حکایت دوازدهم: قدرت و خرد خاموشی خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت دوازدهم قدرت و خرد خاموشی

 

عده‌ای شیخ ابو صامت توانا را در میدان شهر بدیدند و گفتند: «یا شیخ! تو گویی تمام عمر یک‌ جا نشسته‌ای.»

شیخ نگاهی کرد و در سکوت، تنها خیره نگریست.

باز گفتند: «نشستن تو را چه حاصل که زبان از دست داده‌ای؟»

شیخ نگاهی کرد و ساکت ماند. گویی زبان در کام نداشت.

گفتند: «این‌گونه پیش روی، عقلت را نیز از کف خواهی داد!»

شیخ گفت: «یحتمل!»

گفتند: «شرحی بر عمل خود نداری که چرا تمامی عمر خود را در نشستن و عبادت تلف کنی؟!»

گفت: «خیر!»

گفتند: «شنیده‌ایم که خطبه‌ها می‌خواندی! رندی‌ها می‌داشتی! اکنون اما، مظلومی بیش نیستی!»

شیخ ابو صامت توانا نگاهی ژرف کرد و گفت: «بلی!»

گفتند: «عارفان، کلام و زبان دارند و مدعی ادعای خویش‌اند، اما تو هیچ نداری!»

گفت: «بلی!»

گفتند: «حال ما را بگو؛ سالیان دراز در محضر ملارضا بودی، تو را چه حاصل؟!»

شیخ ابو صامت توانا پاسخ داد: «خرد.»

گفتند: «چه خردی باشد! که ما هیچ خردی در تو و ملارضاالدین ندیدیم.»

شیخ گفت: «خرد سکوت!»

مردم گفتند و گفتند؛ و باز هیچ کلامی از شیخ برنیامد. جماعت ناکام از آن روی که نتوانستند کلامی از شیخ درکشند و وسیله‌ی استهزاء خود کنند و یا تأثیری در وی افکنند؛ ناامید، راهی دورآبادهای خویش شدند.

شیخ ابو صامت توانا که از رفتن آن جماعت آسوده گشت، روی به پروردگار کرده و بگفت: «خداوندا! بار الها! تو را سپاس، از آن روی که نعمت خاموشی به من عطا فرمودی که قدرتی بس عظیم در آن نهفته باشد. پیش‌تر، هیچ نمی‌دانستم که چگونه دوستدارانت را به نزدیک فراخوانم و دشمنانت را از خود دور نمایم. امروز با چند کلام ساده و با طمأنینه، همه را از خویش دور نمودم بی‌آنکه مرا شمشیری باشد و یا خشم و جنگی! با کمترین سعی، بیشترین بهره را بردم. هزاران بار شکر خدایی را که این‌چنین خرد و حکمتش را بر من عطا فرمود.»