حکایت نوزدهم: فیلسوف خواندن
حکایت نوزدهم فیلسوف
تنی چند از فیلسوفان به دور هم گرد آمده و اندر گفتمان و مباحثه بودند.
فیلسوفی گفت: «من هزاران راه پیمودهام و تمامی آنان را وارسی کردهام و آزمودهام؛ در آخر دریافتم که هیچیک از آن طُرُق به طور مطلق برای بشر سودمند نباشد.»
فیلسوفی دگر گفت: «من هم ادیان بسیاری را بررسی کردم و بر آنان همت گماشتم و جان فرسودم. اما بسیار دیندارانی دیدم که بویی از نیکوسرشتی نبرده بودند.»
دیگری گفت: «تمامی طرق و ادیان، ساختهی دست بشر باشد و طریق الهی وجود ندارد. هر راهی را بشری از برای رفع نیاز بشری دیگر ساخته است.»
دیگری گفت: «کاش بر حسب رفع نیازی از بشر ساخته میشد. باور من بر این است که هر آدمی که قصد و غرضی داشته تا به سود خویش از بشر بهره برد، راهی بنا نهاده و مردم را فریب داده است.»
آن دگر گفت: «راه رهایی در زمین نباشد؛ و همهی ما گرفتار گشته و فانی هستیم.»
همگی گفتند و گفتند و گفتند.
ملارضاالدین که از آنجا گذر میکرد، سخنان ایشان را بشنید.
جماعت از ملا پرسیدند: «تو چگونه راه را یافتی، ای ملا؟ چگونه راهی یافتی که الهی باشد؟»
ملا گفت: «من همچون شما دینها، راهها، مذاهب و فلسفهها را رصد نکردهام. خود را چنان عاقل و عالم ندیدم که راههای گوناگون بررسی نمایم. به دنبال راه نیز نگشتهام. راه، خود نمایان شد. من آن را بررسی ننمودم.
گفتم که اگر در این دین و در این راه قرار گرفتهام، پس طبیعت و جهان از من هوش بیشتری دارد که چنین مسیری بر سر راهم قرار داده است. پس بهترینم را در همان راه گذاشتم و اجازه ندادم که فکر محدود من، مسیرم را بررسی کند.»
حضار گفتند: «ملا تو بسیار سادهای! اگر به انتهای راه رسیدی و چیزی نیافتی چه؟»
ملا پاسخ داد: «حتی اگر اینگونه نیز باشد، باز بِه از آنکه بیهوده نشینم و بیآنکه قدمی بردارم چون شما به حدس و گمان بسنده کنم. همین مرا بس باشد که راهی رفته و تجربهای کسب کردهام.»