حکایت بیست و سوم: راز جوانی خواندن
حکایت بیست و سوم راز جوانی
چندی از یاران، در میدان شهر گرد هم آمده و اندر باب پیری، جوانی و گذر عمر به صحبت مشغول بودند.
از قضا شیخ ابوکارن بینیاز را که پیری برنا بود، بدیدند و از وی پرسیدند: «شیخا! تو چگونه زندگی کنی که پیر نشوی؟ هر زمان که تو را بدیدیم، شاداب، سرزنده و جوان بودهای! ای شیخ بگو چه تناول کنی که اینچنین برنا ماندهای و نقشی از خط زمان بر چهره نداری؟ تا ما نیز همان را خوراک خود سازیم.»
شیخ پاسخ داد: «من به شما فکر نکنم!»
جملگی خندیدند و گفتند: «مگر فکر کردن به ما باعث کاهش عمر شود؟»
شیخ گفت: «فکر کردن به غیر، از عمر بکاهد! من غیر از امور خود، به کسی دیگر نیندیشم. اینک بگویید میخواهید راز عمر را بگویم یا راز جوانی؟»
یاران گفتند: «فرق این دو راز در چیست؟»
شیخ گفت: «عمر دراز را سودی نباشد، اگر در سلامت نباشید! گاهی انسان پیر میگردد اما با بیماری؛ هنوز از عمرش باقی باشد ولی آرزو کند که عمرش بسر رسد و بمیرد. پس تفاوت بسیار است بین زندگی و زنده ماندن.»
همگی متحیر شدند، آنگاه پرسیدند: «ای شیخ! پس راز هر دو بر ما آشکار ساز.»
شیخ گفت: «راز عمر اینچنین است که زمان تولد بر لوح سرنوشت نوشته شده است و تغییری نکند. طعام و نوشیدنی را بر زمان مرگ تأثیری نباشد، مگر آنکه رحمتی آید و تو را عفو کند و از درماندگی برهاند. اما راز جوانی و زندگانی، در میزان مصرف آب، آتش و هوا نهان است. در هر تولد، میزان مشخصی از آب حیات، تپش قلب و گردش خون و شمار مشخصی از نَفَس باشد. حال، تو میتوانی با قناعت فکر کنی، احساساتت را با نگرانیها و خشمها اتلاف نکنی، و نَفَسَت را پاک و عمیق بداری.
آب حیات، مایهی انرژی بدن و مایهی عشق زندگی است؛ پس اتلاف آن، عشق را از بین ببرد و انرژی را نقصان دهد. آتش درون، میزان احساسات هر کسی است، که خون او را تحتتأثیر قرار داده است. خون را منزّه بدار و تپش قلب را آرام نگاه دار. همچنین تنفس عمیق و تعداد نفس کمتر، میزان تفکر جسم و جان است و اگر زیاد استفاده شود، در آخر عمر نفسی و متعاقب آن، عقلی نماند.
اگر بتوانی تا پایان عمر این سه را به قدر کافی داشته باشی، تا لحظه مرگ، جوان و سالم خواهی ماند و سپس مردانه خواهی مرد. اگر چنین نکنی، در بستر بیماری باید دست به دامان عزرائیل گردی و مایهی عذاب خانوادهات باشی.
پس این است رازی که طالب دانستنش بودید.»