قسمت 17: به یکدیگر فرصت تمرین و انجام اشتباه بدهیم خواندن
قسمت 17: به یکدیگر فرصت تمرین و انجام اشتباه بدهیم
قسمت هفدهم: به یکدیگر فرصت تمرین و انجام اشتباه بدهیم
باغ غرق در طراوت و زیبایی شده بود. عشق و دوستی در میان گلها و گیاهان موج میزد. خورشید نیز سخاوتمندانه به آنها میتابید و آرامش کامل بر باغ حاکم شده بود. درخت گردو که این نشاط را در باغ میدید از عمق وجودش در دل احساس شادی میکرد، پس رو به آسمان کرد و گفت: «ای باغبان مهربان و ای خورشید بخشنده! سعادت و آسایشی را در این باغ حاکم کردهاید که من بابت آن از شما بسیار سپاسگزار و قدردانم. سالیان زیادی به طول انجامید تا این باغ اینچنین سر و سامان بیابد. حال که از سر لطف و محبتتان این باغ غرق در نعمت و شادی است، از شما تقاضا دارم که به من هم آرامشی عطا کنید. مدتهاست که من باعث آرامش دیگر گیاهان و درختان باغ بودهام و تا حد توانم به همه آنها یاری رساندهام؛ زیرا اراده شما بر آن بود که چنین کنم اما تاکنون خودم از این نعمت بهرهمند نگشتهام. من نمیدانم که اشکال کارم در کجاست یا اینکه چه خطایی از من سرزده است که باعث شده تا خستگی و آشفتگی پیوسته در تقدیرم حضور داشته باشند. از سر لطف خود مرا یاری کنید یا اینکه به من بگویید که چگونه به خود یاری برسانم. از سر رحمت خود راهِ بیرون شدن از این گرفتاری را نشانم دهید.»
درخت گردو در آرامش و سکوت شب، به دعا و مناجات نشسته بود که ناگهان از دوردستها صدای آه و نالهای را شنید. او نمیتوانست که به آسانی منبع صدا را بیابد، پس کمی بیشتر دقت کرد تا اینکه فهمید آن صدا از سوی بوتهی تمشک میآید که در انتهای باغ و در کنجی خلوت در حال گریه است. گردو مناجات خود را رها کرد و به یاری تمشک شتافت. او از تمشک پرسید: «ای تمشک نازکدل، چرا ناله میکنی؟ چه غمی در دل داری که طاقت تو را اینگونه طاق نموده است؟»
تمشک گفت: «امروز باغبان به سراغ من آمد و قسمتهای زیادی از مرا برید. من در طول رشد خود با مشکلات زیادی مواجه بودم و با سختی بر آنها غلبه کردم. برگهای بسیاری داشتم که باغبان بهراحتی همهی آنها را قطع نمود. او اصلاً توجهی نکرد که آن برگها حاصل سالهاهاتن تلاش و تقلای من بودهاند. من فکر میکنم که باغبان هیچ انصافی ندارد.»
تمشک دست از ناله و شکایت برنمیداشت. درخت گردو هم از این ماجرا بسیار متعجب شده بود. او به زمین نگاه کرد تا شاخههای بریده شدهی تمشک را خوب ببیند. وقتی با دقت نگاه کرد، دید تمام شاخههای قطع شدهی تمشک دارای برگهای زرد و خشک هستند، پس متوجه شد که چرا باغبان آنها را قطع کرده است. در ابتدا خواست تا دلیل آن را به تمشک هم بگوید، اما با خود فکر کرد اگر به تمشک بگوید که برگهایی را که با هزاران امید پرورانده بودی، زرد و بیحاصل بودهاند و میوهای هم از آنان حاصل نمیشد، او را بسیار ناراحت و ناامید خواهد کرد، تا جایی که ممکن است دیگر هیچ تلاشی برای رشد نکند؛ پس تأمل کرد تا حکمتی را دریابد.
سپس به او گفت: «ای تمشک، با این اوضاع تو چرا اصلاً اعتراضی نمیکنی و اینگونه ساکت نشستهای؟ به نظر من تو باید حرف بزنی و اعتراض خود را بیان کنی. در چنین شرایطی، سکوت اصلاً جایز نیست.»
تمشکِ خجالتی که معمولاً قادر به بیان شکایت و اعتراض خود نبود، اصلاً انتظار نداشت که چنین پیشنهادی را از سوی گردوی صلحطلب دریافت کند؛ زیرا گردو همیشه، همگان را به صلح و آرامش دعوت میکرد. او انتظار داشت از گردو بشنود که با باغبان صحبت خواهد کرد و او را از بریدن شاخههای بیشتر منصرف میکند.
تمشک دوباره و با شک و تردید بسیار از گردو پرسید: «یعنی تو میگویی که من باید اعتراض کنم؟ آیا تو مرا به جنگ با باغبان فرا میخوانی تا با صدای بلند حرف دل خود را بگویم؟ آیا باید به شمشاد که مرا آزار بسیار میرساند هم، چیزی بگویم؟»
گردو با نهایت قدرت صدای خویش پاسخ داد: «آری. همهی آنچه که به من گفتی را باید به آنها هم بگویی. من نیز در این اعتراض از تو پشتیبانی خواهم کرد. هرجا که نیاز شد، میتوانی مرا نیز به یاری بخوانی.»
تمشک که هم گیج شده بود و هم بسیار ترسیده بود، گفت: «آیا به باغبان خواهی گفت که دست از بریدن شاخههای من بردارد؟»
گردو پاسخ داد: «بلی، من با باغبان صحبت خواهم کرد به شرطی که تو هم، آنچه که از من شنیدی را انجام دهی.»
تمشک پذیرفت و با خوشحالی به خواب رفت. گردو هم به خلوت خود رفت تا به مناجات خویش ادامه دهد، اما دلش آنقدر مملو از درد تمشک بود که دیگر نتوانست با باغبان از درد خویش بگوید.
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود که در یک صبح بهاری، صدای داد و فریاد جوانهی خرما همهی گیاهان را از خواب بیدار کرد. او به سراغ گردو رفت و گفت: «عجب گیاهانی در این باغ پیدا میشوند. هرچه که میخواهند به دیگران میگویند، بدون آنکه بر عاقبت سخن خویش تأملی کنند. این حد از گستاخی قابل تحمل نیست. ای گردو، چرا به آنان راه و رسم سخن گفتن را نمیآموزی؟»
جوانهی خرما بسیار خشمگین بود و اصلاً قادر نبود که اعتراض و شکایت خود را متوقف کند.
گردو توجه چندانی به اعتراضات خرما نداشت. تنها آهی از دل کشید و با خود گفت: «افسوس که راه رشد را نمیدانند و یکدیگر را هم در جهت رشد کمک نمیکنند.»
سپس نگاهی به خرما کرد و با لبخند گفت: «چه اتفاقی افتاده است که اینچنین در رنج هستی؟ چه چیز تو را اینگونه آشفته ساخته است؟»
خرما با لحنی حق به جانب گفت: «تمشکِ گستاخ را ندیدهای که چگونه صحبت میکند؟ او به شمشاد عزیزمان گفته که زیادی جلو آمده است. لحن کلام او اصلاً محترمانه نیست. حرفهایش هم بیاساس و از سر نادانی است. او از چمن هم انتقادات تلخی کرده است، بهطوری که چمن دیگر حاضر به سخن گفتن با او نیست.»
گردو با آرامش نگاهی به جوانهی خرما کرد و گفت: «خب چه اشکالی بر این کار وارد است؟»
خرما که از خونسردی گردو به تنگ آمده بود، با خشم گفت: «حتی اگر هم شکایتی از کسی داشت، میتوانست کمی محترمانهتر آن را بیان کند. او اصلاً آداب سخن گفتن را نمیداند. حرفهای او پر از توهین و کنایه است.»
گردو که درمانده شده بود و چارهای جز گفتن واقعیت نمیدید، پاسخ داد: «خرما! کمی آرامتر باش تا واقعیتی را برای تو بگویم.»
خرما در آن لحظه به خود آمد و سکوت اختیار کرد.
گردو ادامه داد: «من از او خواستم که چنین کند و در پس آن درخواستم نیز دلیلی وجود داشت.»
خرما که بسیار متعجب شده بود، سراپا گوش شد تا حکمت آن درخواست را از زبان گردوی خردمند بشنود.
گردو گفت: «تمشک گیاهی خجالتی است. او بهخاطر همین خجالت، رشد چندانی نکرده بود. ترسِ حاکم بر وجودش او را از به ثمر رساندن میوههای بسیار محروم کرده بود. بسیاری از برگهایش زرد و رشدش تقریباً متوقف شده بود، ازاینرو باغبان بیشتر شاخههای او را چیده بود. من به او جرأت دادم تا ترس خود را کنار بگذارد و حرف بزند تا بتواند شاخههای خود را رشد دهد و میوههای خود را ثمر ببخشد. آیا متوجه شده بودی که تمشک در گوشهای از باغ خلوت میکند و محکم به نردههای حاشیهی باغ میچسبد تا برای خود محدودهی امنی را ایجاد کند؟ اما اکنون او توجه خود را به درون باغ معطوف کرده و با دیگران در حالِ تعامل است، هرچند که هنوز راه خوب تعامل کردن را نیاموخته، اما در مسیر رشد است. آیا متوجه این مسأله شده بودی؟»
جوانهی خرما که تازه چشمش به روی واقعیت باز شده بود، به یادِ دردهایی افتاد که هنگام رشد کشیده بود و گفت: «پس برای او لازم است که حرف بزند تا بر ترس خود غلبه کند و اصلاً مهم نیست که آنچه میگوید درست است یا نه؛ زیرا او تنها باید بر ترس درونِ خویش، فائق آید.
چقدر جالب! حالا با علم بر این موضوع، همه حرفهای بیهوده و بیخردانهاش در نظرم درست و ارزشمند میآیند؛ زیرا همین حرفها، او را در جهت رشد سوق خواهند داد.»
سپس با شرمندگی نگاهی به گردو کرد و گفت: «ای گردوی دانا، من قبول دارم که اشتباه کردهام. اصلاً نمیدانستم که در پسِ آن کلامِ به ظاهر بیهوده، چه ارزش و هدف والایی نهفته است اما اکنون، قضاوت اشتباه خود را میپذیرم.»
گردو با مهربانی گفت: «ای جوانهی خرما، در پس این ماجرا درسی بسیار با اهمیتتر و باارزشتر برای تو نهفته است که در تمام طول مسیر آیندهات به کارت خواهد آمد. لازم است تو آن درس را بیاموزی و درک کنی. خود این ماجرا اهمیت چندانی ندارد، اما این نکته که خواهم گفت، بسیار ارزشمند است.»
جوانهی خرما گفت: «من سراپا گوشم؛ مشتاق شنیدن و طالب آموختن هستم.»
گردو گفت: «تو تا مدتی قبل میگفتی که تمشک در اشتباه است و بهخاطر خطای او بسیار عصبانی و خشمگین بودی. حرفهای او تو را آزار میداد و آنچه که میشنیدی برایت اصلاً قابل تحمل نبود. آیا میدانستی که ممکن بود، این ناراحتی رشد تو را متوقف کند؟»
در این لحظه جوانهی خرما سراسیمه پاسخ داد: «بلی، اما من اصلاً نمیدانستم که حقیقت ماجرا چه بوده، اگر میدانستم، ممکن نبود که اعتراضی کنم.»
گردو با لبخند همیشگی خود پاسخ داد: «من شکی ندارم که تو حقیقت ماجرا را نمیدانستی و به همین خاطر هم ناراحت شده بودی، اما سؤال مهم اینجاست که آیا باید برای هر چیزی که دلیل آن را نمیدانی آزرده و پریشانخاطر شوی؟ ممکن است مسائل بسیار دیگری هم باشند که در نظر تو بیمنطق و بیحساب به شمار بیایند، مسائلی که هرکدام برای خود دلیل و منطق محکمی دارند که تو از آنها بیاطلاع هستی. آیا تو میخواهی که بهخاطر همهی آنها عذاب بکشی؟ آیا انتخاب تو این است که برای هر موضوعی که نسبت به آن جهل داری رنجی را متحمل شوی؟ اگر چنین میاندیشی، باید بدانی که همواره در رنج و عذاب خواهی بود، چراکه جهل تو بیاندازه و ندانستههایت فراوان هستند.»
جوانهی خرما پرسید: «پس تو میگویی که جهل من در اینجا عامل عذابم بود، درست است؟ پس با وجود این همه جهل، چگونه میتوانم از بند رنج و عذاب آزاد باشم؟»
گردو پاسخ داد: «بر این حقیقت که تو جهلی عظیم داری آگاه باش. از سوی دیگر، بدان که غرور تو سعی دارد تا خلاف این حقیقت را به تو نشان دهد. این جهل تو نیست که باعث عذابت میشود، بلکه غرور تو است که با داشتن این همه جهل، باز هم تصور میکند که میداند. اگر بر ندانستن خود واقف شوی، عذاب ناشی از جهل و غرور تو بهتدریج از بین خواهد رفت.»
جوانهی خرما که کاملاً از رفتار خویش شرمنده شده بود، سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
نهال بادام که شاهد همهی این ماجراها بود، به درخت گردو گفت: «ای درخت دانا! هنگامی که به تمشک سخن گفتن آموختی، چرا به او نیاموختی که باید زیبا و دلنشین صحبت کند؟ اگر او سخنان پسندیدهای میگفت، بقیه گیاهان هم دچار سختی نمیشدند.»
گردو پاسخ داد: «زیرا علت ترس و خجالت تمشک همین بود که میخواست زیبا و پسندیده سخن بگوید. این تمایل به زیبا سخن گفتن، خود جنبهای از غرور است. اینکه چگونه سخن بگوید تا بهتر از دیگران بهنظر برسد، او را دچار اندیشه و اضطراب کرده بود. این تفکر و نگرانی بیش از حد، او را به وادی سکوت و انزوا کشانده بود و در درون او، تمشک متفکری را ساخته بود که با وجود افکار بیشماری که در سر دارد، جرأت بیان کلمهای را ندارد. من تصور یک تمشک شیرینسخن را از او گرفتم و به او آموختم که شجاعت سخن گفتن داشته باشد. وقتی که برای مدتی بهراحتی و بدون نگرانی صحبت کرد، ترسهایش از بین خواهند رفت، آنگاه تو میتوانی بهآهستگی و با احتیاط، بدون آنکه رنجشی ایجاد کنی، نیکو سخن گفتن را به او بیاموزی. در هر زمینهای، ابتدا باید جرأت انجام کار را به دست آورد. در ابتدا، نباید نگران میزان صحت و خطای کار بود. پس از آنکه در اثر تکرار و تمرین، ترس از انجام کار ناپدید گشت، آنگاه باید توجه خود را به کیفیت انجام کار معطوف کرد.»
بادام که بار دیگر مجذوب خردمندی گردو شده بود گفت: «اگر گیاهان باغ طاقت شنیدن حرفهای تلخ تمشک را نداشته باشند، آنگاه چه خواهد شد؟»
گردو گفت: «باغی که به جوانههای جوان خود فرصت تمرین و تجربهی اشتباه را نمیدهد، کمکم بیثمر خواهد شد. چنین جامعهای به مرور زمان، طراوت و شادابی خود را از دست داده و به ورطهی نابودی کشیده خواهد شد. اما اگر خردمندی در آن جامعه پیدا شود که تعادل میان نیروهای پیر و جوان را برقرار سازد، آن باغ همواره زنده و شاداب باقی خواهد ماند.»
بادام که منظور گردو از این حرف را بهطور کامل درک نکرده بود، سکوت کرد و با خود اندیشید: «ای کاش روزی فرا رسد که من هم حکمت آنچه گردو میگوید را درک کنم.»
شب از راه رسید و همه گیاهان به خواب رفتند.
گردو خسته از همهی مکالمات یک روز شلوغ و پر هیاهو، مهیای خواب شده بود که ناگهان صدایی را از درون خویش شنید که میگفت: «این رنج از خطا و اشتباه تو نیست؛ این رنج، حاصلِ انتخاب توست.»
گردو چشمان خود را گشود اما چیزی ندید، باغبانی در آن اطراف نبود، شب بود و خورشیدی هم در کار نبود، هیچ گیاهی را هم در حال حرف زدن ندید، تنها یک فضای خالی در اطراف او وجود داشت. با خود اندیشید: «پس منبع این صدا چه کسی است؟ نکند فضای خالی با من حرف زده است؟» او هر چه تلاش کرد تا پی ببرد چه کسی با او سخن گفته، موفق نشد، پس بر آنچه که از فضای خالی شنیده بود تأملی کرد، سپس فهمید که پاسخ مناجات شب گذشتهی خود را دریافت کرده است. در دل بسیار شاد شد و از فضای خالی خواست تا دوباره با او حرف بزند، اما دیگر صدایی نشنید، پس از فضای خالی تشکر کرد و رفت تا به علت عدم آرامش خویش و رابطهی آن به جملهی گفته شده از سوی او بیندیشد.