حکایت شصت و یکم: بندگی خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی


بنده‌ای از بندگان خدا، خسته و ناامید به نزد ملارضاالدین رسید و گفت: «ملا جان! تو را به خدا قسم می‌دهم، اگر سؤالی بپرسم آیا راست می‌گویی؟!»

ملارضالدین گفت: «حتماً! گر پاسخِ پرسش تو را بدانم و صلاح بر گفتن باشد، جز راست نگویم و چنانچه صلاح بر پاسخ‌گویی نباشد، هیچ پاسخی نگویم؛ اما بدان که سخن راست من، لزوماً حقیقت نباشد! باید بدانی که سخن راست من، محدود به من، ادراکات من و دانش من است.»

شخص گفت: «ملا! سخت و ثقیل گفتی و به قدر کافی در فهم من نگنجد آنچه گفتی؛ حال بگذریم و پرسش مرا پاسخ گوی. آیا خدا وجود دارد؟! آیا به واقع می‌دانی که خدا وجود دارد یا خیر؟!»

ملارضاالدین خندید و گفت: «دوست عزیز! به گمانم مطلبی تو را آزار می‌دهد که با این حالِ نزار و ناامید بدین‌جا آمده‌ای؛ برایم بازگو مشکلت چیست؟!»

شخص گفت: «ملا! بسیار به خداوند دعا کردم که گره‌ای از زندگی‌ام باز کند، اما نشد.»

ملارضاالدین خنده‌ای سر داد و گفت: «آهان! آن خدا را گویی!»

و سپس همچنان که می‌خندید گفت: «نه دوست عزیز، آن خدا وجود ندارد!»

شخص متعجب از دیدن خنده‌های ملا، از وی پرسید: «این خدا و آن خدا کدام است؟! مگر بیش از یک خدا داریم؟!»

ملارضاالدین پاسخ داد: «آخر من خدایی دیگر می‌شناسم، و تو خدایی را می‌گویی که کارش این است که به تو و مشکلاتت خدمت کند؛ البته من نیز دنبال چنین خدایی گشتم و نیافتم. پس نگاهم را از آن برگرفتم و به جای اینکه از خدا انتظار داشته باشم که مشکلاتم را حل کرده و به من خدمت کند، تصمیم گرفتم که خدایی را پرستم و عبادت گویم که من بنده‌ی او هستم و من باید به او خدمت کنم! و در خدمتش، برای خلق او و مردمانش کار کنم؛ آن خداست که امروز برای من وجود دارد. اما دیده‌ام که انسان‌های بسیاری تصور می‌کنند که خدا در خدمت آن‌هاست و وظیفه آن خدای، برآوردن نیاز و امور آن‌هاست.»

شخص گفت: «ملا مگر نگفته‌اند که خدا حاجت روا می‌کند؟»

ملارضاالدین گفت: «بلی! حاجت روا می‌کند اما آن‌گونه که حکمت او حکم می‌کند و نه آن‌طور که من و تو بخواهیم. حال می‌خواهی به خدا خدمت کنی؟! در حالی که می‌دانی او درخواست‌های تو را لزوماً اجابت نمی‌کند و هر کاری که خود صلاح بداند مقرر می‌کند!»