حکایت شصت و سوم: وحدت و کثرت خواندن
ملارضاالدین و همسر وی در باغی نشسته بودند که یکی از نزدیکان ایشان وارد شد و با لحنی گلایه و شکوهدار لب به سخن گشود و گفت: «ملا! آیا تاکنون وحدانیت دیدهای؟! گمان میکنم که در زمین، هیچ یکتایی و وحدانیتی یافت نگردد.»
ملا با لحنی آرام گفت: «بله دیدهام.»
شخص با تعجب گفت: «هزاران دین و مکتب، هزاران سخن متفاوت گویند و هر آدمی نیز باورهای مختص به خویشتن را دارد که هیچ شباهت و اتصالی در بین آنان یافت نکردم. سعی بسیار نمودم تا به ایشان یک مفهوم واحد بیاموزم، اما نشد. حال در آخر، دریافتم که زمین و زمینیان هیچگاه به وحدت و وحدانیت نرسند.»
ملا خندید و گفت: «اما من به وحدانیت رسیدهام.»
شخص بسیار متعجب گشت و گفت: «چگونه توانستی عدهای را به وحدت و یکپارچگی رسانی؟»
ملا خندید و گفت: «من خویشتن به وحدت رسانیدهام و تو سعی در به وحدت رسانیدن دیگران با خود داری. ما، دو راه کاملاً مخالف و متضاد هم را طی کردهایم. مفهوم وحدت برای من، درک همهی ادیان، جوامع و آدمیان بود. لاکن، من با درک کثرت باورها به درجه موحدی رسیدم اما تو گفتی که سعی نمودی تا یک راه به همگان القا کنی؛ من این را غرور نامم. من به درجهای رسیدم که هر نظر و طریقی را قدمی دیدم و شادم از سعی هر آدمی در هر راه و مسیری.»
شخص گفت: «بله ملا! سعی کردم عقیدهی واحدی را به همگان دهم که وحدت را خلق کنم. پس چه باید بکنم در مسیر موحد شدن؟»
ملارضاالدین پاسخ داد: «برای رسیدن به وحدت و عشق باید ابتدا هارمونی و هماهنگی را تمرین کنی. بیاموز که در هر جایی که هستی هارمونی داشته و شاد باشی و در دل دیگران نیز چراغ شادمانی بیفروزی؛ سپس هر تنی را با هر اعتقاد و باوری که دارد و همانگونه که هست درک کن. آنگاه، تو راه وحدانیت را در پیش گرفتهای؛ وحدانیت یعنی درک کثرت. خداوند احد است و ما میتوانیم با قرار گرفتن در هارمونی با جهانِ او به وحدانیت رسیم.»
دوستی دگر آنجا بود و پرسید: «ملا! یعنی میگویی که وحدت در کثرت است؟! این امر کمی غیرمعمول و عجیب نیست؟!»
ملارضاالدین گفت: «بلی همین گویم. شما انتظار دارید که وحدت اینگونه باشد که همه به مانند هم و با یک دین، عقیده و باور باشند؟!»
آن شخص ادامه داد: «پس وحدت این نباشد؟!»
ملارضاالدین گفت: «نه! آیا خواهانی تمام سلولهای بدنت، تنها سلولهای پوست و یا فقط استخوان باشند؟»
شخص خندید و گفت: «نه؛ مقدور نمیباشد!»
ملا گفت: «بدنی در وحدت است که در عین تضاد و کثرت و متفاوت بودن، هر قسمتی و در هر جایگاهی، بهترین خویش باشد و وظیفهی خود را انجام دهد. آنگاه تمام سلولهای بدن حکم واحد گیرند؛ و این واحد، انسان نامیده شود. تنها خطر برای انسان این است که سلولی سرطان گیرد. پس آن سلول سرطانی، باعث گسترش سرطان در سلولهای دگر شود و بدن انسانی را نابود کند. وحدت با عشق و درک دگران به دست آید و با سرطان نابود شود.»
شخص اول پرسید: «چطور یک انسان در زمین، ممکن است یک سلول سرطانی محسوب شود؟!»
ملارضاالدین گفت: «خشم و غرور در هر انسان، که سلولی از زمین است، میتواند او را به سلولی سرطانی برای زمین مبدل کند.»