حکایت چهل و سوم: بیداری روح خواندن
حکایت چهل و سوم بیداری روح
روزی از روزها، یکی از یاران ملارضاالدین به نام مشتی موسیابنرهسپار، به وقت دیدار و خوشوبش با ملا، مشغول گپوگفت از هر دری بود و اوقات، نیکو سپری میگشت که مشتی موسی پرسید: «ملای عزیز، چگونه این همه درس و نکته گویی؟! همین حکایات ملا را چطور گویی؟!»
ملارضاالدین خندید و گفت: «نمیگویم، میشنوم!»
مشتی خندید و گفت: «از که میشنوی؟! برای ما آنطور به نظر میآید که میگویی.»
ملارضاالدین گفت: «هر پند و درسی که خواهم، آن را به خدا سپارم و سپس ذهنی خلوت و رها بدارم. اگر او بخواهد پاسخ دهد و اگر نخواهد، پاسخ ندهد. اگر پاسخ داد، من نیز همان را گویم. اینگونه است که سخنوری و کتابت من، هنر نوشتن نیست و تنها هنر خموش ماندن و شنیدن باشد.»
مشتی بخندید و بگفت: «و حال اگر من مهمل گویم، باز هم تو را توان شنیدن باشد؟!»
ملا گفت: «سخن یاوه وجود ندارد. آیا توانی موضوعی سخت گویی که نتوانم آن را شنیدن و کتابت کنم؟»
مشتی موسیابنرهسپار اندکی فکر کرد و گفت: «پرندهای در صبحدم آوازی سر داده بود؛ آیا توانی درسی از او گویی؟!»
ملارضاالدین اندکی درنگ کرد و خموش ماند؛ سپس گفت:
«در سحرگه که پرتو نور الهی پرده از رازهای زندگانی نگشوده بود، نوایی بر پردهی وجود ملا نواخته شد. ملا که جسم و جانش در خواب بود، چشمش بیدار گشت و روح بدان وارد شد.
ملا بگفت: «مرا اشرف مخلوقات خوانند اما باید به صدای پرندهای سحرخیز روح به جان وارد شود و جان هوشیار گردد. پس از چه روی من اشرف مخلوقات باشم که پرندهای زیبا نوایی خوانَد چون بوی سحر و نور خورشید را بداند و مرا خواب بماند، لاکن مرا نیاز بوَد که در سحرگاه، صدای پرنده هوشیارم کند؟»
آنگاه برخاست، رخت بر تن کرد و تمام روز هوشیار بماند تا دریابد که دگر چه صدایی از چه رازی در وقت روز پرده بردارد.
ظهر بشد و ملا را خوابی در بر گرفت. در خواب همان پرندهی زیبا را بدید و بدو گفت: «ای پرندهی زیبا، شکر من بر تو باد که صدای تو مرا هوشیار نمود.»
پرنده بگفت: «ای ملا! صدای پرنده شنوی و صدای ما نشنوی؟! علت بینی، علتالعلل نبینی؟! صدای پرنده جسم تو بیدار کند؛ صدای ما روح تو بیدار کند! گوش باش به صدایی که رحمت ما در آن باشد.»
ملا تلنگری خورد و از خواب بیدار شد و برخاست تا مراقبه کند و نفسی از آگاهی کشد.»