حکایت سی و دوم: تحول ادراک ذهن، تغییر زجر سابکانشسنس خواندن
حکایت سی و دوم-تحول ادراک ذهن-تغییر زجر سابکانشسنس
ملارضاالدین درحالیکه انبانی در دست داشت، قدمزنان مسیری را میپیمود. فردی ملا را بدید و قصد کرد تا از او پرسشی کند اما دریافت که ملا با ابروانی گره کرده و اخمی در جبین، در گذر است؛ لذا از قصد خود منصرف گردید.
چندی نگذشته بود که در کمال تعجب، ملا را خندان یافت. از این احوال در عجب شد و پرسش خود از یاد ببرد و به سوی ملارضاالدین شتافت و گفت: «ملا جان دیدم که قدمزنان با اخمی بر جبین میروی و ناگاه بعد از مدتی کوتاه، تو را خندان یافتم. در این چند قدم، بر تو چه رفت که ناگاه خندان شدی؟»
ملارضاالدین بخندید و گفت: «علتی جالب دارد. اما باید بدانی که رخدادهای بیرونی برای من دلچسب نیستند و اخم و خندهی من غالباً از آنها ناشی نگردد.
و اما علت آنچه پرسیدی؛
بر آن شدم کیسهی خاکروبه را به زبالهدانِ سر کوی برم. کیسه سنگین بود و جسم من نحیف و ناتوان. ذهن من به واسطهی سنگینی کیسهی زباله، مسبب اخم من شد. از این رو، اخم به چهره داشتم.
سپس با ذهن خود حرف زدم. به وی گفتم که جسم من بسیار قویتر از آن گشته که او در حافظهی خویش دارد. به او یادآوری کردم که من مدتهاست ورزش کرده و بر ورزیدگی خود همت گماشتهام. پس نگران من نباشد؛ از آن روی که توانم کیسه را بر دوش کشم. ذهن قبول نمود و سپس اخم ناپدید گشت.
سپس به ذهن گفتم: «آیا به خاطر داری که به مقر ورزش میرویم و از بهر نیرومند ساختن بدن، بارهایی سنگین بر دوش کشیم؟» ذهن گفت: «بلی و آن ورزش را دوست میدارم.»
گفتم: «پس بیا این کیسهی خاکروبه را بالاتر بگیریم که وزن کیسه افزون گردد و فشار بیشتری بر بازو وارد گردد.»
ذهن شاد گشت و لبخندی زد و وزن کیسه دو برابر شد.
پس ذهن شاد و جسم شاد و من شادمان، در معیت یکدیگر ادامه دادیم.»