حکایت بیست و یکم: چهارشنبهسوری خواندن
حکایت بیست و یکم چهارشنبه سوری
جماعتی از یاران، ملارضاالدین را گفتند: «ای ملا! امشب از برای سور و ضیافت، چهارشنبهسوری برپاست. برای این جشن و شور با ما همراه میگردی؟»
ملا گفت: «در این چهارشنبه سرور کنیم؟ این جشن چه چیز بُوَد؟»
جماعت گفتند: «آتشی بر پا کنیم و از روی آن بجهیم و مراقب باشیم که نسوزیم!»
ملا گفت: «چه جشن با معنایی! همگی باید که از روی آتش بجهید و خویشتن بپایید تا در آن نیفتید و با آن نسوزید!»
یاران، متحیر گشته و گفتند: «بلی ملا! اما در عجبیم که این بار تو را با خواست و مراسم ما موافقت بود.»
ملا گفت: «من مراسم را به زبان نشانهها نظاره کردم! اگر کسی در طول سال، بر آتشِ خشم و تنفر و کینهی خویشتن غالب گردد و مراقب باشد که در آن آتش نیفتد، باید با فخر و مباهات در این جشن و سرور از روی آتش گذر کند. اما اگر کسی در طول سال در آتشِ خشم و کینهی خود سوخته، باید که در کنار آتش نشیند و از هیمهی مشتعل، بر روی بدن خود گذارد و گوید که من در طول سال سوختم.»
ملا ادامه داد: «نیکو سروری است؛ مشعوفم که شما را چنین جشنی باشد در پایان هر سال.»
جماعت گفتند: «پس میآیی؟»
ملارضاالدین گفت: «خیر! من آتشِ خشم و تنفر خویش را سالهاست که فرونشاندهام. پس اگر در مراسم شما وارد شوم، باید که آتشتان خاموش کنم و این امر شما را خوش نیاید.»
جماعت گفتند: «پس تو آتش نداری؟»
ملا گفت: «پس از فرونشاندنِ آتشِ زرد که نشان از احساسات پست و هیجانات دارد و آتش قرمز که نشانهی خشم و تنفر و کینه است، آتشِ دل برافروختم که آن را رنگی بنفش باشد و آن را تا ابد در دل خویش روشن نگاه دارم، چراکه نورِ دل و روح من از آن آید.»