حکایت شصت و دوم: شادی حقیقی خواندن
ملارضاالدین در گوشهای با تعدادی انگشتشمار از یارانش نشسته بود که شخصی به جمع ایشان وارد شد و گفت: «ای ملا! مردمان شهر همگی رفتهاند و تو تنها مانده و کنج عزلت گزیدهای.»
ملارضاالدین، تنها سری به نشانهی تأیید تکان داد.
شخص وقتی دید این قضیه برای ملا فاقد اهمیت است، راضی نشد و دوباره گفت: «ملا! میدانی مردم شهر کجا رفتهاند؟»
ملارضاالدین پاسخ داد: «بنده خود بسیار مراقبم که جایی دیگر نروم و در همینجا حضور داشته باشم؛ از آن روی که حضور، برایم دارای اهمیت است. پس آنچنان درگیرِ بود و نبود و حضور خویشتن در این مکان و زمان هستم که مرا از دیگری خبر نباشد.»
شخص که انتظار شنیدن چنین پاسخی را از ملا نداشت، ادامه داد: «آوازهخوانی بلندآوازه از بِلاد فرنگ آمده و مردمان به قصد رقص و شادی به آنجا رهسپار گشتهاند تا دمی خوش باشند. تو نیز با معدود نفراتی، کنج عزلت گزیدهای.»
ملارضاالدین نیز دگرباره واکنش چندانی بروز نداد و تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و گفت: «بلی چنان است که گویی.»
آن فرد از پاسخ ملا به ستوه آمد و گفت: «ملا! مردمان به آنجا روند از برای انبساط خاطر تا دمی به عشرت گذرانند؛ از آن روی که شادی نیازشان باشد. آشکار است که آنچه تو میآموزی سبب شادی نگردد و آن آوازهخوان را توان آن باشد تا موجبات شادی مردم را فراهم آورد؛ و این است حاصل درسهای تو. آیا سخنم را قبول نداری؟»
ملا خندهای کرد و گفت: «بلی، درست است و قبول دارم؛ اما پرسشی از تو دارم.»
شخص گفت: «بپرس ملا.»
ملارضاالدین گفت: «فرض کنیم جماعتی افیونی، در گوشهای گرد هم آمدهاند و به ناگاه تنی فریاد کند که فلان جا کسی تریاق آورده است. حال بگو چه شود؟»
شخص گفت: «روشن است که آنان اهل افیوناند و جملگی به دنبال آن صدا روانه خواهند شد تا سرخوش شوند.»
ملا گفت: «بله، روند تا درمان گردند. آنها خمار هستند و دوای دردشان آنجاست؛ پس روند تا به درمان رسند. حال اینچنین بیندیش که شخصی دیگر نیز آنجاست و فریاد میزند: «ای بندگان خدا، به دنبال تریاق نروید که دوای درد شما نباشد. بیایید تا من از زیانباری تریاق گویم و شما را یاری رسانم تا با درد و رنج، آن افیون را ترک گفته و رها گردید.»
حال فکر میکنی آن جمعیت همگی میمانند؟»
شخص گفت: «نه ملا! احتمالاً تعداد کمی میمانند و همگی میروند.»
ملا گفت: «ای رفیق! مردمان جملگی مبتلا به رنج و درد باشند و اعتیاد طولانی به غم و رنج و دردهای زندگی بر روی شانهی آنها سنگینی کند. فلان آوازهخوان، مردم را برای مدت اندکی درمان کند و شاد گرداند اما من اینجا نشستهام و گویم بیایید این درد و رنج را ترک کنید. ریشهی درد و رنج، درون خود شما باشد؛ پس هر روز بهدنبال شادی ندوید. بر شماست غم و رنج را ترک گویید، هرچند صعب باشد؛ زیرا تنها آن زمان است که شاد و رها گردید.
رهایی از غم دنیا سهل نیست و مرا آنقدر انتظار نباشد که بیش از چند نفر با من بمانند. خود نیز مدام در پی علت درد و غم خود به جستجو باشم؛ اما تن به آن تریاق و تسکین موقت ندهم و آنقدر بمانم و بکوشم تا علت و ریشهی درد خویشتن بیابم.»