حکایت یازدهم: حدود سالک خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت یازدهم حدود سالک


شیخ ‌سالک‌الدین محدودیان که از مریدان ملا‌رضا‌الدین بود را گفتند: «یا شیخ، چرا خویش را محدود به حصار معبد و گوشه‌نشینی نزد ملا‌رضا‌الدین کرده‌ای؟! برخیز‌ و کاری کن تا شاداب گردی! ما را بنگر که شب‌ها به گرد هم از لذات زمین برخورداریم‌!»

شیخ به ایشان نگاهی انداخت و اندر تفکر فرو رفت؛ ولی پاسخی نداد!

حضار گفتند: «شیخ به چه می‌اندیشی؟ چرا ما را پاسخ ندهی؟ از معبد برون آی تا در معیت یکدیگر دمی خوش گذرانیم!»

شیخ سالک‌الدین گفت: «اوضاع را رصد می‌کردم که آیا به حریم من وارد شده‌اید یا خیر؟ لذا هم‌زمان در اندیشه‌ی توپ‌خانه و صلح نیز بودم. اندر پاسخ پرسشتان که چرا خود را محدود کرده‌ام نیز مرا سخنی مفصل باشد؛ آنچه من می‌بینم این است که شما خود را محدود کرده‌اید به طعمی در دهان و لذتی در زبان‌! و این‌چنین است که روحتان نیز به واسطه این دو محدودیت، محدود است به لذت و شهوت؛ ولی من قصری بر وادی معرفت ملا‌رضا‌الدین بنا نهادم از برای سالکین که پیوسته در پی سلوک عالم‌اند. راهنما باشم سالکین را که محدود به زمین نباشند. در همان وقت که شما محدودید به لذات دهان و پیکرتان، من عامل رهایی سالکین از زندان زمین باشم.

حال در نظرتان محدود دیده شوم به قصری؛ چون غافل از آنید که من برگزیدم و همت گماشتم بر بنای این قصر و عمر خود بر آن گذاشتم. گرچه شما در شب، صاحبان لذتید در زمین، لیکن من برخلاف شما، شب را برگزیدم تا تلاش نموده و زحمت پیشه کنم؛ و این‌چنین است که در صبحدم صاحب آسمانم. صبح من دگربار شب نشود و شب شما لذت‌جویان صبح نگردد و هرگز رنگ صبح نبیند.»

حضار گفتند: «اگر تو در رهِ رهایی سالکین هستی، از چه روی تو را «محدودیان» لقب نهاده‌اند؟!»

شیخ سالک‌الدین پاسخ داد: «از آن رو که «او» قرن‌هاست مرا به راه محدود کرده‌، تا گمراه نشوم!»