حکایت بیست و پنجم: موجب خلقت خواندن
حکایت بیست و پنج موجب خلقت
یاران گفتند: «ملا جان! به ما بگو خلقت از چه علت است؟»
ملارضاالدین گفت: «دانایان دانند!»
جماعت گفتند: «خب تو که دانایی! برای ما نیز بگو تا ما هم بدانیم.»
ملارضاالدین گفت: «دانایان زمین، دانند که درک مسأله خلقت از سطح ادراک آنان بسیار والاتر باشد، پس به دنبال یافتن هدف خلقت نیستند. و اما نادانان، از سر نادانی و جهل خود خواهند که علت خلقتی عظیم که به درک بشر نیاید را بدانند؛ پس گاهی رؤیاپردازی کنند و حرفها زنند.»
حضار گفتند: «پس تو با این همه درس و عرفان و دانش، به دنبال یافتن چه هستی؟»
ملارضاالدین گفت: «بارها گفتهاند که خودشناسی، خداشناسی است؛ آیا شنیدهاید؟»
جماعت گفتند: «بلی! از این روی گوییم، پس ملا که درس خودشناسی دهد باید هدف خداوند از خلقت را بداند.»
ملارضاالدین خندید و گفت: «من نیز زمانی نادان بودم و در پی خداوند و هدف خلقت، سرگردانیها کشیدم. گفتند راه آن، از خودشناسی گذر کند. پس راه خودشناسی در پیش گرفتم؛ اما هرچه پیشتر رفتم، خود را حقیرتر یافتم و عظمتی بزرگتر بدیدم. پس از سالها، دریافتم که من حقیرم و شناخت اقیانوسهای خداوند در حد و حدود پیمانهی کوچک من نیست. از این رو خندیدم و گفتم هر آن کس که گفت شناخت خدای از شناخت خود میگذرد بسیار هوشمند بوده است. چون من پاسخ پرسش را یافتم.»
یاران گفتند: «چه پاسخی؟! ما درک نکردیم؛ ما نیز خواهانیم که بدانیم.»
ملارضاالدین گفت: «دانستم که من نادانم و پرسشم از نادانی بود. حال چسبیدهام به همین ذره ناچیزی که هستم، تا او را بشناسم و شناخت او مرا بس باشد. پس دگر مرا علاقهای به شناخت جهان، خداوند و هدف خلقت نباشد.»