قسمت 12: قلعه باورهای ما خواندن
قسمت 12: قلعه باورهای ما
قسمت دوازدهم: قلعه باورهای ما
صبحی دیگر از راه رسید و بادام دوباره چشمان خود را گشود. او به تازگی آموخته بود که برای درک رازهای آفرینش، باید به ظریفترین شکل ممکن ببیند و تمام دقت خود را به کار ببندد. او میدانست در هر لحظه، درسهای جدیدی از سوی گردو، طبیعت و جهان آفرینش دریافت خواهد کرد، پس تمام عزم خود را جزم کرد تا همه آن نکات را بیاموزد، درحالیکه در دل امیدوار بود تا روزی خورشید و باغبان را نیز ملاقات کند.
دوباره در ذهنش مکالمات خود را با درخت گردو مرور کرد. وقتی که با دقت میاندیشید، متوجه میشد در جملههای بهظاهر سادهی درخت گردو، چه نکات ظریفی نهفته است که او هنوز همهی آنها را درک نکرده است. غرق در همین افکار بود که ناگهان صدای خرما را شنید.
دانه خرما در حال آه و ناله بود و با شکایت با خود میگفت چقدر زندگی کردن برایش سخت شده است. او کاملاً ناامید و خسته بود. با همین نارضایتی رو به درخت گردو کرد و گفت: «ای گردو، چگونه میتوان از این غم رهایی یافت؟ کدام راه، راهی بهسوی نجات است؟ آخر چرا باید همیشه در این غم زندگی کرد؟ بهنظر میرسد زندگی چیزی جز درد و رنج نیست. مدتهاست که اثری از خورشید نمیبینم.»
او همچنان مشغول گله و شکایت بود؛ درحالیکه درخت گردو، با لبخند، او را تماشا میکرد و چیزی نمیگفت. خرما در رنج و درد بسیار غرق بود و درخت گردو آن را بهخوبی میفهمید اما همچنان ساکت مانده بود. روزها به همین منوال گذشت، تا اینکه روزی ترب هم شروع به نالیدن کرد. او نیز مانند خرما از زمین و زمان، خسته و ناامید بود.
بادام با خود فکر کرد: «اکنون متوجه شدم. درخت گردو تنها یک مشاهدهکننده است. او بسیار صبور است و این صبر بسیار، او را منفعل کرده است.» بادام در همین افکار غرق شده بود که ناگهان، صدای درخت گردو را شنید که از ترب میپرسد: «ای ترب عزیز، در چه حالی؟ چرا اینگونه نالانی؟ میبینی که در کنار من هستی و من تو را بسیار دوست میدارم. تو محبوب من هستی. آیا باز هم نالیدن را صحیح میدانی؟»
ترب که توجه گردو را دیده بود، خوشحال شد و گفت: «ای گردوی عزیز، بهراستی که از تنهایی خود به ستوه آمدهام. اطرافم بسیار سرد و خیس است. گویی فصل یخبندان از راه رسیده است. نمیدانم به خورشید چه میگذرد اما گرمایش به من نمیرسد. من نمیدانم چه مدت باید اینجا بمانم؟ اصلاً چگونه میتوان به معنای عمیق این جهان پی برد؟ چرا من اینجا و در این حال، اینگونه سرد و تنها هستم؟»
شکایتهای او فراوان و بیپایان بودند. از هر گوشهای از دنیا هرآنچه که به ذهنش میرسید را بدون اندیشه بیان میکرد. حرفهای او اصلاً به هم مرتبط نبودند اما درخت گردو با علاقه به آنها گوش میداد.
درخت بادام که بسیار متعجب شده بود با خود گفت: «چقدر این درخت گردو عجیب است و چقدر حرف و عملش با هم در تضاد هستند. خودش گفت که مراقب همه بذرها است. این خرمای بیچاره هفتههاست که در درد خود میسوزد اما هیچ توجهی از سوی گردو دریافت نمیکند. از آن سو تا صدای ناله ترب را شنید، فوراً به کمکش شتافت...»
ذهن بادام حسابی به هم ریخته و درونش کاملاً مشوش شده بود اما به یاد آورد که چه اعتمادی به درخت گردو دارد و سپس ذهن بیهودهگو را خاموش کرد.
هنگامی که با آرامش و بدون ناراحتی نظاره کرد، دید که درختی عظیم و پربار، چگونه با حوصله به حرفهای گیاه ترب کوچکی گوش فرا میدهد. او دید گردو چگونه با علاقه میشنود و چگونه از سر محبت پاسخ سؤالهای ترب را میدهد. این صحنه برای بادام بسیار زیبا به نظر میرسید. مهر و محبتی بین آن دو جاری شده بود و کمی بعد، ترب دیگر غمگین نبود و حرفهایش آنچنان بوی امید میدادند که گویی هرگز غمی در دل نداشته است.
مدتی از این اتفاق گذشت. این ماجرا بارها در ذهن بادام مرور شد و هر بار چیزی را به معماهای ذهنش اضافه کرد. درنهایت، کاسه صبرش لبریز شد و باشتاب نزد درخت گردو رفت و پرسید: «ای درخت گردو، سر از کار تو در نمیآورم و راز رفتارهای عجیب تو را نمیفهمم؛ از این رو بسیار پریشان شدهام. چرا به نالههای خرما هیچ توجهی نکردی اما بهسرعت به کمک ترب شتافتی؟ گویی حتی فراموش کرده بودی که همین چند روز پیش، ترب چه سخنان ناشایستی در مورد تو گفته بود؟ خرما را که خود میدانی تا چه حد وفادار و صادق است، در جهنم خویش رها کردی تا بسوزد. کاش میدانستم چه در سر داری؟»
گردو در پاسخ گفت: «اگر اندکی صبور باشی، به تو نیز خواهم آموخت.»
بادام گفت: «میدانی که من چقدر میخواهم شبیه تو باشم و به همه آنها کمک کنم. به من بیاموز که چگونه میتوان این کار را کرد. به من راه یاری رساندن بیاموز.»
درخت گردو که در تمام مدت این مکالمه، با علاقه و حوصلهی تمام، بادام را تماشا کرده بود، گفت: «ای بادام به تو پیشتر هم گفتم، تا آن هنگام که زمان مناسبش باشد صبور باش.»
آن صبری که گردو از آن حرف میزد برای بادام اصلاً کار آسانی نبود اما چارهای نیز برای خود ندید. پس به ناچار ساکت و آرام ماند و در اندیشه فرو رفت. در آن لحظه سؤالی در ذهنش شکل گرفت. سپس رو به گردو کرد و پرسید: «آیا میتوانم سؤال دیگری از تو بپرسم؟»
گردو که طاقت بادام را تمام شده دیده بود، به او گفت: «بپرس بادام عزیزم. پاسخت را خواهم داد.»
بادام گفت: «آیا به خاطر داری که ترب، به همراه شلغم و سایر مخالفانت تا چه حد از تو بدگویی کردند؟ آیا تهمتهای آنان را به خاطر داری؟ آن زمان من از ایشان بسیار رنجیدم. قلبم از آنان شکست و در دل به جای تو گریستم. وقتی که ترب را غمگین دیدم، در دل به او گفتم: «این رنج، بازتاب همان حرفهای زشتی است که به گردو زدید. شما سزاوار همین رنجی هستید که در آن گرفتارید تا بدانید آنچه به گردو گفتهاید منصفانه نبوده است.» امروز دیدم تو چگونه بیدرنگ به کمک او شتافتی و باز دردی را در وجودم احساس کردم. برایم بگو که چرا چنین کردی؟»
گردو گفت: «برایت خواهم گفت اما پیش از آن، از تو سؤالی دارم. چرا هنگامی که ترب از من بدگویی کرد، تو رنجیدی؟»
بادام پاسخ داد: «چون او در مورد تو بسیار ناروا گفت و من تو را شایسته این بیمهری نمیدانم.»
گردو گفت: «اگر هرکسی در هر جای عالم سخن ناروایی بگوید، آیا تو آزردهخاطر خواهی شد؟»
بادام گفت: «نمیدانم. فکر نمیکنم اینگونه باشد اما از سخن ناشایسته رنجیدن، بسیار بدیهی است. مگر میشود در برابر ناحقیها بیتفاوت ماند؟ چگونه میتوان از ظلم نرنجید؟»
گردو گفت: «دوباره پرسشم را مروری کن، بیآنکه بهدنبال خلق پرسش دیگری باشی.»
بادام پاسخ داد: «نیک که میاندیشم، میبینم هر سخن ناروایی و در مورد هرکسی، مرا آشفتهخاطر نمیسازد. چندی پیش نارواهای بسیاری در مورد درختان پیر جنگلهای دوردست شنیدم، چیزی در دلم تکان نخورد و تأثیری از آن حرفها بر خود ندیدم.»
بادام از گفته خویش متعجب شد و به فکر فرو رفت و با همان تعجب سؤال کرد: «مرا چه میشود ای گردوی دانا؟ چرا حرفهای ناشایسته آنها مرا دگرگون نساخت و تغییری در من ایجاد نکرد؟ تنها شنیدم و بهراحتی از آنچه شنیده بودم گذشتم. چرا مرا طاقت آن نیست که کسی از تو بدگویی کند، درحالیکه بر شنیدن بدگویی از دیگران، بسیار صبور هستم؟ آیا تو دلیل آن را میدانی؟»
گردو گفت: «میخواهم به تو درس مهمی را بیاموزم. تلاش کن آن را همواره در خاطر داشته باشی. تو از سخن ناحق نمیرنجی. تو از آن میرنجی که کسی ساختههای درونی ذهن تو را ویران کند و باورهای عمیق روح و روانت را تهدید سازد.»
بادام با تعجب تمام به گردو نگاه میکرد درحالیکه کلمهای از حرفهایش را درک نمیکرد. او با خود گفت: «گردو از چه سخن میگوید؟ من از ترب و سایر درختان جنگل میگویم اما انگار گردو از عالم دیگری سخن میگوید. منتظر خواهم ماند. گردو برای هر حرفش دلیل محکمی دارد.»
گردو که متوجه تعجب بادام شده بود ادامه داد: «هرگاه که برای خود و در افکار خود عقیدهای، باوری یا اعتقادی را میسازی، گویی در درون خود قلعه محکمی را خلق کردهای. هنگامی که میگویی درخت گردو راهنمای خوب و خردمند من است، قلعهای از نوع یک راهنمای خوب و خردمند در درون خود ساختهای. برای هر باوری که داری، قلعهای از همان نوع برای خود ساختهای و این کار را به تعداد همه باورها و عقاید خویش انجام دادهای. این اولین قدم برای خلق یک تجربه شخصی است و تا این جای کار هیچ ایرادی بر آن وارد نیست اما کار به همینجا ختم نخواهد شد. پس از ساختن این قلعهی باور، مشکلاتی بهواسطه غرور پدیدار خواهند شد. غرور میخواهد به همه بفهماند که این، قلعهی من است و بهترین قلعهی جهان است؛ زیرا باور من، بهترین باور جهان است. گاهی غرور کنار میرود و ترس جای او را میگیرد. ترس میخواهد که این قلعه (باور) را پنهان کند و همچنین تعصب میخواهد که این قلعه، دستنیافتنی و تغییرناپذیر باقی بماند. بر ساخت قلعه اشکالی وارد نیست. هرکسی باید قلعههای خویش را بسازد اما نکته اینجاست که هر زمان تجربه جدیدی کسب کردی، باید متناسب با آن، قلعهی خویش را اصلاح کنی و تغییر دهی. این روند سادهای از تعالی افکار یا تعالی شهر درون ما است که در اصل همان تعالی قلعههای ما میباشد.
در فرآیند ساخت و ترمیم قلعهها، سه نکته را باید همیشه در نظر گرفت:
۱- غرور میخواهد به دیگران بگوید قلعهاش بهترین و درستترین قلعه جهان است.
۲- ترس میخواهد قلعهاش را از دید دیگران پنهان نماید تا بتواند آن را حفظ کند.
۳- تعصب میخواهد قلعهاش را تا ابد بدون تغییر نگه دارد.
در مورد اول: افراد مغرور، هنگامی که نظری مخالف نظر خود را میشنوند، قلعه خود را متزلزل میبینند و از تصور این تزلزل ناراحت، خشمگین و آزردهخاطر میشوند.
در مورد دوم: ترسوها قلعههایشان را در پستوی ذهن خود پنهان میکنند تا آن را از تیررس انتقادگران در امان بدارند. قلعهی آنها آسیبی نمیبیند، چراکه پنهان شده است اما آنها هیچگاه نمیتوانند از تجربههای خود استفاده کنند یا آنها را بررسی کنند. درحقیقت، آنها قلعهای ساختهاند که هرگز نمیتوانند از آن استفاده کنند.
در مورد سوم: متعصبها کسانی هستند که از ترمیم و بازسازی قلعه خود سر باز میزنند. آنها تمایلی ندارند قلعه خود را حتی برای مرمت و نوسازی تغییر دهند. قلعه آنها همانگونه که هست باقی خواهد ماند اما به مرور زمان، دچار فرسودگی و کهنگی خواهد شد تا جایی که دیگر قابل استفاده نخواهد بود.
پس ای بادام عزیزم، بدان که علت ناراحتی تو، سخنان ناحق ترب نبوده، بلکه خدشهدار شدن یکی از قلعههای تو بوده است. هرگاه که لازم دانستی، قلعهای را برای خودت بساز اما بدان این قلعه ساختهی دست تو بوده و تنها برای تو مناسب است، اندازهاش درخور تو و از این رو، بهترین قلعه برای تو است. بدون شک ممکن است آنچه که برای تو مفید و ارزشمند است، به کار دیگران نیاید و برای ایشان مفید نباشد. تو باید این را درک کنی. باید بدانی که افکار تو، تنها برای تو است. دیگران افکار متفاوت خویش را دارند و بر داشتن آن مختار هستند. دست از اثبات افکار خویش بردار که در غیر این صورت، اصرار ورزیدهای که قلعه تو برای دیگران و قلعه دیگران برای تو باشد.
همچنین باید بدانی که هرگز دست از مرمت و بازسازی قلعه خویش برنداری؛ زیرا اگر مرتباً آن را ارتقا ندهی، روزی میرسد که دیگر به کار تو نخواهد آمد. به یاد داشته باش که دیگران نیز قلعههای خود را میسازند و دوباره آنها را ارتقا میدهند، پس اگر امروز قلعه آنان کامل نیست، شاید که فردا تکمیل شده باشد.
پس قلعهات را تحمیل نکن! پنهان نکن! پایدار نکن!»
درخت بادام چنان مجذوب این درس زیبا شد که فراموش کرد چه سؤالی از درخت گردو پرسیده بود. گردو لبخندی از رضایت زد؛ زیرا صلاح نمیدانست در آن لحظه پاسخ سؤال بادام را بدهد، در عوض، با خردمندی تمام درس زیبایی را به او داده بود، درحالیکه بادام هم از نشنیدن پاسخ سؤال خود ناامید نشده بود.