره به خود و وضعیت قلب خودتان باشد، بذر محبت در درونتان رشد خواهد کرد و شما رستگار خواهید شد اما اگر نگاهتان رو به بیرون باشد و از دیگران توقع برآورده شدن خواستههایتان را داشته باشید، به جای مهربانی، توقع در درون شما رشد میکند؛ در نتیجه، شما موجبات «عدم سازش میان متضادها» را فراهم کردهاید.
همچنین آگاه باشید تا تقابل تضادهای بیرونی، باعث عدم سازش و همکاری میان تضادهای درونی نشوند.
تضادهای بیرونی، لازمهی این جهان فیزیکی است و قسمتی از حکمتِ خلقِ زمین میباشد. اما هرکسی مسئول است تا با وجود آنها، هماهنگی و سازش را در میان اجزای درونی خود، حفظ کند.»
به امیدِ تعالیِ دلِ همهی موجوداتِ زمین
درخت گردو