قسمت 11: رو به‌سوی خورشید (بخش دوم)- درک عدالت خورشید خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 11: رو به‌سوی خورشید (بخش دوم)- درک عدالت خورشید

 

قسمت یازدهم: رو به سوی خورشید (بخش دوم) - درک عدالت خورشید 

 

بادام گفت: «ای درخت گردو، تو خود می‌دانی که من به خرد تو ایمان دارم و می‌دانم هر کارِ تو از خرد درونت سرچشمه می‌گیرد، اما می‌خواهم بگویی تا من نیز بیاموزم که چگونه مراقب کسی هستی، درحالی‌که هیچ کاری برایش انجام نمی‌دهی؟ شنیدم که گفتی من مراقب دانه خرما، ترب و بقیه گیاهان هستم اما حالا که هیچ کمکی به آن‌ها نکردی، برایم بگو این مراقبت چگونه انجام می‌شود و چه رازی در آن نهفته است؟»

درخت گردوی خردمند در پاسخ گفت: «بزرگ‌ترین و سخت‌ترین خردی که برای یاری دیگران به ‌دست آوردم، همین نکته‌ای بود که تو گفتی برایت قابل درک نیست. در طول سالیان سخت گذشته، با درد فراوان آموختم به چه کسی باید کمک کرد، چه زمانی باید کمک کرد و به چه مقدار این کمک باید انجام شود. در این سه سؤال، ارزشمند‌ترین خرد یک مربی نهفته است.»

پس از این جمله، درخت گردو سکوت کرد. سرش را به‌سوی آسمان چرخاند و به آن خیره شد؛ گویی که در دل مشغول مناجات بود. او هر زمان که از دانش و خرد خود چیزی می‌گفت و به حکمتی که در دل داشت اشاره‌ای می‌کرد، رو به آسمان می‌برد و در دل، با خورشید دانا سخن می‌گفت. او به خورشید می‌گفت: «ای خورشید عالم‌تاب، من خوب می‌دانم هر آن‌ چیزی که دارم از آنِ تو و از آنِ باغبان است. این ریشه‌ی عمیق، این چوب محکم، این قامت بلند و این میوه‌های زیبا، همگی از آن توست. من خوب می‌دانم که چیزی از خود ندارم. ای خورشید تابان من، در برابر عظمت تو، من اصلاً وجود ندارم. من درختی هستم که به‌خوبی می‌داند باغبانش، چه رحمت بی‌منتهایی را به او ارزانی داشته است. از تو پوزش می‌طلبم که ناچارم گاهی در سخن، از «من» سخن بگویم. تو خود از همه‌ی نهان‌ها خبر داری و از احوال درونم از خودم آگاه‌تری و خوب می‌دانی به این «من» گفتن، تا چه حد ناچارم و هر بار که به زبان گفته‌ام «من»، در دل اما چندین بار گفته‌ام «تو». تو خوب می‌دانی تا چه حد به عهدی که با تو بسته‌ام وفادار و ثابت قدم هستم. ای کاش می‌توانستم حقیقت را بگویم اما با این دانه‌ها و نهال‌ها که به سختی مرا می‌بینند و به سختی حقیقت را قبول می‌کنند، چگونه از واقعیت بگویم؟»

بادام که گردو را در حال تأمل دید، ساکت ماند تا از آرامش گردو سرشار شود. او نمی‌دانست گردو به چه می‌اندیشد اما وقار و آرامش گردو، همواره باعث آرامش و شادی‌اش بود.

باد سردی وزیدن گرفت. گردو رو به بادام کرد و با لبخندی گفت: «چه چیزی را می‌خواهی بدانی؟»

بادام گفت: «ای درخت گردو، دیدم به بذرها و دانه‌ها کمکی نکردی، تنها ایستادی و نگاهشان کردی و بعد به من گفتی که در حال کمک به آن‌ها هستی. می‌خواهم بدانم چطور کمکشان می‌کنی؟»

درخت گردو مروری بر خاطرات خود کرد. ورق‌هایی از دفتر خاطراتش از مقابل دیدگانش گذشتند اما نمی‌توانست حتی با هدف تعلیم و آگاهی، داستانی را انتخاب کند و خاطره‌ای را بگوید که اثر بدی بر دل بادام نگذارد و او را رنجیده خاطر نکند. همچنین مرور شکست‌ها و ناکامی‌های بذرهای گذشته، برایش بسیار دردناک و رنج‌آور بود.

نهایتاً و با دقت، سرگذشتی را انتخاب کرد و گفت: «ای بادام، داستانی را برایت خواهم گفت.

در گذشته بذر کوچکی به ‌نام پیچک وجود داشت. در میان بذرها و نهال‌ها او از بهترین‌ها بود و هر آن ‌چیزی که از من می‌شنید را بدون شک و در نهایتِ پذیرش اجرا می‌کرد. بسیاری از بذر‌های اطرافمان تمایل داشتند که شبیه او باشند. من نیز او را از دل دوست می‌داشتم و از آن‌جا که جوان و بی‌تجربه بودم، گاهی با خود می‌گفتم که ای کاش همه بذرها و گیاهان شبیه پیچک بودند. سال‌ها گذشت و پیچک همچنان در حال رشد بود. او مرتباً از من سؤال می‌پرسید و از آن‌جایی‌ که همیشه در کنار من بود و حرف‌های مرا می‌شنید، با سرعت بسیاری رشد کرد. او هر کلمه از حرف‌های مرا به گوش جان می‌شنید و اجرا می‌کرد.

زمان همچنان می‌گذشت و این گیاه عزیز بزرگ‌تر می‌شد. روزی بذر دیگری از او پرسید که: «ای پیچک، آیا تو راه خورشید را می‌دانی؟» او به‌سرعت پاسخ داد: «بلی، مانند من، همراه همیشگی گردو باش.» من در عجب بودم که او چرا این‌گونه پاسخ داد. این که راه پیمودن مسیر خورشید نیست. از این ‌رو، بر آن شدم که با دقت بیشتری پیچک عزیزم را ببینم و دلیل این پاسخ او را بررسی کنم.

عمیقاً مشغول این بررسی شده بودم که ناگهان باغبان از راه رسید و پیچک را از ریشه درآورد. من بسیار غمگین شدم اما هرگز هیچ‌گونه شکی به خردمندی باغبان نداشتم. برای همین سکوت کردم، هرچند بسیار غمگین بودم و در دل بسیار گریستم. اعتماد عمیق من به باغبان، مرا بسیار یاری کرد تا بتوانم آن اتفاق را بپذیرم و از اندوه خود بکاهم. سپس با خورشید حرف زدم تا او این غم را برایم از بین ببرد. هفته‌ها به‌سرعت می‌گذشت و من دیگر کاملاً آرام شده بودم؛ زیرا غم خود را به خورشید داده بودم و نیک می‌دانستم که خورشید، ماهرانه غم‌ها را می‌سوزاند اما کم‌کم متوجه شدم هنوز ساقه‌های خشک و باریک پیچک روی تنه و شاخه‌هایم وجود دارند. وقتی که باد شروع به وزیدن می‌کرد، من کاملاً صدای خشکی آن‌ها را می‌شنیدم و این صدا به من احساس ناخوشایندی می‌داد. بر این موضوع تأمل بسیار کردم و نهایتاً دریافتم که گیاه پیچک، بر روی من راه رفته بود و رد پاهایش در همه جای من وجود داشت. فهمیدم که پیچک به‌سوی خورشید در حرکت نبود. او تنها در لابه‌لای ساقه و شاخه‌های من پیچیده شده بود؛ گویی که قسمتی از من شده بود. برای من بسیار غم‌انگیز بود که باغبان او را از ته چیده ‌بود و شاخه‌ها و برگ‌های خشکش را در باد رها کرده بود. خصوصاً که می‌دانستم به زودی اثری از او باقی نخواهد ماند.»

با مرور این خاطره، گردو کمی غمگین شد. سرش را به آسمان برد و دوباره مشغول مناجات شد.

بادام که بسیار مجذوب این داستان شده بود و جملات ارزشمندی را از گردو آموخته بود، با اشتیاق فراوان پرسید: «ای گردو، آیا چیزی در این جهان هست که تو آن‌ را ندانی؟ می‌خواهم بدانم تو تا چه‌ اندازه باتجربه هستی؟ آیا همه‌ی آنچه در این جهان وجود دارد را دیده‌ای؟»

گردو پاسخ داد: «رازهای بسیاری در اتفاقات ساده‌ی این جهان نهفته است.»

بادام کنجکاوتر شد و پرسید: «برای مثال در همین اتفاقی که برایم شرح دادی، چه نکته دیگری وجود دارد؟ تو درس بسیار زیبایی را آموختی، تجربه ارزشمندی را به دست آوردی و معمای بزرگی در ذهنت حل شد. آیا هنوز چیز دیگری وجود دارد که تو آن ‌را نمی‌دانی؟»

گردو پاسخ داد: «ای بادام اگر می‌خواهی بیاموزی، باید بسیار عمیق‌تر بنگری.»

سپس با لبخند ظریفی پرسید: «ای بادام به من بگو آیا این اشتباه من بود که دانش بسیاری را به پیچک دادم، یا اینکه ذات پیچک این‌گونه بود که خورشید را درک نمی‌کرد و تنها در سایه‌ها رشد می‌نمود؟»

بادام می‌دانست باید پاسخ گردو را بدهد اما ساکت ماند؛ زیرا خود را در پاسخ دادن به این سؤال بسیار درمانده دیده بود. او با تعجب بسیار با خود گفت: «این دیگر چه سؤال پیچیده‌ای است؟»

کمی بیشتر فکر کرد اما هیچ پاسخی به ذهنش نرسید. درنهایت با کلافگی پاسخ داد: «ای گردو، به نظر می‌رسد تقصیر با تو بوده است. به یاد دارم که روزی به من گفتی در ابتدای راه، خطاهای بسیار کرده‌ای و در حین آن خطاها تجربه‌های ارزشمندی را نیز کسب نموده‌ای، پس احتمالاً تو در آن ماجرا مقصر بوده‌ای.»

گردو پاسخ داد: «ممکن است همین‌‌طور باشد که تو می‌گویی. من نیز مدت‌ها همین گمان را نسبت به خود داشتم اما بعد‌ها هرچه بیشتر تأمل کردم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که من هرگز نیت بدی نداشتم و تنها از سر خیرخواهی به او کمک کردم. چرا باید عدالت خورشید این‌گونه باشد که دیگری را به‌خاطر خطای من از ریشه درآورد؟ این با آن عدالت نابی که من از خورشید سراغ دارم در تضاد بسیار است.»

بادام با هیجان بسیار گفت: «تو کاملاً درست می‌گویی ای گردوی عزیزم. پس تقصیر از خود آن گیاه بوده است. احتمالاً اشکال کار در ذات خودش بوده است. بلی، مطمئناً ذات آن گیاه، به اندازه کافی مرغوب نبوده و برای همین به‌خوبی رشد نکرده است.»

گردو پاسخ داد: «این نیز ممکن است ای بادام‌ اما این را هم در نظر داشته‌ باش که اگر من به او کمک نمی‌کردم، هرگز رشدی برای آن گیاه حاصل نمی‌شد و احتمالاً کار به جایی نمی‌رسید که از ریشه درآورده شود. او به‌خاطر خطای من دچار این عقوبت شد. من خود را بسیار به او مدیون می‌دیدم، چراکه با تلاشِ بسیار رشد کرد و باعث شکفتن خرد و دانشی در درون من نیز شد. اگر او نبود، این رشد برای من هم حاصل نمی‌شد.»

بادام که حسابی گیج شده بود، با درماندگی بسیار گفت: «پس تقصیر با چه کسی بوده است ای گردوی دانا؟»

گردو گفت: «سال‌ها به این موضوع فکر کردم که به‌راستی آن اتفاق، تقصیر چه کسی بوده است؟! تا اینکه روزی پاسخ آن‌ را دریافتم. آن ‌زمان، به این باور رسیدم که آن اتفاق ناخوشایند، تقصیر باغبان بوده است. او بود که پیچک را در آن مکان کاشته بود. قطعاً همه تقصیرها متوجه باغبان است. او منبع همه این مشکلات و مسائل است. برای مدتی‌ طولانی در همین اندیشه بودم که آنچه اتفاق افتاده بود، بدون‌شک، خطای باغبان بود و به هیچ وجه، تقصیر من یا هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست باشد. دیگر تقریباً مطمئن شده بودم که باغبان، تنها مقصر این ماجرا است.

زمان گذشت و این گمان به مرور در وجودم غمی عظیم خلق کرد و سپس آن غم کهنه به خشمی بزرگ مبدل شد. آخر چرا باغبان باید چنین کاری بکند؟ چرا باید او را در کنار من بکارد و سپس او را از ریشه بکند؟ این اصلاً منصفانه نیست که ما بذرها همه سعی و تلاش خود را بکنیم تا به سختی رشد کنیم و سپس باغبان در ثانیه‌ای ما را از ریشه درآورد.

با همین افکار، مدت‌ها در خشم خود می‌سوختم و هر روز با خورشید صحبت می‌کردم. آن‌قدر به درگاه خورشید ناله کردم تا اینکه روزی خورشید با پاسخی زیبا، دریچه‌های نور و دانشش را به رویم گشود. او گفت: «طبیعت، با رحمت بی‌منتهایش، بهترین شایستگی‌ات را پاسخ خواهد داد.»»

در این لحظه بادام گفت: «من کاملاً گیج شده‌ام و دیگر متوجه نمی‌شوم. پاسخ خورشید چه ارتباطی با آن موضوع داشت؟ من نیز اکنون گمان می‌کنم مقصرِ آنچه روی داد، باغبان است. کاملاً مشخص است او اشتباه کرده است؛ یعنی لیاقت پیچک این بوده که از ریشه کنده شود؟ پس لیاقت باغبان چگونه مشخص می‌شود؟»

ناگهان گردو به خود آمد و متوجه شد که بیان این سخن، خطای بزرگی بوده است. چراکه خشم و تنفر بادام را نسبت به باغبان برانگیخته بود. پس سخن خود را این‌گونه اصلاح کرد: «ای بادام، بگذار حقیقتی را برایت بگویم. آن پیچک هرگز نمی‌توانست بیش از آن رشد کند. او برای رشد بیشتر، نیازمند طلب و اشتیاق فراوان بود، درحالی‌که طلب افزون‌تری در درون او وجود نداشت. او تنها نیازمند یک یاری‌دهنده بود که در لحظه‌ی نیاز، فوراً به کمکش بشتابد اما نه لزوماً راهنمایی باشد که راه خورشید را نشانش دهد. او را توانایی دیدار خورشید نبود، بلکه نیازمند درختی بود که در زیر سایه امن شاخه‌هایش، بر روی ساقه‌های آن، گسترده شود.

در آن سوی ماجرا، باغبان مرا در نزدیکی او کاشته بود تا کمک کنم و در عین حال نیز بیاموزم. من به پیچک کمک کردم و شرایط رشد او را تسهیل نمودم. اگر من نبودم، او این‌گونه رشد نمی‌کرد اما من نیز باید درسی را می‌آموختم. پس باغبان مرا وسیله‌ای کرد تا او را به بهترین شایستگی‌اش برساند و درعین‌حال، مرا نیز تعلیم بدهد. پیچک به همراه من رشد بسیار کرد اما ظرفیت یادگیری‌اش در طول آن چهار سالی که نزد من بود، به پایان رسیده بود و رشد افزون‌تری برایش ممکن نبود. از آن ‌رو، ماندنِ بیشتر برایش سودی نداشت اما برای من ایجاد خطر می‌کرد. باغبان با خرد خاص خود، او را نزد من قرار داد و این‌گونه باعث شد تا من، هم به خود و هم به او خدمت کنم. باغبان در نهایت خرد و حکمت خود، این تقدیر را برای ما در نظر گرفته بود. او بر همه‌ی بذرها و گیاهان خود، رحمت فراوان دارد اما برای ما سخت است که حکمت کار او را درک کنیم؛ زیرا دانش عظیم او، هرگز در ادراک اندک ما نمی‌گنجد.»

بادام که جانی دوباره گرفته بود، با اشتیاق بی‌اندازه گفت: «چه وقت می‌توانم راز حکمت باغبان را بیاموزم؟»

گردو که صلاح نمی‌دانست بیش از آن حرفی بزند، گفت: «هر زمان که به اندازه من رشد کردی.»

سپس لبخندی زد و بادام را با معماهای ذهن خود تنها گذاشت.