حکایت هجدهم: روزه خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت هجدهم روزه

 

ملارضاالدین از معبری می‌گذشت، عده‌ای دور هم نشسته بودند و تا چشمشان به ملا افتاد، گفتند: «ملا جان! بیا و ساعتی نزد ما نشین و طعامی نوش کن.»

ملا نگاهی به ایشان کرد و گفت: «روزه‌ام! نتوانم.»

جماعت گفتند: «ملا، از چه روی خود را چنین بالا پنداری. دمی بنشین و با ما سخنی بگو. ما که به اجبار، تو را طعام نخورانیم.»

ملا گفت: «خوردن فقط روزه‌ی شکم باطل کند! روزه‌ی شکم در من باطل نشود، از آن روی که شکمِ من عادت به خوردن قوتی ساده دارد، آن‌ هم فقط به قصد سیری.»

جماعت به استهزا گفتند: «ملا؟! مگر دیگرِ خلایق، به قصد سیری نمی‌خورند و فقط تو را چنین قصدی باشد؟»

ملا گفت: «دیگران به قصد لذت خورند، تا سر حد سیری. من به قصد سیری خورم و مرا لذتی نباشد از خوردن طعام.»

باز گفتند: «باشد! بیا با ما نشین و خوراکی نخور.»

ملا گفت: «گفتم که روزه‌ام باطل شود. اما نه از بهر خوردن، بلکه از هم‌نشینی با شما.»

جماعت گفتند: «بیا بنشین و چیزی نخور و حرفی نزن.»

ملا گفت: «آن‌گاه ذهنم پر از خوراک گفته‌های شما گردد و روزه‌ام باطل شود.»

جماعت گفتند: «این دگر چه قِسم روزه است؟»

ملا گفت: «عهد بستم که در ضرورت، به شکم غذا دهم و در ضرورت، به ذهن خوراک. خوراک اضافه و طعامی که برای ذهن لذت بی‌جا آورد، روزه‌ام باطل کند.»

پس گفتند: «ملا بیا بنشین. ما خاموش می‌مانیم و تو سخن گوی.»

ملا گفت: «شما را از آنچه من گویم منفعتی نباشد؛ پس کلامم باعث مضحکه و تمسخر و تفنن و تفریحِ نَفْس شما شود. پس مرا بیهوده‌گویی باشد، که آن نیز روزه‌ی زبانم باطل کند.»

تنی گفت: «وای از تو که زبان آدمیزاد نفهمی! اینجا نمان و به خانه‌ات برو.»

دیگری مسخره‌کنان گفت: «در خانه‌ات چه خوری و چه گویی و چه شنوی که روزه‌ات باطل نگردد؟!»

ملا پاسخ داد: «در خانه‌ام، سخنِ به جای گویم، مشکل مردم شنوم و ایشان را پاسخ دهم و قوتی خورم که مِهر و محبتِ عالم در آن باشد.»

حضار گفتند: «چه غذایی مهرِ عالم را دارا باشد؟»

ملا گفت: «کشک و بادمجان!

بادمجان، تلخی روزگار و سیاهیِ ظلمات شب را در ظاهرِ خود دارد. اما من با هوش الهی خود، از گاو کشکی سازم سفید و شور و ترش. تلخیِ روزگار را با سفیدیِ کشک شویَم، آن‌گاه تناول کنم.»