حکایت شانزدهم: صوفی و صفوی خواندن
حکایت شانزدهم صوفی و صفوی
جماعتی به رهی میگذشتند که ملارضاالدین را دیدند. پس از کمی چاق سلامتی، تنی از میان آنان گفت: «ای ملا! سؤالی دارم. تو مدعی آنی که صوفی هستی! صوفیان را همیشه ادعای عالم است، اما چون ما، دائماً در این خاک گرفتارند! ما خوش میگذرانیم اما آنها زجر میکشند. حال بگو کدام خردمندتریم؟»
ملارضاالدین تبسمی کرد و گفت: «اگر صوفیانِ بیشتری باشند که زجر بیشتری کشند، شما لذتِ بیشتری خواهید برد! چراکه آنها زجر عالَم کشند و خدمت آن نیز کنند.»
کسی از میان جماعت گفت: «صوفیان چگونه باعث خرسندی و شادی ما میشوند؟ هرآنچه به یاد دارم، آنها مسبب رنج ما بودهاند!»
ملارضاالدین گفت: «چون تو تفاوت صوفی و صفوی ندانی! صفوی دیدهای و انگاشتهای صوفی است.»
از آن میان کسی برخاست و گفت: «چه فرقی است بین این دو؟ یا چگونه این دو را از هم تمیز دهیم؟»
ملارضاالدین گفت: «اگر در محضر صوفی باشی، در آرامشی، و اگر از او دور گردی در رنج خواهی بود! اما اگر در محضر صفوی باشی، رنج کشی و اگر از او دور شوی، آرامش و سرور خواهی یافت!»
شخصی دگر گفت: «ملارضاالدین! حال بگو چگونه تشخیص دهیم که صوفی است یا صفوی؟»
ملا گفت: «اگر خوب یا بد، هرآنچه انجام دادی و بر آن شخص تفاوتی نکرد و ایرادی نگرفت، صوفی است. و اگر هرچه کردی، به تو گفت که درست و غلط چیست، آن صفوی است!»
از میان جماعت کسی پرسید: «ملا! تو چه هستی؟»
ملارضاالدین پاسخ داد: «من پدر صوفی هستم.»
دیگری گفت: «پس این صفویان از کجا آمدهاند؟»
ملا گفت: «صفوی، فرزند من است. او از من است، اما من از او نیستم!»
هیاهویی شد و حضار گفتند: «پس صفوی را نیز تو ساختی؟»
ملارضاالدین پاسخ داد: «صفوی فرزند من است که از من دور افتاده و به سبب دوری از پدر، دلتنگیِ بسیاری تمامی جانش را فراگرفته. این دوری و مهجوری، عشقِ درون دلش را کمرنگ و طلب بازگشت به پدر را افزون کرده است.
عشق اگر کم گردد و طلب و دلتنگی بسیار؛ سعی بسیار باید کرد! این سعی زیاد در صفویان است.»
جماعت گفتند: «پس صفویان، گمراه گشتهاند و از این روست که محبت کمی دارند؟»
ملارضاالدین گفت: «خیر! آنها نیز فرزند صوفی هستند. وقتی صوفی بیاید، دل آنها از عشق پر شود و چون طلب کافی دارند، این طلب با عشق آمیخته گردد و دوباره صوفی شوند! اما آنان که مطلقاً سعی و طلب ندارند، هیچگاه نه صوفی و نه صفوی، یاریگر ایشان نخواهد بود.»