قسمت 26: فرزندان خورشید خواندن



عنوان کتاب : منطق الشجره
تگ : آفرینش
شرح خلاصه : منطق الشجره
سطح : عمومی
قسمت 26: فرزندان خورشید

 

قسمت بیست و ششم: فرزندان خورشید

 

یک روز صبح، شلغم با اضطرابی فراوان از خواب بیدار شد. با وحشت، نگاهی به اطراف کرد و تا چشمش به خرما افتاد، با عجله به سراغ او رفت و گفت: «وای خرما، نمی‌دانی دیشب چه خواب ترسناکی دیدم. راستش را بخواهی، آن‌قدر وحشتناک بود که هنوز هم از یادآوری آن هراس دارم. با این وجود، قصد دارم آن را برای تو تعریف کنم.»

سپس ادامه داد: «دیشب خواب دیدم، موجودی ترسناک شبیه به یک روح یا شبه به سمت من آمد. او مرا در خود اسیر کرد و بلعید. موجود بسیار عجیبی بود. به هوا خیلی شباهت داشت اما هوا نبود. من فکر می‌کنم سر و کله‌ی روح خبیثی در این باغ پیدا شده است. وقتی که آن روح خبیث مرا در خود اسیر کرد، ابتدا احساس گرمای شدیدی کردم و سپس، به‌طور ناگهانی نابود شدم. آن اتفاق خیلی سریع بود. نمی‌توانی تصور کنی خرما که من تا چه حد، ترسیده بودم.»

خرما با بی‌تفاوتی شانه‌ای‌ بالا انداخت و گفت: «چه خواب عجیبی دیده‌ای. به هر حال، من از این جور موجودات نمی‌ترسم؛ زیرا گردو، مراقب همه‌ی ما است. او کارش را خوب بلد است. مهم نیست این موجود تا چه حد قوی باشد، هرچقدر هم که نیرومند باشد، باز هم گردو او را شکست خواهد داد.»

سپس شروع به داستان‌پردازی در مورد دلیری‌‌ها و رشادت‌های گردو کرد. او سعی داشت هر طور که شده، شلغم را از این وحشت و اضطراب بیرون آورد. هرچند که شلغم، اصلاً حرف‌های خرما را نمی‌شنید و همچنان به خطرناک بودن آن موجود عجیب، اصرار داشت.

چند روزی گذشت و حرف‌های شلغم و خرما، در باغ پیچید. کم‌کم همه‌ی گیاهان از آن مسأله باخبر شدند و هرکدام در مورد حقیقت آن اتفاق، نظری دادند.

پس از مدتی بادام رو به گردو کرد و گفت: «گردوی مهربانم، آیا قصد نداری به این شایعات پایان دهی؟ می‌بینی که اکثر این گیاهان، حسابی ترسیده‌اند.»

گردو با سرعت، حرف بادام را قطع کرد و با خنده گفت: «و این‌گونه بود که عده‌ای غرق شدند.»

بادام با تعجب پرسید: «غرق شدند؟! چگونه غرق شدند؟!»

گردو پاسخ داد: «آری. آن‌ها در تخیلِ خویش غرق شده‌اند. به یاد داشته باش، هر ترسی که بر باغ حاکم شود، تخیلاتی را نیز به همراه خود خواهد آورد. اگر می‌خواهی ترس را از بین ببری، ابتدا باید تخیلات همراه با آن ترس را از بین برده باشی.»

بادام گفت: «من که در این مورد، اثری از تخیلات ندیدم.»

در این هنگام گردو گفتگو با بادام را متوقف کرد. سپس رو به خرما و شلغم کرد و گفت: «خرما و شلغم عزیز، متأسفانه باید بگویم که هر دوی شما در آزمون‌های خود مردود شده‌اید.»

شلغم و خرما، بی‌خبر از همه‌جا به یکدیگر نگاه کردند و سپس پرسیدند: «از کدام آزمون سخن می‌گویی گردو؟ ما به یاد نداریم کسی از ما آزمونی گرفته باشد.»

گردو چهره‌ای در هم کشید و گفت: «پس اجازه دهید شرایط را از ابتدا بررسی کنیم. ابتدا از شلغم آغاز می‌کنم. آیا تو خوابی ندیدی که بسیار ترسناک باشد؟»

شلغم گفت: «آری دیدم و آن‌ را به خرما هم گفتم.»

گردو گفت: «آیا علاقه داری من خوابت را برایت تعبیر کنم؟»

شلغم با خوشحالی پاسخ داد: «البته که می‌خواهم.»

گردو ادامه داد: «آن ‌چیزی که تو در خواب دیده‌ای، خورشید بوده است.»

شلغم به‌سرعت سخن گردو را قطع کرد و گفت: «چنین چیزی ممکن نیست. امکان ندارد که او خورشید بوده باشد. باید آن موجود وحشتناک را می‌دیدی. خباثت از سر تا پای وجودش می‌بارید. خورشیدی که این ‌همه از لطف و محبتش شنیده‌ایم، چگونه می‌تواند آن‌قدر خبیث باشد؟»

گردو سکوت کرد. کمی تأمل کرد تا احساسات برافروخته شده‌ی شلغم، تا حدی فروکش کند. سپس با آرامشِ تمام، پاسخ داد: «خورشید در خلقت‌های مختلفی نمود پیدا می‌کند. آیا به یاد داری که به تو گفتم، خورشید حتی در درون ذهن ما نیز وجود دارد؟»

شلغم پاسخ داد: «آری، به یاد دارم.»

گردو ادامه داد: «همچنین بدان که خورشید در سه فضای مختلف وجود دارد. خورشیدی که در فضای سوم وجود دارد، «آتش» نام دارد. این همان خورشیدی است که تو آن ‌را مشاهده کرده‌ای اما خورشیدی که من از او بسیار گفته‌ام، خورشید دیگری است. بر روی زمین و در فضای سوم، عنصری به نام آتش وجود دارد. او روحی خبیث نیست. او عنصری از همین طبیعت است که خاصیت سوزانندگی دارد. به همین دلیل، آتش در این طبیعت بسیار مقدس است.»

شلغم که چیزی از حرف‌های گردو نفهمیده بود، دوباره سراسیمه و شتاب‌زده، سخن گردو را قطع کرد و گفت: «اما آن هیولایی که من دیدم اصلاً مقدس نبود گردو.»

گردو گفت: «شلغم، ابتدا تو باید آن درسی را که از من می‌شنوی، به‌خوبی بیاموزی سپس خواب خود را به یاد آوری و آن ‌را با کمک دانشی که از من آموخته‌ای، بررسی کنی. اگر بدون استفاده از آن دانش، خواب‌های خود را تحلیل کنی، گرفتار همان آتشی خواهی شد که در خواب دیده‌ای. پس صبور باش و بر آنچه که می‌شنوی، به‌خوبی تأمل کن.»

او سپس ادامه داد: «آتش لازمه‌ی این طبیعت است. اگر آتش به گیاهی نزدیک شود و آن را بسوزاند، دیگر هیچ اثری از آن گیاه باقی نخواهد ماند. وظیفه‌ی آتش دقیقاً همین است، او سوزاننده و پاک‌کننده است. پس از سوختن، گیاه دوباره فرصتی برای شروع و رشد مجدد پیدا خواهد کرد.

گیاهان با خورشید رشد می‌کنند و با آتش به زمین باز می‌گردند. خورشید دارای نور و آتش دارای حرارت است. آتش، زمینی و تجزیه‌کننده است درحالی‌که خورشید، آسمانی و رشددهنده است.

اگر به آتش زمینی گرفتار شوی، تجزیه خواهی شد و اگر در کنار خورشیدِ آسمانی قرار بگیری، متعالی خواهی گشت. آتش الهی، همان نور است و آتش زمینی، همان شکلی است که تو در خواب دیده‌ای

آتش الهی در کنار آب الهی باعث رشد هر موجودی خواهد شد. اگر خوب بنگری، من نیز تمام رشد خود را مدیون آب و آتش الهی هستم. ترکیب این دو با هم، بسیار رشددهنده و متعالی‌کننده است. در انتها، آن‌که فرزند خورشید گردد، متعالی خواهد شد و آن‌کس که فرزند آتش شود، به خاکستر تبدیل خواهد شد.»

شلغم گفت: «من فکر می‌کنم که درس‌ها را خوب فهمیده‌ام اما هنوز نمی‌دانم چرا آتش را در خواب دیدم؟»

پیش از آنکه گردو پاسخی به شلغم بدهد، خرما پریشان و مضطرب پرسید: «گردو، چرا گفتی که ما در آزمون خود مردود شده‌ایم؟ من که اصلاً آزمونی ندیدم.»

گردو بی‌آنکه پاسخی به خرما بدهد، رو به شلغم کرد و پرسید: «آیا شب گذشته، با افکار ناپسندی به خواب نرفته‌ای؟! افکاری که در لایه‌ی سوم فضای تو، ایجاد آلودگی و ناپاکی کرده باشند! اگر چنین بوده، پس آتش روانی بر فکر تو وارد گشته تا خلقت کثیفی که در فضای سوم ساخته‌ای را، پاک کند.»

شلغم با دستپاچگی نگاهی به اطراف کرد و با خجالت گفت: «راستش آن شب قبل از خواب، به این فکر می‌کردم که چقدر خرما را دوست دارم، ای کاش او هم مرا دوست می‌داشت و با من ازدواج می‌کرد. من کل آن شب را با افکار آغوش خرما به خواب رفتم. آیا این اشکالی دارد؟»

گردو پاسخ داد: «خدای را شاکر باش که با آتش پاک‌کننده‌ی خویش، اثرات افکار گناه‌آلود و شهوانی تو را پاک نموده است. در این مورد بعداً بیشتر با تو سخن خواهم گفت. اکنون بگو که آیا آتش و قدرت پاک‌کنندگی آن را به‌خوبی شناختی؟»

خرما دوباره پرسید: «آیا او برای آنکه خواهان من بوده در این امتحان مردود شده است؟»

گردو پاسخ داد: «اولین قدم اشتباه شلغم این بود که به جای آنکه خواب خود را برای من بگوید، آن را با تو در میان گذاشته است. او تخیلی از ازدواج با تو در سر داشته و برای همین میل داشت تا خوابش را برای تو بگوید، پس ترس وارد میدان گشته و باعث شده که او در مورد ارواح خبیث، آن داستان‌سرایی‌ها را کند و با این کار، دیگران را هم در ترس خود شریک کرده است. آیا واضح نیست که او در همه‌ی امتحانات پیشِ ‌روی خود، مردود گشته است؟»

خرما گفت: «درست است. اما در این میان، خطای کار من کجا بوده است؟»

گردو گفت: «وقتی شلغم در ترس گرفتار شد، تو می‌دانستی که آن ترس، یک تخیل است و واقعیت ندارد اما برای از بین بردن ترس‌های او، از رشادت‌ها و شجاعت‌های من داستان‌ها گفتی. درحقیقت، آنچه که انجام دادی، نوعی دیگر از ساختن داستان‌های خیالی است‌. تو خیالاتی را خلق کردی تا خیالات شلغم را از بین ببری. آیا به نظر تو این درست است که یک تخیل، تخیل دیگری را از بین ببرد؟ آیا این کار باعث نخواهد شد که تخیل قبلی با شکل جدیدی نمود پیدا کند؟ تو نباید در مورد شجاعت و رشادت من، بزرگ‌نمایی می‌کردی. نام این کار تعصب است.»

خرما گفت: «گردو، من بسیار تو را شجاع و دلیر می‌بینم؛ اگر تو جای من بودی، چه می‌کردی؟»

گردو پاسخ داد: «من شجاعت و رشادت خاصی ندارم. من بیشتر از این‌ها که تو گفتی، محبت و وفاداری دارم. می‌دانم که این باغ دچار مشکلات زیادی خواهد شد. در گذشته نیز، باغ دچار هزاران بلا و مصیبت شده بود. من نمی‌گویم که می‌توانم همه‌ی مشکلات آن را حل کنم و فکر نمی‌کنم که توانایی‌های خاصی دارم، خیلی قدرتمند یا خیلی شجاع هستم. من هیچ ادعایی در آن زمینه‌هایی که تو تخیل کرده‌ای، ندارم.»

همه‌ی گیاهان متعجب شده بودند؛ زیرا تاکنون تصور می‌کردند که گردو، موجودی ماورایی و خارق‌العاده است و حال، گردو می‌گفت که او ابداً چنین موجودی نیست.

گردو ادامه داد: «من در همه‌ی مشکلات و گرفتاری‌ها همراه شما بوده و خواهم بود و به همه‌ی شما محبت خاصی دارم؛ این بزرگ‌ترین موهبتی است که خداوند به من عطا کرده است. همچنین شما نیز مرا دوست دارید و به من اعتماد دارید. محبتی که در میان ما جاری است، ما را با هم متحد ساخته و همین اتحاد ما را از انواع بلاها حفظ کرده است. من با همین محبتی که نسبت به دیگران داشته‌ام، تعداد زیادی از گیاهان را که آن‌ها هم در دل، مُحِب دیگران بوده‌اند با هم متحد کردم و پیوندی محکم میان آنان به ‌وجود آوردم. وحدتِ میان دل‌های ما، ما را بر هر مشکلی پیروز خواهد کرد. این از توانایی و قدرت‌های خارق العاده من نیست؛ بلکه توانایی خاص من، در ایجاد پیوند میان قلب‌ها است.

و اما ای خرما، در هنگام مواجهه با ترس‌ها، مراقب تخیلات خویش باش. تخیل به هیچ وجه راه خوبی برای مقابله با ترس نیست. پس چشمان خود را همواره به روی واقعیت باز کن. اگر می‌خواهی رشدی خردمندانه داشته باشی، باید بتوانی تخیل را از واقعیت تشخیص بدهی.»