حکایت ششم: حرف زدن پشت سر ملا خواندن
حکایت ششم حرف زدن پشت سر ملا
شاگردان نزد ملارضاالدین نشسته بودند و گرد هم خوش میگفتند و خوش میشنیدند.
خبر آوردند که چه آسوده نشستهای ای ملا! که پشت سرت حرفها میزنند.
ملارضاالدین بدون اینکه از جای خود تکانی بخورد، با بیتفاوتی گفت: «پیشتر ایستاده بودم و باز هم آنها میگفتند، گاهی هم خفته بودم و باز هم آنها میگفتند.»
یاران گفتند: «باید فکری کنی ملا. نمیشود که پشت سرت یاوه و اراجیف بافند و تو سکوت کنی.»
ملا گفت: «من سعی بسیار نمودم ولی هنوز نتوانستهام دهان و ذهن خود خاموش کنم! چه توانی دارم بر دهان آنان که پشت سرم پرگویی کنند؟»
سپس رو به شاگردانش کرد و گفت: «حال از منظر خود بگویید.»
عبدالله خان توجیهی گفت: «ملا جان از نظر من این خبر بسیار خوبیست و نشان از شهرهی شهر شدن شما دارد. تنها ملاهای نامی هستند که دیگران پشت سرشان یاوه میبافند.»
ابوکارن بینیاز گفت: «ما هم میتوانیم پشت سر اغیار سخن گوییم اما ما را چه نیازیست به سخنپراکنی در مورد غیر. ما از بینیازی خود مشعوفیم.»
کمالالدین وابسته گفت: «من اصولاً با مبحث سخن گفتن مشکل دارم، خصوصاً سخنی که از اجبار نفسانیات مغلوب شدهی صفویان باشد!»
ملارضاالدین گفت: «احسنت، پس ما همچنان در مورد خودمان با یکدیگر سخن گوییم و غرق در محبت و شادی باقی بمانیم.»
کثرتالدوله متوقعیان پرسید: «ای ملا، سرنوشت آن طعنهزنان که مدام پشت سر سخن گویند چه شود؟»
ملا گفت: «زمان! زمان! هر کسی در هر لحظه انتخاب میکند که زمانش چه کیفیتی داشته باشد. آن کیفیت، صدای ذهن و کلام دهان آنان است. یاوهگویان و سخنچینان، در زمان سخنچینی، درون خود را از چاه لجنزار تنفر پر کنند و سرنوشت آنها مجموع زمانهای آنهاست.
هر فرد و هر قومی، سرنوشت خود را با ذهن و کلامش نویسد.»