حکایت پنجم: شلغم خواندن
حکایت پنجم شلغم
گفتند: «ای ملارضاالدین، شاگردان تو بسان شلغم میمانند!»
ملارضاالدین گفت: «بلی! من نیز شلغم را بسیار میپسندم.»
گفتند: «از میان این همه میوه، چرا شلغم را میپسندی؟ شلغم که میوه نیست!»
ملارضاالدین گفت: «شلغم از برترین میوههاست؛ زین سبب که سفیدی و پاکی دل دارد و در میان خاکِ سخت، به آرامی و با سکوت، رشد و نمو میکند و میآموزد که چگونه شفادهندهی سینهی مردمان باشد.»
گفتند: «ملا، ز چه روی شاگردی همچون پرتقال نمیپسندی؟»
ملارضاالدین گفت: «شاگردان پرتقالی، بسیار میدانند ولیکن سالیانی بس طولانی باید بگذرد تا ثمره دهند. آنان سر از خاک بیرون میکشند بیآنکه میوه دهند. اما شلغم، میوهاش به میزان خودش است. همان اندازه که آن را روی خاک میبینی، زیر خاک نیز همانقدر یا بیشتر از آن، میوهاش باشد.»
گفتند: «ملا! ما هرچه طعنه و تمسخر گوییم، تو درسی از عالم هستی دهی! ما سخنی تمسخرآمیز در باب تو و شاگردانت و میوهای گفتیم، اما تو چه اندازه فلسفی سخن گفتی!»
ملارضاالدین گفت: «هر کدامِ ما از منابع خویش سخن میگوییم. ایرادی بر من نیست که منابعم اینچنین باشد، بر تو نیز ایرادی نیست که عالمان را مسخره کنی.»