حکایت سی و پنجم: دین و دین‌نما خواندن



عنوان کتاب : حکایات ملارضاالدین
شرح خلاصه : حکایات ملارضاالدین
سطح : عمومی
حکایت سی و پنجمین دین و دین نما


عده‌ای ملارضاالدین را بدیدند و وی را پرسیدند: «ملارضاالدین! تو چگونه مسلمانی هستی؟!»

ملا متعجب گشت و گفت: «چرا؟ از چه روی حیرت کرده‌اید؟!»

جماعت گفتند: «زین سبب که تو مباحثی در باب دین و مذهب می‌گویی و مردم را ارشاد می‌کنی.»

ملارضاالدین گفت: «بلی؛ صحیح است. اشکالش در چیست؟!»

حضار گفتند: «تو شباهتی به مسلمانان نداری.»

ملارضاالدین متعجب گشت و با حیرت پرسید: «چه چیز در من به مانند مسلمانان نیست؟! چه نوع مسلمانی در ذهن شماست که مرا با آن مقایسه می‌کنید؟!»

حضار گفتند: «محاسنی بر صورتت نیست! جامه‌ی مسلمانی بر تن نداری! تسبیحی در دست نداری! مسجد نیز نمی‌روی! در عالم مسمانی هیچ مرادی چون تو نداریم.»

ملارضاالدین گفت: «بله! این‌ها که گفتید درست بود اما با این توصیفاتِ شما از دین، گویم شما مسلمان نیستید و از دین اسلام هیچ ندانید و نشناسید.»

مردم گفتند: «چطور ملا؟!»

ملارضاالدین گفت: «زیرا که شما از دین اسلام فقط چند موردی را گفتید که به چشم دیده‌اید، اما هر دینی را دانش و خردی است و هزاران فضیلت و درس در آن باشد؛ اگر شما از دانش و فضیلت‌های آن هیچ ندانید، پس مسلمان نیستید. شخصی که از پیامبر خود چیزی بیشتر از ظاهر آن نداند، پُرواضح است که از پیروان واقعی آن دین نباشد. من مسلمان هستم! اما این‌گونه انتخاب کردم که ظاهرم همین باشد ولیکن در باطن مسلمان باشم.»