حکایت چهل و پنجم: تعصب ذهن خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت چهل و پنجم تعصب ذهن


روزی تنی آشفته حال، نزد ملارضاالدین رسید و گفت: «ملا! فکر و ذهنی بس آشفته و پرهیاهو دارم. چه کنم؟! مرا پندی گو تا رها شوم.»

ملارضاالدین گفت: «ذکری به تو آموزم؛ بر تکرار بر آن همت گمار تا ذهنت آرام گیرد.»

شخص گفت: «سراپا گوشم.»

ملا ذکری بگفت. شخص کمی تأمل کرد و گفت: «ملا، این ذکر از بلاد عرب باشد و مرا از اعراب، دلی خوش نباشد. نتوانم این ذکر گویم.»

ملا ذکری دگر گفت. شخص باز کمی تفکر کرد و گفت: «ملا، این ذکر نیز از سرزمین و مردمان هندو می‌باشد. این ذکر اگر مفید و کارگر بود که مردمان هند، اوضاعی بهتر از آنچه اکنون در آن به سر می‌برند، داشتند.»

ملا ذکری دگر گفت. شخص باز هم کمی فکر کرد و گفت: «ملا جان!؟ آیا آنان کافر نیستند؟! از بودایی‌ها نیک نشنیده‌ام. اصلاً معنای این ذکر چیست ملا؟!»

ملا بخندید و بگفت: «ای عزیز، تصور کن به درب بسته‌ای خورده‌ای که باید گره و پیچ آن را بگشایی. من به تو ابزاری بخشیدم به مانند آچارفرانسه! حال تو گویی چرا اسم بلاد کافر فرانسه بر آن آچار است، و من آن را نخواهم. تو اکنون حتی آماده و پذیرای گرفتن ابزار رهایی و یا گفتن ذکر نیستی. ابتدا بر تو باشد که تفکرات و نظرات خویشتن نسبت به ابزارها را پاک و تمیز گردانی و زمانی بازگردی که درگیر اسم و شکل ابزار نباشی. آن‌گاه به تو ابزاری دهم تا بهره بری.»