قسمت 15: رو به خورشید یا مثل خورشید خواندن
قسمت 15: رو به خورشید یا مثل خورشید
قسمت پانزدهم: رو به خورشید یا مثل خورشید
پس از تحمل روزهایی پر از رنج و سختی، بالاخره روزی آمد که دانه خرما کمی احساس فراغت و شادی میکرد. او خودش هم نمیدانست که این شادی از کجا سرچشمه گرفته یا اینکه آن سختی از کجا آمده بود.
او با شادی رو به گردو و بادام که در کنار هم ایستاده بودند کرد و گفت: «سلام ای گردوی عزیزم. سلام ای بادام نازنین. چقدر امروز شما مهربان و زیبا شدهاید.»
گردو که سعی داشت لذتی که از تماشای خرما میبرد را پشت لبخند مُوقر خود پنهان کند، نگاهی به او کرد و سرش را به نشانهی سلام تکان داد.
در این لحظه، بادام رو به خرما کرد و گفت: «ای خرما، آیا اصلاً متوجه شدی که جوانه زدهای؟ لازم است تا به همین مناسبت جشن بزرگی برپا کنیم.»
خرما که از همهجا بیخبر بود، با لحن متعجبی پرسید: «جوانه زدهام؟ از چه چیزی حرف میزنی؟»
بادام شروع به صحبت کرد و برای خرما شرح داد که چه اتفاقی برایش افتاده است.
گردو نیز آن دو را تنها گذاشت و مشغول تماشای باغ شد.
در گوشهی دیگری از باغ، عدهای از گلها و گیاهان به دور گل آفتابگردان حلقه زده بودند. گردو که خیلی از آنها دور نبود، بهراحتی صدای صحبتهایشان را میشنید.
گل آفتابگردان در حال سخنرانی بود. او میگفت: «ای بذرها و ای گیاهان، لازم است که همگیتان این خاصیتی را که من دارم به دست آورید. آیا تاکنون فکر کردهاید که چرا من آنقدر سرحال و زیبا هستم؟ این زیبایی را خورشید به من بخشیده است؛ زیرا من همواره رو بهسوی او دارم. شما نیز باید بیاموزید که مانند من، خورشید را دوست بدارید و به او توجه کنید. واضح است اگر کسی به خورشید توجه نکند، دشمن او محسوب میشود. من گلی هستم که تنها خورشید را میپسندد، ازاینرو بسیار محبوب او هستم. من او را عمیقاً دوست میدارم و برای همین او نیز دوستدار من است.»
شمشاد با حسرت نگاهی به آفتابگردان کرد و گفت: «زیبایی تو حیرتانگیز است. حتی بسیار هم به خورشید شبیه هستی. آیا بهراستی در تمام طول روز مشغول تماشای او هستی؟»
گل آفتابگردان پاسخ داد: «آری، من دغدغهای بهجز خورشید ندارم. از لحظهای که او طلوع میکند تا زمانی که غروب کند، لحظهای را هم برای دیدن او از دست نمیدهم تا جایی که میدانم هر لحظه از روز، او دقیقاً در کجای آسمان قرار دارد.»
شمشاد آهی کشید و گفت: «با این همه شیفتگیات، خورشید نیز باید تو را بینهایت دوست داشته باشد. من تاکنون کسی را اینگونه شیدای خورشید ندیدهام. خودم هم در اکثر مواقع، اصلاً متوجه طلوع و غروب او نمیشوم. آیا اگر من هم دائماً او را تماشا کنم، بهزودی میوه خواهم داد؟»
این بحث جالب کمکم توجه همه بذرها و گیاهان باغ را به خود جلب کرد.
گل آفتابگردان در پاسخ به شمشاد گفت: «بلی، حتماً. نگاه کردن به خورشید باعث میشود که میوههای بسیاری بدهی پس اگر طالب میوههای فراوان هستی، هرگز دست از تماشای او برندار.»
درخت پرتقال که بر روی بلندی قرار داشت و بهخاطر همین مکان جغرافیاییاش معمولاً از اوضاع و احوال اطرافِ خویش آگاه بود، رو به گل آفتابگردان کرد و گفت: «من همیشه از اتفاقات مهم این باغ باخبر میشوم و معمولاً اطلاعاتی دارم که کمتر کسی از آن آگاه است، با این وجود، قبلاً چنین چیزی را نشنیده بودم. من هرگز نشنیدهام کسی تنها با نگاه کردن به خورشید، گل یا میوه بدهد. من خودم هم میوههای بسیار دارم اما لزوماً همیشه، رویم بهسوی خورشید نیست.»
گل آفتابگردان که از حرفهای درخت پرتقال رنجیده بود، با دلخوری گفت: «شما هر کاری که میپسندید را انجام دهید، من خیلی سخاوتمندانه تجربه خودم را با شما در میان گذاشتم. اینکه چقدر از آن استفاده میکنید، دیگر به خودتان بستگی دارد.»
سپس با غضب رویش را از درخت پرتقال برگرداند و دوباره مشغول تماشای خورشید شد.
با شنیدن این سخنان، قطرات اشک به دور چشمان هویج حلقه زدند. سپس با غم فراوان گفت: «پس من که همیشه در زیر زمین هستم و نمیتوانم رویم را بهسوی خورشید کنم و او را ببینم، چگونه رشد کنم؟»
گل آفتابگردان با بدخلقی و بیحوصلگی پاسخ داد: «اینکه تو نمیتوانی خورشید را ببینی، اصلاً به من ارتباطی ندارد. برو از درخت پرتقال بپرس که به نظر همهی شما، دانای مطلق این باغ است.»
بادام نگاهی به گردو کرد و دید چهرهی او ناراحت و در هم فرو رفته است. منتظر ماند تا گردو سکوت خود را بشکند. دلش میخواست تا ببیند او چه پاسخ خردمندانهای به این مشاجرات خواهد داد. اما گردو، خیال سخن گفتن نداشت.
در این لحظه، شلغم رو به گل آفتابگردان کرد و با شکایت گفت: «ای آفتابگردان عزیز، من تمام زندگی خود را صرف مطالعه در مورد خورشید کردهام. من در مورد او بسیار اندیشیدهام، جستجو کردهام و آموختهام. حالا تو میگویی که خورشید مرا دوست نمیدارد؟ مرا که تمام لحظههای شیرین زندگیام در جستجوی او سپری شده است.»
گل آفتابگردان که دیگر کاسهی صبرش لبریز شده بود، با عصبانیت پاسخ داد: «اینهایی که گفتی به من هیچ ارتباطی ندارند. پاسخ سؤال تو را هم نمیدانم. فقط این را میدانم که من نمایندهی خورشید هستم و همینطور که خودتان هم میبینید، از میان شما، شبیهترینِ به او هستم. شما هم یا باید شبیه به من عمل کنید یا باید رشد کردن و میوه دادن را برای همیشه فراموش کنید.»
او پس از گفتن این سخنان برگهای خود را درهم کشید، گلهای خود را جمع نمود و رویش را بهسوی دیگری کرد تا دیگر چشمش به آن همه گیاه خیرهسر نیفتد.
گرچه گل آفتابگردان ساکت شده بود اما تمام باغ در همهمه و آشوب فرو رفته بود. همگی ناراحت و درمانده بهدنبال راهی برای رفع نگرانی و اضطراب خود بودند.
بادام که دیگر بیش از این سکوت را جایز نمیدید، آرام در گوش گردو گفت: «ای گردوی عزیزم، نمیخواهی چیزی بگویی؟ میدانی که فرو نشاندن آتش این بلوا، تنها بهدست تو ممکن است.»
سپس رو به جمعیت کرد و گفت: «آیا نمیخواهید پاسخ پرسشهایتان را از حکیم بزرگمان، گردوی خردمند، طلب کنید؟ آیا اینگونه نیست که همهی ما به خرد و حکمت او ایمان داریم؟»
سکوت همهجا را فرا گرفت و سپس همهی گیاهان و نهالها، سرشان را به نشانهی تأیید، تکان دادند.
درخت گردو که میلی برای ورود به این جنجال و هیاهو نداشت، به آرامی گفت: «دوستان عزیزم برایتان پیشنهادی دارم. آیا موافق هستید پیش از آنکه من سخنی بگویم، در باب این موضوع کمی تأمل کنیم؟»
همگی سکوت کردند و منتظر ماندند تا گردو به توضیحاتِ خویش ادامه دهد.
او سپس ادامه داد: «عزیزانم، بیایید امشب، هرکدام از ما به این موضوع بیندیشیم که چه جلوهای از خورشید را در درون خویش داریم و چه جلوهای از او را لازم است به دست آوریم؟ بیایید تا در سکوت امشب و در خلوتِ تنهایی خود، خوب در مورد این نکته تأمل کنیم و هرآنچه را که از اندیشههایمان حاصل شد، فردا با دوستانمان هم در میان بگذاریم.»
همگی با پیشنهاد او موافقت کردند و هرکدام به خلوتی رفتند تا در تنهایی خویش پاسخی برای سؤال گردو بیابند.
صبح فردا از راه رسید. درخت گردو همه بذرها و نهالها را صدا کرد و گفت: «آیا کسی درکی دارد که بخواهد در مورد آن با دیگران گفتگو کند؟»
همگی سکوت کردند. گویا تمایل داشتند که درخت گردو ادامه دهد و از ادراکات خویش برایشان بگوید.
درخت گردو دوباره سؤال کرد. «آیا مایل هستید که نتیجه تأملات مرا بشنوید؟»
گیاهان که گویی منتظر این لحظه بودند، پاسخ دادند: «البته که مایلیم تا از دانایی و حکمت تو بشنویم، ای درخت خردمند و حکیم.»
در این لحظه گردو رو به آفتابگردان کرد و گفت: «ای گل زیبا که بسیار هم به خورشید میمانی، آیا اندیشیدهای که آنچه که دیروز بر زبان آوردی، بر دل دیگران چه تأثیری گذاشت؟ آیا دیدی آن خشم و غصه و ناامیدی چگونه مانند تیری از کمانِ کلام تو برخاست و بر قلب یاران نشست؟»
گل آفتابگردان با شرمندگی تمام سرش را پایین انداخت و گفت: «آری، دیدم که کلامم چگونه دلها را شکست و اندوهگین ساخت. اما من فقط میخواستم که...»
در این لحظه گردو امانش نداد و دوباره پرسید: «آیا فکر میکنی ممکن است نیروی پاک خورشید، اینچنین کوبنده و مخرب باشد؟ اینچنین دلی را بشکند و بسوزاند و امیدواران به رحمت خود را اینگونه درمانده و ناامید کند؟»
گل آفتابگردان که مجذوب متانت و آرامش گردو شده بود، با نهایت شرمندگی گفت: «خیر، بهراستی که نیروی خورشید؛ جز عشق، حرکت و امید در دلها نمیکارد.»
گردو ادامه داد: «ای گل خوشسیما که در زیبارویی همانند خورشید هستی، آیا کلامت، رفتار و گفتارت نیز بهمانند خورشید است؟ آیا آنگونه که خورشید سردیها را میزداید و نور و گرما میبخشد، تو نیز روشنیبخش و گرمابخش هستی؟»
آفتابگردان با سرافکندگی پاسخ داد: «خیر. بهراستی که کلام من، جز دلسردی و ناامیدی نیافرید و جز تفرقه در بین یاران نیفکند.»
گردو ادامه داد: «عزیزانِ من، از شما میخواهم که خوب به سؤالم بیندیشید و به آن پاسخ دهید. همه ما میدانیم که به خورشید تبدیل شدن، چه هدف والایی است. آیا بهنظر شما شبیه به خورشید شدن هم حُسنی دارد؟ اگر تمام روز به خورشید زل بزنیم، بیآنکه تلاش کنیم تا خورشیدگونه باشیم؛ چه رشدی برای ما حاصل خواهد داشت؟ چگونه مانند او بلندمرتبه خواهیم شد اگر همهی عمر را تنها به عبادت و پرستش او بپردازیم بیآنکه از او بیاموزیم؟ آیا بهتر نیست بهجای تماشای خورشید، خورشیدوار باشیم و همانند او بیوقفه بتابیم؟ آیا شایستهتر نیست که بهجای گفتن و شنیدن از خورشید، همانند او عمل کنیم؟ آیا در صورت و ظاهر، شبیه خورشید بودن بهتر است یا در اصل و سیرت، خورشیدگونه بودن؟»
فرقی بزرگ میان این دو است و رسیدن به مقام والای خورشید در گِروی درک این تفاوت است: گروه اول، خورشید را در ظاهر میبینند و در ظاهر هم شبیه او خواهند شد. دسته دوم، باطن خورشید را درک میکنند و میخواهند در اصلِ خویش مانند او باشند. آنها خورشیدوار سخن میگویند، خورشیدوار عمل میکنند و خورشیدوار میاندیشند. آنها بدون توقع و فارغ از سابقه خیر و شر دریافتکنندگان نور، بیوقفه و بیمنت میتابند. کسی که بهمانند خورشید عمل میکند، خورشید را درون خویش خلق خواهد کرد.
تمام باغ در سکوتی عمیق فرو رفت و کسی را یارای سخن گفتن نبود؛ گویی حتی پرندگان باغ نیز محو سخنان زیبای گردو شده بودند.
بادام که تا حدی سخنان گردو را درک کرده بود، گفت: «ای درخت گردو، با این حساب پس تو خود، خورشید باغ ما هستی. تو همواره بر ما تابیدهای. بیمنت کمکمان کردهای و در لحظههای نیاز بیدرنگ به یاریمان شتافتهای. تو به همه ما حکمت آموختهای و راه را، از چاه نشانمان دادهای. من تا این لحظه نفهمیده بودم که تو تا چه حد در باغ ما، خورشیدگونه عمل کردهای.»
گردو خندید و گفت: «من خورشید این باغ نیستم. من توسط باغبان و خورشیدِ این باغ رشد کردهام و بهدست آنان پرورش یافتهام. من از ایشان آموختهام که چگونه شبیه آنها باشم. من در این باغ نماینده آنان محسوب میشوم.»
در این لحظه شمشاد پرسید: «آیا من هم میتوانم مثل خورشید باشم ای درخت گردو؟ همیشه از اینکه نمیتوانم مثل گل آفتابگردان بهسمت خورشید بچرخم، نگران و ناامیدم.»
سپس شلغم گفت: «پس من هم میتوانم مثل خورشید باشم؛ زیرا چیزهایی که میدانم را به دیگران میآموزم. پس من درست مثل خورشید هستم، زمانی که میتابد.»
درخت پرتقال هم گفت: «من هم میتوانم میوههای بیشتری را تولید کنم و مانند خورشید آنان را به همگان ببخشم؛ همچنین از این پس تلاش میکنم تا کلامم مثل خورشید روشنیبخش دلها باشد.»
در سراسر باغ، شادی و نشاطی برپا شد. همگان فکر میکردند که چگونه میتوانند مانند خورشید باشند و مانند او عمل کنند.
در میان این همهمه، گردو با صدای بلندی گفت: «پس بیایید تا به هم قول دهیم مانند خورشید عمل کنیم و مانند او بر یکدیگر بتابیم و بدانیم که محدودیتهای ظاهری و استعدادهای باطنیمان هیچ تأثیری بر خورشید شدن ما نخواهند گذاشت. ما با هر ظاهر و هر باطنی میتوانیم همانند خورشید بتابیم.»
سپس با شادی ادامه داد: «تصور کنید که چه باغی خواهد شد باغی که در آن؛ همهی میوهها، درختان و گیاهان با همهی توان خودشان و از دل و جان به یکدیگر سود میرسانند و خدمت میکنند. بیایید برای خود مقرر کنیم تا یک فصل تمام را بهمانند خورشید عمل کنیم و با هر نیرو و توانی که داریم بیوقفه و بیچشمداشت بر دیگران بتابیم.»
درخت گردو در ادامه گفت: «روزی باغبان داستان جالبی را برایم گفت که شاید برای شما هم شنیدنی باشد. او گفت در گذشته باغی وجود داشت که گیاهان و بذرهای آن در ظاهر شبیه به ما بودند؛ زیرا آنها هم خورشید خود را بسیار دوست میداشتند و میپرستیدند با این تفاوت که آنها بر سر خورشیدشان با یکدیگر دعوا میکردند. آنها از خورشیدشان بسیار میگفتند اما خودشان مملو از خشم و نفرت بودند. هرکدام از آنها فکر میکرد که تنها خودش محبوب و مقبول خورشید است و آنقدر بر سر خورشید با هم نزاع کردند که درنهایت همگیشان سوختند و تباه شدند؛ زیرا خورشیدشان از بالا نگاهی به آنان کرد و گفت همگی از من دم زدید، اما هیچکدامتان بهمانند من عمل نکردید. بهراستی که جز در ظاهر خواهان من نبودید. سپس خورشیدشان همگی آنها را نابود کرد و از بین برد.»