قسمت 13: هنر و حکمت درخت گردو خواندن
قسمت 13: هنر و حکمت درخت گردو
قسمت سیزدهم: هنر و حکمت درخت گردو
صبحی دیگر از راه رسید و هوا روشن شد. درخت بادام تکانی به برگهای خود داد و نفسی عمیق کشید. روز گذشته را مرور کرد تا درسهای جدیدی که آموخته بود را در ذهن خود خلاصه کند. درس آخر را به یاد آورد و از یادآوری آن خوشحال شد. با خود فکر کرد که باید درسهای بیشتری را از درخت گردو بیاموزم و سپس اندیشید که اساساً ماجرا از کجا آغاز شد و چگونه به درسی زیبا انجامید. ناگهان به یاد آورد که همهچیز از سؤالی در ذهن او آغاز شد.
با حالتی متفکرانه، با خود گفت به یاد دارم که از گردو سؤال پرسیده بودم که چگونه با مشاهدات خود به آنها کمک میکند و پرسیدم که چرا به ترب کمک کرد، اما نسبت به ناراحتی خرما بیتفاوت ماند؛ سپس گردو آن درس را به من داد. اما من هنوز از گردو دلگیر هستم. درست است که درس ارزشمندی را به من داد، اما هنوز سؤالم را پاسخ نداده است و این اصلاً منصفانه نیست. زیرا من هنوز سؤالی در سر دارم اما ترب پاسخ سؤالات خود را گرفته است.
با خود اندیشید که من درس مهمی را آموختم. درحقیقت گردو مرا نیز از خرد خود بهرهمند کرد و من از این بابت بسیار خوشحال هستم.
دقایقی بعد با خود فکر کرد که چگونه گردو توانست با آن زیرکی از پاسخ دادن به سؤالم شانه خالی کند. او با این کار نشان داد که سیاستمدار خوبی است. اما من چطور میتوانم به یک سیاستمدار اطمینان کنم. چطور اطمینان کنم به درختی که سؤالاتم را پاسخی نمیگوید. این مسأله پایههای اعتماد من نسبت به او را ویران خواهد کرد.
مدتی در همین افکار غرق بود تا درنهایت، به این نتیجه رسید که باید مانع از بین رفتن این اعتماد گردد. او با خود گفت اگر گردو در اشتباه است، من بهعنوان یک دوست باید او را از این مسأله آگاه کنم. به سراغ او خواهم رفت و گله خود را با او در میان خواهم گذاشت.
با غم، شک و گلهای در دل راهی دیدار درخت گردو شد. در میانه راه، دانه خرما را دید که چیزی عجیب از گوشه بدنش بیرون زده است. خواست بایستد و از خرما سؤال کند که در چه حال است و این شیء عجیب چیست که به جانش چسبیده است. اما خشم و عصبانیت، مجالش نداد و به راه خود ادامه داد. پس، از دانه خرما گذشت و به درخت گردو رسید.
تا نگاهش به گردو افتاد، چیزی در دلش لرزید و برای مدتی به ابهت و بزرگی او خیره ماند. در اوج بلندی برگهایش، بادهای تندی میوزید و او با آن بادها در رقص و طرب بود. بادها نمیتوانستند او را ناراحت و پریشان کنند زیراکه او با همهی جهان اطرافش در همکاری و هماهنگی تمام بود. با دیدن گردو، خشم و پریشانی از وجود بادام رخت بربست و شادی و آرامشی دلنشین جایگزین آن شد.
در آن لحظه درخت گردو گفت: «درود بر تو ای نهال بادام! چرا با این عجله و در صبح به این زودی آمدهای؟»
بادام که از سر خشم و عصبانیت به سراغ گردو رفته بود، با خجالت شروع به صحبت کرد و گفت: «ای گردوی عزیزم، من دیروز از تو سؤالی پرسیدم، اما تو به من پاسخی ندادی. هرچند که در عوض، درس بسیار زیبایی را به من آموختی. من هم از آن بابت بسیار خرسند و سپاسگزار هستم. تمام شب گذشته را در شعف و شادی آنچه آموخته بودم سر کردم. در تمام طول دیشب، خورشید را سپاس بسیار گفتم که تو را در کنار من قرار داده است. اما صبح که از خواب برخاستم، گلهای کوچک در دل خود یافتم که برای بیان آن از تو شرم حضور دارم. اما آنچه را که در دل دارم با تو خواهم گفت تا آن گله نتواند که مرا از تو دور سازد. برایم بگو که چرا دیروز به سؤال من پاسخی ندادی؟»
گردو خندید و گفت: «حکمتی را به تو خواهم آموخت ای بادام جوان و امیدوارم که تو نیز روزی بتوانی آن را به دیگران بیاموزی. زیرا آن زمان که هنگامش باشد، بر آموختن آنچه که میدانی مسئول خواهی بود.یایننن
مخلوقات خداوند هرکدام در زندانی اسیر هستند. در این جهان، برای در بند شدن هرکسی بهانهای، ابزاری و وسیلهای مهیا است. بسیار دیدهام که نزد من میآیند تا از دیگری گله و شکایت کنند. آنها دلیل رنجهایشان را از من میپرسند. برای من واضح است که آنها در مسئلهای و موضوعی زندانی شدهاند و از درون آن زندان با من سخن میگویند. در آن هنگام اگر من به سؤال ایشان پاسخ دهم، آن پاسخ من، سؤالات بیشتری را بهدنبال خواهد داشت و مدتی بعد، من هم قدم در زندان آنان نهادهام. آنگاه دو زندانی با هم مشغول صحبت خواهند شد. هرچند ممکن است که آنان از اینکه برای خود همنشینی یافتهاند خوشحال و راضی شوند، اما درحقیقت من بهجز بخشیدن یک شادی کوتاهمدت برای آنها کار دیگری نکردهام.
حکمتی درآمیخته با هنر در من وجود دارد که به افراد کمک میکند تا از زندان ذهن خویش رهایی یابند. حکمت و هنر من اینگونه نیست که فوراً به سؤالات دیگران پاسخ بدهم. بلکه اینگونه است که به دیگران کمک میکنم تا ذهن خود را از اسارت زندان رهایی بخشند.
دیروز هنگامی که تو را دیدم، در دل غمی برای خرما و خشمی هم از ترب داشتی. وقتی دیدی که من به ترب کمک کردم، آن خشم در درون تو شعلهورتر گشت. از آن رو آزرده شدی که قلعهای در درون خود ساخته بودی؛ قلعهای که «من به ترب کمک نخواهم کرد»، زیراکه او موجودی قدرناشناس است. آنچه من کردم، با منطق قلعه تو در تضاد بود. اما تو همچنان حاضر نشدی که قلعه خود را تغییر دهی و آن را با واقعیت مطابق گردانی. پس قلعه تو اعتبار خود را از دست داده بود و تو این را بهخوبی میدانستی، برای همین با سؤالی نزد من آمدی تا آخرین تلاشهای خود را برای حفظ قلعهات انجام داده باشی. من بهخوبی میدیدم که چگونه ذهن تو در اندوهی حاصل از تعصب اسیر شده است. در آن لحظه، من باید تو را از زندان خویش آزاد میکردم تا دوباره به رشد و تعالی خود و پیمودن مسیر خورشید بیندیشی. برای همین آن درس را به تو دادم. زیبایی آن درس با نیروی محبتی که بین من و تو جاری بود ترکیب گشت تا قلب تو را دوباره آرام کند و تمام توجهات را بهسوی خودت معطوف گرداند. پس تو روز و شبی شاد داشتی و در آن شادی رشد کردی و برای همین امروز تو از دیروز متعالیتر هستی.»
بادام که تازه حکمت رفتار گردو را درک کرده بود، به یاد قضاوتهای خویش افتاد و بیشتر خجالتزده شد. سپس سرش را پایین انداخت و گفت: «ای درخت گردو! تو راز و حکمتی دیگر به من آموختی و من از این بابت بسیار از تو سپاسگزار هستم، اما واقعیتی را نیز باید اعتراف کنم. امروز صبح من از تو خشم بسیار داشتم و اندیشههای بدی را از تو در سر پروراندم. اکنون از آن گمانهایی که به تو بردم بسیار نادم و پشیمان هستم. نمیدانم در آن زمان مرا چه اتفاق افتاده بود، اما میدانم که اکنون و در حضور تو بسیار شرمندهام.»
گردو خنده بلندی کرد و گفت: «میدانم. خوب میدانم. من از تو دلگیر نیستم.»
بادام با حیرت پرسید: «میدانی؟! چگونه میدانی؟! من در مورد آن به کسی کلامی نگفتم! تنها در درون خود عصبانی و کلافه بودم. آیا تو رازهای پنهان را میدانی و از درون دیگران آگاه هستی؟»
گردوی با آن لبخند همیشگی خود گفت: «البته که نه! من درون تو را نمیخوانم. من تنها شرایط را میشناسم و خوب میدانم که چه زمانی، چرا و چگونه این اتفاق میافتد و برای تو نیز خواهم گفت که روز قبل نیروهای بسیار قدرتمندی از لایههای عمیق درونت، تو را در بند و گرفتار کرده بودند. من متوجه اسارت تو شدم و تو را از زندان خودت آزاد کردم. آیا اکنون میدانی که آن نیروها به کجا رفتهاند؟»
بادام نگاهی کرد و سرش را به طرفین تکان داد.
گردو ادامه داد: «شادی و آرامش دیشب تو باعث شد که توجهات به خورشید معطوف گردد و نیروهای تو به آن سو بروند. لپس بیشتر آن نیروهای زندانی شده، به کار برده شد تا تو بهسوی خورشید رشد کنی و باقیمانده آن هم، امروز در تو به شکل خشم پدیدار گشته است. حال ذهن تو این خشمها را بهسوی من فرستاد، زیرا این من بودم که باعث چرخش نیروهای تو به سمت خورشید شدم. از آنجایی که دیشب بیشتر قدرت تو با هدفت هماهنگ شده بود، میزان خشم امروز تو برایت قابل تحمل بود. همان مقدار کم نیز با کمی تلاش، با تو هماهنگ خواهد شد.»
بادام گفت: «این درس واقعاً حیرتانگیز بود. آیا من نیز همیشه باید مراقب نیروها و قدرتهای خودم باشم؟ چرا این درس را به بقیه نمیگویی؟ اصلاً چرا تاکنون نگفتهای؟»
گردو گفت: «این درس به کار کسی میآید که به نهالی تبدیل شده باشد یا حداقل جوانهای زده باشد. برای بذرها شناخت و تشخیص این نیروها به هیچ وجه کار آسانی نیست. من این کار را به جای آنها و برایشان انجام میدهم، بدون آنکه خودشان متوجه شده باشند.»
بادام سرش را از سر تقدیر و تشکر تکان داد و ناگهان به یاد خرما افتاد و گفت: «راستی! میدانستی که خرمای بیچاره بیمار شده است؟ پوستهاش ترک برداشته و قسمتی از وجودش متورم شده است. کاش تو میتوانستی که به ملاقات او بروی. من واقعاً نگران خرما هستم.»
گردو لبخند آرامی زد و گفت: «نگران خرما نباش. من مراقب او هستم.»
بادام با خیالی راحت، نفسی عمیق کشید و رفت تا به آنچه که به تازگی آموخته بود بیشتر بیندیشد.