حکایت چهل و دوم: خواهانم خود واقعیام باشم خواندن
حکایت چهل و دوم خواهانم خود واقعی ام باشم
حلّالالامور اصلاختیار، تنی از یاران ملارضاالدین، که به شوخطبعی شهره بود را پرسیدند: «یا شیخ، ما را نصیحتی کن.»
حلّالالامور، خندهکنان گفت: «هر آنکه هست، بگذار باشد! هر آنکه رود، بگذار برود! شایسته همیشه همان است که رخ دهد.»
یاران بخندیدند و گفتند: «یا شیخ! آیا آنچه گفتی پندی بود تا از تاریکیهای جهل برهیم یا مزاحی کردی که در معیت یکدیگر دمی خوش باشیم؟»
حلّالالامور اصلاختیار گفت: «آنچه گفتم نصیحتی بود در قالب طنز همچو خودم.»
یاران گفتند: «یا شیخ! راز بر ما بگشای که معنای کلامت چه باشد؟»
حلّالالامور گفت: «شبی میهمانی داشتم و مرا حاجت قضا طولانی افتاد. میهمان برنجید و برفت و بگفت: «دریغ و افسوس که شیخ، ما را اکرام نکند و محترم نشمارد.»
من هیچ نگفتم و میهمان برفت و بازنگشت.
در این فکر بودم که آیا میبایست به او علت ماجرا بازگویم یا خیر؟ توان آن داشتم که میهمان را احترام کرده و با تمجید و تعریف، غرور او چاق نمایم تا بازگردد اما تفکر و تعقل، مرا روشن ساخت که اگر میهمان به این طریق آید، پس تعارف دروغین باعث حضور و برگشت او گردد.
از خود پرسیدم که آیا خواهی دهها تن دوست و رفیق در اطراف تو از باب تمجید و دروغ باشند یا خیر؟
پس عزم خویش جزم کردم که چنان نکنم و اینگونه تعداد میهمانها قلیل گشت.
مدتی بگذشت و کمکم یارانی دگر جایگزین شدند. یارانی که بدون هیچ تمجیدی و به واسطهی دل خود، گرداگرد من مشعوف بودند و من نیز در معیت آنان فرصت داشتم تا خویشتنِ خویش باشم. نه نیاز و حاجتی بود به تغییر چهره و خودنمایی، و نه تمجید و تعارف دروغینی در کار بود. اینگونه شد که گفتم پسندیده بوَد روا دارم که هرکه رفت، برود و هرکه آمد، بیاید؛
من تغییر نکنم و خودم باشم.»