حکایت پانزدهم: احد بودنم، باید همیشه! خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت پانزدهم احد بودنم باید همیشه


شیخ کمال‌الدوله ‌احمدی، از یاران نزدیک ملارضاالدین، نیمه شبی مشغول عبادت بود که دو تن به شکل فرشتگانی پدیدار گشتند! 

کمال‌الدوله دانست علی‌رغم اینکه هر دو تن به‌سان فرشته هستند، اما یکی شیطان‌صفت است و آن دیگری خدای‌گونه.

تشخیص آن دو از هم دشوار بود چراکه هر دو ظاهری مشابه یکدگر داشتند.

فرشته‌ی اول گفت: «آمده‌ایم تا حاجت تو را اجابت کنیم. بگو که چه خواهی تا ما اجابت کنیم؟!»

شیخ کمال‌الدوله تمامی خواسته‌های خویش را مرور کرد و تأملی نمود که کدام را برگزیند.

در همان حال در دل، این دعا را کرد: «ای خدای من و ای ملارضاالدین، مرا از وسوسه‌ی شیطان محفوظ بدارید.»

سپس رو به آن‌ها گفت: «مرا خواسته‌ای نباشد! شما فقط مخل عبادتِ من هستید. دور شوید و مرا تنها بگذارید.»

فرشته‌ی دوم گفت: «ما فرستاده شده‌ایم تا تو را یاری رسانیم.»

شیخ کمال‌الدوله تأملی کرد که از آن‌ها بهره‌ای برد. سپس دوباره به خدای خویش پناه برد و آن‌گاه پاسخ فرشتگان را این‌گونه داد: «من کمکی نخواهم. من هیچ نخواهم. من خود از دولت او هستم.»

فرشته‌ی اول گفت: «چیزی باید بخواهی تا ما راهی شویم؛ وگرنه رفتنی در کار نیست!»

شیخ کمال‌الدوله پاسخ داد: «چیزی نخواهم! چند صباحی در این مکان مسافرم و به زودی به دولت خویش بازخواهم گشت.»

فرشته‌ی دوم گفت: «باشد! پس ما رهسپار شویم تا از مرشد تو، ملارضاالدین، جانش بستانیم. حال باز هم هیچ نخواهی؟! آیا نمی‌خواهی ما را از این تصمیم منصرف کنی؟!»

شیخ در تفکر فرو رفت و بر امور زمین و زمان تأمل نمود، آن‌گاه گفت: «بدون ملارضاالدین نیز مدتی بیش نمانیم و بازگردیم! در چند صباح باقی‌مانده از عمر، بدون ملارضاالدین نیز زنده بمانیم، چراکه خداوند همراه ماست.»

فرشته‌ی اول گفت: «پس از بودن و نبودن ملارضاالدین، تو را سودی نباشد؟!»

کمال‌الدوله پاسخ داد: «نفعِ بودنِ ملارضاالدین، برای زمین است؛ و صاحب زمین نیز تصمیم‌گیرنده‌ی بود و نبود وی باشد.»

فرشته‌ی دوم گفت: «اما پس از آن، دیگر کسی نیست که با او سخن بگویی.»

کمال‌الدوله پاسخ داد: «قرن‌هاست که با خدای خویش نجوا نموده‌ام.»

فرشته‌ها گفتند و گفتند و کمال‌الدوله پیوسته پاسخ داد.

کمال‌الدوله رو به سوی خداوندگار نمود و گفت: «چگونه از فرشتگانت خلاصی یابم؟ خداوندا خسته و بی‌رمق گشته‌ام!»

وی را ندایی آمد: «از چه روی در زمینی؟»

نوری بر دل کمال‌الدوله افتاد و رو به فرشتگان گفت: «خواسته‌ای دارم! و از شما تقاضای اجابت آن دارم.»

هر دو فرشته گفتند: «ما در خدمتیم.»

کمال‌الدوله گفت: «خواهم که هر دوی شما در هم بیامیزید، یکی شوید، دو سخن نگویید و تنها یک کلام شوید.»

آن دو، یعنی فرشته و فرشته‌نما در هم آمیختند و دیگر صدایی از جانب آن‌ها برنخاست.

کمال‌الدوله گفت: «مرا احد بودنم، باید برای همیشه!»